به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، منصوره جاسبی: روز شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که آقا [۱]میخواست ۲۰ دقیقهای بخوابد، از من [۲]خواست تا بچهها را آرام کنم.
همیشه عادت داشت رو به قبله بخوابد، هنوز ۱۰ دقیقهای بیشتر نخوابیده بود که بیدار شد و دست به سینه گذاشت و گفت: السلام علیک یا صاحب الزمان (عج). گفتم: آقا چرا نخوابیدی که گفت: خوابی دیدم، میخواهم بروم حمام غسل شهادت کنم، فکر میکنم این روزها، روزهای آخر عمرم است. گفتم: من با این چهار بچه کوچک چه کار کنم؟! گفت: تو باید زنده بمانی و نتیجه اینهمه نفرینی را که به پهلوی کردی با دربه دری و اسارتشان ببینی....
خداحافظی کرد و رفت. شب نوزدهم تلفنی با من که در مشهد بودم تماس گرفت و همان شد که جای ما لو رفت. در منزل یکی از دوستانش احیا میگیرد و حالی خوش پیدا میکند، قبل از اینکه ساواک به سراغش بیاید به دوستش میگوید: وقتی آدم میخواهد بمیرد چقدر سخت است زن و بچه داشته باشد، برای آنها خیلی ناراحتم.
منبع: جی پلاس
انتهای پیام/