شهید عباس علومی برای اینکه پدرش اجازه دهد به جبهه برود، چند روز اعتصاب غذا کرد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،هر بار که می‌خواهیم از خانواده شهدا صحبت کنیم و گفت‌وگویی داشته باشیم، اولین سؤالی که ذهن ما را به خودش مشغول می‌کند، این است که نکند پدر و مادر شهدا را که بسان گنجینه‌ای از دفاع مقدس در میان ما هستند، از دست بدهیم.

وقتی با داماد خانواده شهیدان عباس و علی علومی تماس گرفتیم، اولین سؤالی که از ایشان پرسیدیم همین بود که آیا والدین شهدا در قید حیات هستند یا نه؟ این بار خوشبختانه مهدی علومی و اقدس ملاحسنی پدر و مادر شهیدان عباس و علی علومی راوی لحظات حیات تا شهادت فرزندانشان می‌شوند. هر چند کهولت سنشان بهانه‌ای می‌شود تا با خواهر و داماد دو شهید هم همکلام شویم، اما بسی جای خرسندی است که این صفحات منقش به نام و تصویر والدین شهدا می‌شود. گفت‌وگوی ما را با والدین شهیدان عباس و علی علومی پیش رو دارید.

شهادت عباس، باب شهادت را در خانه شما باز کرد. کمی از او برایمان بگویید.

مادر شهید: ما صاحب هشت فرزند بودیم که عباس فرزند سوم خانواده در هفتم دی ماه ۴۳ در سمنان به دنیا آمد. پسرم تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه صادقیه، راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه محرم و هنرستان شهید عباس‌پور سپری کرد و دیپلمش را در رشته مکانیک گرفت. او همراه دوستانش فعالیت‌های انقلابی داشت. ارادت زیادی به امام داشت و سخنرانی‌های ایشان را گوش می‌کرد و آن‌ها را روی کاغذ پیاده می‌کرد. یک بار ساعت ۱۲ شب بود که صدای باز شدن در مرا به خود آورد. گفتم عباس! کجا بودی؟ بیرون چه خبر است؟ با خوشحالی گفت بچه‌ها مجسمه شاه را پایین کشیدند و دارند دور شهر می‌چرخانند!

گفتید عباس دیپلم گرفته بود، تحصیلاتش را تا چه مقطعی ادامه داد؟

پسرم در کنکور شرکت کرد و قبول شد، اما به خاطر اهمیتی که به جنگ می‌داد، دانشگاه را رها کرد و دانشگاه جبهه را مقدم شمرد تا به فرمان امام زمانش لبیک بگوید. اما با داشتن اخلاق اسلامی و استعداد سرشار در دو سنگر مدرسه و جبهه حضور فعال داشت و همراه با تحصیلات هیچ‌گاه از جبهه غافل نبود. هر دفعه که به مرخصی می‌آمد، کتاب‌هایش را هم با خود می‌برد تا اوقات بیکاری را درس بخواند. زمان امتحان می‌آمد و دوباره می‌رفت. دو سال باقی مانده درسش را در جبهه خواند و دیپلمش را گرفت. وقتی در جبهه بود، درس هم می‌خواند. برای دادن امتحان به سمنان می‌آمد و نمرات خوبی می‌گرفت. دوستانش می‌گفتند تو چطور قبول می‌شوی، در صورتی که درس نمی‌خوانی؟ می‌گفت از کجا می‌دانید که من درس نمی‌خوانم؟ می‌گفتند تو که همه‌اش در جبهه‌ای. می‌گفت من درسم را همانجا می‌خوانم. هم جبهه و هم درس با هم و در کنار هم.


بیشتر بخوانید


مخالفتی با حضورش در جبهه نداشتید؟

پدر شهید: عباس از اوایل تشکیل بسیج عضو فعال پایگاه حزب‌الله بود و در کار‌های فرهنگی و تبلیغاتی بسیج استعداد زیادی داشت که اثر‌های مفید او باقی است. وقتی خبر قبول شدنش را شنیدم، خیلی خوشحال شدم. گفتم عباس! حالا که دانشگاه قبول شده‌ای، دیگر به درس‌هایت برس. گفت بابا! تا زمانی که جنگ هست، دانشگاه جبهه واجب‌تر است. برای رفتن به جبهه و جلب رضایت من چند روز اعتصاب غذا کرده بود، اما من طاقت نیاوردم و یکی از همان شب‌ها سر شام گفتم خانم! صدایش کن، کارش دارم. پیشم آمد. گفتم خیلی دوست داری بروی جبهه؟ گفت بله، باباجان. گفتم پس برو آن کاغذ را بیاور برایت امضا کنم. با خوشحالی رضایتنامه را آورد و من زیرش را امضا کردم. کنارم نشست و غذا خورد. فردای آن روز از آن برگه چند تا کپی گرفت. وقتی علتش را که پرسیدم، گفت از این به بعد هر وقت خواستم بروم جبهه، دیگر مشکل ندارم.

وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمد از فضای آنجا چه تعریفی می‌کرد؟

بله، یک بار به مادرش گفتم عباس آمده و در حیاط خوابیده است. مادرش با خوشحالی به سراغش رفت. او را بیدار کرد و پرسید پسرم! کی آمدی ما نفهمیدیم؟ گفت نصف‌شب رسیدم. دیدم خواب هستید دلم نیامد بیدارتان کنم. وقتی هم که در مرخصی بود آرام و قرار نداشت و دائم در حال فعالیت بود. یک بار که تازه از مرخصی آمده بود، گفتم شما تازه آمدی. ما که هنوز شما را خوب ندیدیم. الان چه وقت پایگاه رفتن است؟ گفت پدرجان! من به دوستانم می‌گویم که نباید در خانه بنشینیم، باید پایگاه‌ها را پر کنیم، آن وقت خودم برعکس گفته خودم عمل کنم؟ شب‌ها هم به پایگاه می‌رفت و برای بچه‌های محل از جبهه و جنگ صحبت می‌کرد و آن‌ها را به رفتن تشویق می‌کرد. یکی از دوستانش برای ما تعریف کرد که یک روز عباس را دیدم. رو به من کرد و گفت شنیدم می‌خواهی از کارِت استعفا بدهی؟ گفتم آره، حقیقتش را بخواهی دارن می‌برند منطقه. می‌ترسم این دفعه اسم من دربیاد. گفت برای چی نمی‌خواهی بروی؟ گفتم آنجا برگشتی ندارد. مکثی کرد و گفت قبول داری که مرگ و زندگی ما دست خداست. اگر قسمت باشد که در سمنان از دنیا بروی، همین جا از دنیا می‌روی. اگر قسمت باشد در منطقه باشی، مرگ سراغت می‌آید. کلی با من حرف زد. حرف‌هایش بر دلم نشست. از جهاد استعفا ندادم. دو مرتبه هم به جبهه اعزام شدم. وقتی هم که خانه بود روی رختخواب نمی‌خوابید، رو به عباس کردم و گفتم پسرم! چرا روی رختخواب نخوابیدی؟ گفت پدرجان! باید با زمین ساخت. باید با خاک ساخت. گفتم درست است، ولی جبهه فرق می‌کند. الان شما در خانه‌ای. گفت پدرجان! اینطوری بهتر است. می‌خواهم هر جا که هستم، حال و هوای جبهه را فراموش نکنم. یک روز به عباس گفتم دیگر نرو بس است! گفت بابا! زن، بچه، خانه و زندگی را آخر باید بگذاریم و برویم. حالا که باید بمیریم، پس چه بهتر که مرگمان شرافتمندانه باشد.

گویا در جبهه به عباس لقب «پیر جنگ» داده بودند. چرا به این عنوان نامیده شد؟

در بیش از ۱۲ عملیات بزرگ حضور داشت و در جبهه به «پیر جنگ» معروف بود. عباس در عملیات‌هایی نظیر عملیات طریق‌القدس، عملیات فتح‌المبین، عملیات رمضان، عملیات محرم و والفجر مقدماتی با مسئولیت اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ فعالیت داشت. در عملیات والفجر ۸ هم حضور پررنگ و سرنوشت‌سازی داشت. آخرین مسئولیتش در گردان حضرت رسول (ص) فرمانده گروهان بود. یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد که نوبت او که شد همه منتظر بودیم چیزی بگوید، اما سکوت کرد. یکی از بچه‌ها گفت بقیه بگویند تا عباس یادش بیاد. دارد فکر می‌کند. همه دور هم نشسته بودیم و از خاطراتمان در رابطه با جنگ و جبهه می‌گفتیم. همه خاطراتشان را گفتند. دوباره نوبت او شد. همه منتظر ماندند. باز هم چیزی نگفت. گفتم عباس! نوبت توست، تو که معروفی به پیر جنگ. چند سال در جبهه‌ای، از کارهایت بگو. سرش را پایین انداخت و گفت هر چه بگویم می‌ترسم ریا شود. من برای خدا رفتم جبهه و بس.

مادر شهید: وقتی جبهه بود به من گفت دوست دارم شما هم برایم دوخط نامه بنویسی. آنجا که هستم اگر نامه‌ات به دستم برسد، خیلی خوشحال می‌شوم. گفتم مادرجان! می‌دانی که من نمی‌توانم بنویسم؟ من فقط چند کلاس سواد نهضت دارم. گفت مادر! هر جوری که بنویسی من آن را می‌خوانم. من هم برایش نامه نوشتم.

شهادت عباس چه زمانی اتفاق افتاد؟

پدر شهید: عباس در ۳۱ اردیبهشت ۶۵ در منطقه مهران به شهادت رسید. یک بار عباس به همراه دوستانش به منزل آمدند، من هم پیششان بودم. گرم صحبت بودند که گفتم پسرم! دیگر وقتش است، باید ازدواج کنی. دوستانش وقتی این را شنیدند، گفتند پدرت راست می‌گوید دیگر وقتش شده است. سرش را پایین انداخت و گفت من که هیچی ندارم. کی زن من می‌شود؟ یکی از دوستانش گفت تو داماد شو، بقیه‌اش با ما. همان دوستانش بعد‌ها تعریف کردند برای عملیات که آماده می‌شد خیلی خوشحال بود. به عباس گفتند خیلی خوشحالی؟ با لبخند جواب داد یادتون هست که قول دادید اگر داماد بشوم همه کار‌ها را برایم انجام می‌دهید؟ خُب الان وقتش است، می‌خواهم داماد بشوم. هنوز عملیات تمام نشده بود که عباس شهید می‌شود.

چطور با خبر شهادت عباس مواجه شدید؟

مادر شهید: ماه مبارک رمضان بود. خبر عملیات را داشتم. به همین خاطر از کنار تلفن تکان نمی‌خوردم. احتمال می‌دادم عباس زنگ بزند. آخر او رسم داشت که بلافاصله بعد از عملیات زنگ می‌زد و خبر سلامتی اش را می‌داد. چند روز با اضطراب گذشت. یک روز که برای سحری بلند شدم، دیدم پسرم علی و دامادم از جبهه آمدند. هر دو ناراحت بودند. چیزی به رویشان نیاوردم. صبح مستأجرمان به پدر عباس گفت عملیات بوده و چند شهید آوردند. بیا برویم سپاه ببینیم چه خبراست؟ با هم بیرون رفتند. جمعیت زیادی جلوی سپاه بود. پدر عباس با نگرانی گفت نکند عباس ما هم شهید شده باشد. آقایی که تازه از عملیات برگشته بود، گفت بله، عباس شهید شده است.

قطعاً بعد از شهادت خواب پسرتان عباس را دیده‌اید. یکی از آن‌ها را برای ما روایت کنید.

بعد از شهادتش هم جلساتی را با خانواده شهدا برگزار می‌کردیم. هر چند وقت یک بار، نوبت خانه ما می‌شد. یک شب عباس را در خواب دیدم. گفت مامان! این هفته سه شنبه نوبت خانه ماست. در خواب به من می‌گفت چه کار کنم و. گفتم مادرجان! هنوز چیزی معلوم نیست. گفت مطمئن باش سه‌شنبه نوبت ماست. بهتر است آماده باشی. همان‌طور که عباس گفته بود، سه‌شنبه آن هفته جلسه در خانه ما برگزار شد.

کمی از شاخصه‌های اخلاقی عباس برایمان بگویید. چطور بچه‌ای برای شما بود؟

عباس وقتی در سمنان بود، تابلو درست می‌کرد و عکس شهدا را روی آن‌ها می‌چسباند. بعد از آن به خانواده آن‌ها سر می‌زد و تابلو‌ها را به آن‌ها می‌داد. اگر مشکلی داشتند، برطرف و از آن‌ها دلجویی می‌کرد. وقتی از او سؤال می‌کردیم که چقدر می‌خواهی به آن‌ها کمک کنی؟ می‌گفت این‌ها سرمایه‌های انقلابند. هر وقت از او می‌پرسیدیم از جبهه چه خبر؟ می‌گفت تا کسی نیاید و نبیند که رزمنده‌ها چه می‌کنند، نمی‌تواند درک کند. اصلاً اهل غیبت نبود. یک بار گفت داشتیم پرچم نصب می‌کردیم، چند تا از همسایه‌ها دور هم نشسته بودند و پشت سر یک نفر دیگر غیبت می‌کردند. هر کاری کردم نشنوم، نشد. خندیدم و گفتم حتماً کارت را هم نصفه‌کاره رها کردی؟ با ناراحتی گفت مجبور شدم. هر وقت رفتن، دوباره می‌روم. در جبهه هم همین‌طور بود. یکی از دوستانش می‌گفت دور هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می‌کردیم. از هر دری سخن می‌گفتیم تا اینکه رسیدیم به غیبت. عباس چند بار به ما تذکر داد، اما بدون توجه به تذکرش، دوباره مشغول شدیم. با ناراحتی از جایش بلند شد و گفت جایی که غیبت باشد من نیستم. مجبور شدیم در آن مجلس فقط صحبت خودمان را بکنیم. همیشه می‌گفت برای اینکه جامعه خوبی داشته باشیم، اول باید خودمان را اصلاح کنیم. همیشه در منزل، مجلس یادگیری قرآن و احکام برگزار می‌کرد.

پدر شهید: عباس علومی و علی‌اکبر ابراهیمی خیلی با هم دوست بودند. زمانی که در رحمانیه بودیم، آن دو یک ضبط و ۱۰-۲۰ نوار داشتند و می‌رفتند صدای بچه‌ها را برای یادگاری ضبط می‌کردند. پیش من هم آمدند. عباس گفت من و علی‌اکبر با هم عقد اخوت خواندیم که هر جا هستیم، با هم باشیم و هر جا می‌رویم با هم برویم. گفتم یعنی چه؟ گفت هر دو شهید می‌شویم. همین هم شد. هر دو به آرزویشان رسیدند.

شهید عباس علومی در وصیتنامه‌شان ما را به چه نکاتی رهنمون کردند؟

«. من بر اساس رسالت و مسئولیتی که دارم، در راه الله و برای پاسداری از انقلاب و خونب‌های هزاران شهید و مجروح، به طور داوطلبانه به جبهه آمده‌ام و به جنگ علیه ضد خدا پرداختم و من گام نهادن در این مسیر خدایی را یک فریضه می‌دانم. در این راه اگر دشمن را شکست دهیم پیروزیم و اگر به ظاهر شکست بخوریم و کشته شویم باز هم پیروزیم.»

شهیدان عباس و برادرش علی همرزم هم بودند؟

پدر شهید: بله، علی پنجمین فرزند خانه‌ام بود که در هشتم مهر ۴۸ در سمنان به دنیا آمد. علی اولین بار با برادرش عباس در ۳۰ دی ماه ۶۳ به جبهه رفت. حدود ۲۴ ماه در جبهه فعالیت داشت و همزمان همچون برادرش در جبهه درس می‌خواند. اما وقتی امام فرمان حضور در جبهه را صادر کرد، از بسیجیانی بود که نام‌نویسی کرد و راهی شد. خوب یادم است وقتی عباس می‌خواست او را با خودش به جبهه ببرد. گفتم علی کوچک است، نمی‌خواهد او را با خودت ببری! عباس گفت پدرجان! بهتر است بیاید تا یاد بگیرد. تازه، خودش از من خواسته است. او با برادرش عازم جبهه شد. وقتی جنگ شروع شد، فعالیت‌های علی هم بیشتر شد. هم درس می‌خواند و هم در پایگاه فعالیت می‌کرد. می‌گفت هم باید درس بخوانیم و هم در کار‌های دیگر شرکت کنیم. نباید هیچ کدام سدی برای دیگری باشد.

علی که در جبهه بود چطور متوجه شهادت برادرش شده بود؟

همان شبی که عباس در عملیات مهران شهید می‌شود، به علی می‌گویند باید برای کاری به عقب برگردی. او می‌گوید حتماً داداشم شهید شده و شما می‌خواهید من را بفرستید عقب؟ مجبور می‌شوند شهادت برادرش را به او بگویند. او هم در جواب می‌گوید من نمی‌روم، می‌مانم تا عملیات تمام شود. نباید اسلحه برادرم زمین بماند! اما همرزمانش به زور او را به عقب می‌فرستند.

چطور بچه‌ای بود؟

مادر شهید: از دوران کودکی با پدرش به مسجد می‌رفت و گاهی مکبر مسجد هم بود. یک شب، دیروقت بود، داشت وضو می‌گرفت. فکر کردم نمازش را نخوانده است. گفتم الان وقت نماز خواندن است؟ ‍ چیزی نگفت. فکر کردم شاید خجالت می‌کشد از اینکه وقت نمازش گذشته است. گفتم اگر می‌خواهی نماز بخوانی بجنب تا وقتش نگذشته! گفت نمازم را که مسجد خواندم. شب بخیر گفت و به رختخواب رفت. همرزمش می‌گفت یک مرتبه علی رو کرد به بچه‌ها و گفت برادرها! فکر کنم دارید غیبت می‌کنید. با صدای علی به خودمان آمدیم. جلویمان ایستاده بود. گفتم حالا چرا بلند شدی و ایستادی؟ گفت اگر بخواهید ادامه بدهید، من نیستم. گفتم بابا! یادمان رفت. بچه‌ها از خودمان بگویید. شروع کردیم در مورد خودمان صحبت کردن. علی هم نشست و با ما شروع به صحبت کرد. دوستش می‌گفت که عینک ته‌استکانی‌اش جلوی بینی و گوش‌هایش را زخم کرده بود. با یک کش شلوار درشت و ضخیم آن را بسته بود. ساعت یک بعد از ظهر بود. در گرمای ۴۵ درجه دزفول نشسته بود و درس می‌خواند. گفتم علی! چه می‌کنی؟ گفت درس می‌خوانم. گفتم در این هوا؟ حوصله داری؟! گفت نباید لحظه‌ای بیکار باشیم، آن وقت جواب خدا را چه بدهیم. همیشه هم به برخی همرزمانش که از کمبود امکانات گله می‌کردند، می‌گفت به یاد خدا باشید. این دنیا دو روزه است و می‌گذرد. علی در عملیات مرصاد به آرزویش، شهادت رسید؛ و این‌گونه علی در آخرین روز‌های پایانی جنگ خودش را به شهدا رساند و مدتی هم مفقودالاثر شد.

پدر شهید: بله خوب به یاد دارم روزی که در اخبار رادیو اعلام شد: «امام قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتند.» علی با ناراحتی گفت چرا اینطور شد؟ گفتم حتماً امام صلاح را در این دیده. چرا ناراحتی؟ گفت این را که می‌دانم، ولی ما نتوانستیم خوب استفاده کنیم.

چطور خودش را به عملیات مرصاد رساند؟

از اداره برمی‌گشتم. علی جلوی در خانه نشسته بود. مادرش هم با او بود. تا مرا دید، بلند شد و سلام کرد. گفتم بابا! چرا اینجا نشستی؟ مادرش گفت منتظر شماست. می‌خواهد برود جبهه. گفتم بابا! جنگ که تمام شد، کجا می‌خواهی بروی؟ گفت الان وقتش است، باید بروم. اخم کردم و گفتم بشین، دستم ننداز! او رفت و بعد از چند روز عملیات مرصاد شروع شد و در آن عملیات مفقود شد و سال‌ها چشم‌انتظار آمدنش ماندیم تا اینکه مردادماه ۷۹ جنازه‌اش را برایمان آوردند و در مزار شهدای امامزاده یحیی (ع) دفن شد. این شهدا خودشان را به قافله اباعبدالله رساندند و شهادت مزد مجاهدت ایشان شد. حتی من یک بار می‌خواستم مانع رفتن علی به جبهه شوم، گفتم بس است دیگر، چقدر می‌روی جبهه؟ حالا یک نفر در جبهه نباشد که به جایی بر نمی‌خورد. علی گفت یک نفر در جبهه هم یک نفر است. تک‌تکی که جمعشان می‌شود یک گردان.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

برچسب ها: شهید ، دفاع مقدس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.