کتاب صوتی «آه با شین» اثر محمدکاظم مزینانی به خاطرات شیرین و جذاب پیرمردی بیمار از دوران کودکی تا کهنسالی‌اش می‌پردازد.

به گزارش خبرنگار  حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب صوتی «آه با شین» اثر محمدکاظم مزینانی به روایت خاطرات شیرین و جذاب پیرمردی بیمار از دوران کودکی تا کهنسالی‌اش می‌پردازد و به نوعی، تناقضات و تفاوت‌های نسل‌های مختلف را شرح می‌دهد.

کتاب صوتی «آه با شین» در جشنواره داستان انقلاب انتخاب شده و به عنوان رمان برگزیده جایزه جلال آل احمد که به عنوان ارزشمندترین جایزه ادبی کشور به شمار می‌رود هم معرفی شده است. قلم محمدکاظم مزینانی در این رمان درخشان درخور جایزه جلال بود و آن را نیز دریافت کرد.

این رمان به روایت خاطرات مردی قاجاری، به زبان خودش و از دوران کودکی تا زمان پیری می‌پردازد. کلیت داستان در دوران پهلوی و مبارزات انقلابیون سپری می‌شود؛ نخست دوران کودکی راوی در زمان حکومت رضاخان شرح داده می‌شود و سپس تا جایی ادامه می‌یابد که شخصیت اصلی ۷۰ سال سن دارد، از بیماری قلبی رنج می‌برد، سکته او را زمین‌گیر کرده و جمهوری اسلامی ایران نیز در این زمان شکل گرفته است. کاوه تنها پسر این پیرمرد و تنها میراث خانوادگی اوست که معتاد شده و زندگی خانوادگی آن‌ها در حال فروپاشی است.

روایت دل‌نشین خاطرات، برگشتن و مرور کردن خاطرات کودکی، نوجوانی، جوانی و زمان حال که شخصیت اصلی در بستر بیماری است و به سنین جوانی خود می‌اندیشد؛ موجب شده این اثر به کتابی درخشان و شنیدنی تبدیل شود. داستان به صورت لایه‌لایه روایت می‌شود و جلو می‌رود. سپس آرام آرام شخصیت‌ها به میان می‌آیند و شما با آن‌ها آشنا می‌شوید و زندگی هر یک و سرنوشت‌شان را تا مرگ دنبال می‌کنید.

کتاب «آه با شین» را می‌توان اثری تاریخی به شمار آورد، زیرا از فصل اول تا انتها به ترتیب برهه‌هایی از تاریخ معاصر ایران همچون دوران رضا شاه، فرمان کشف حجاب، جنگ جهانی، سقوط رضا شاه، سرکار آمدن محمدرضا پهلوی، مبارزات سیاسی پیش از انقلاب و ... را به تصویر می‌کشد. این اثر با بهره‌گیری از نثری روان و گویشی مناسب و استفاده از تعلیق و کشش، داستان جذابی را روایت می‌کند تا شما را در مسیر یادآوری تاریخ معاصر با خود همراه نماید.

شنیدن کتاب صوتی «آه با شین» به افرادی که به داستان‌ها و رمان‌های تاریخی علاقمند هستند، پیشنهاد می‌شود.

در قسمتی از کتاب صوتی «آه با شین» می‌شنویم:

در خوابگاه فرودگاه قلعه‌مرغی در حال استراحت بودند که ناگهان با شنیدن صدای غرش چند هواپیما بیرون دویدند. هواپیما‌های روسی آزادانه در آسمان چرخ می‌زدند و اعلامیه روی شهر می‌ریختند؛ اعلامیه‌ی حضور ارتش روس و انگلیس در خاک ایران، به قصد جلوگیری از نفوذ آلمان نازی، با وعدۀ زندگی بهتر به کارگران و دهقانان ایرانی.

خلبان‌ها سراسیمه به دفتر فرمانده پایگاه رفتند و برای مقابله با هواپیما‌های دشمن اجازه‌ی پرواز خواستند. اما او اجازه نداد و گفت که از فرماندهی کل قوا چنین دستوری نرسیده. اصرار خلبان‌های جوان بی‌فایده بود. تنها کاری که از آن‌ها برمی‌آمد این بود که بایستند و جولان دادن هواپیما‌های دشمن را تماشا کنند. اما بالاخره طاقت نیاوردند و با فرمانده درگیر شدند و در اتاق را به روی او بستند. بعد هم، سربه‌هوا و یکی دیگر از خلبان‌ها به‌سرعت به پرواز درآمدند. اما وقتی به آسمان رسیدند که دیگر از هواپیما‌های روسی خبری نبود.

سربه هوا آن بالا، توی آسمان، مانده بود که چه کار کند. اگر به فرودگاه برمی‌گشت، حتما محاکمه می‌شد و مجازات سختی در انتظارش بود. جای دیگری هم نمی‌توانست برود. پس به فکرش رسید که خودش را به شهر اجدادی‌اش برساند تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. این‌طوری حداقل هواپیما به دست دشمن نمی‌افتاد و او هم سری به خانواده‌اش می‌زد و بعد از سال‌ها دیداری تازه می‌کرد.

بغضش را مثل برگه‌ی زردآلوی خیس‌نخورده قورت داد و گفت: «بد کردم نگذاشتم هواپیما دست اجنبی بیفتد؟»

 

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.