
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، از این که به خاطر یک غرور بی جا و خودنمایی چاقو را بیرون کشیدم و دستم به خون آلوده شد خیلی پشیمانم! اگرچه قبلا جوانی شرور بودم و مانند خیلی از جوانان هم محلهای ام سرکوچه میایستادم، اما از چند ماه قبل که ازدواج کردم و متاهل شدم تصمیم گرفته بودم آدم سربه زیری بشوم و درست زندگی کنم، اما باز هم همین چاقویی که به کمر داشتم زندگی مرا نابود کرد و ...
جوان ۲۰ سالهای که به اتهام قتل نوجوان ۱۶ ساله افغانستانی با صدور دستورات ویژهای از سوی قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است پس از پاسخ به سوالات مقام قضایی در حضور کارآگاه حمیدفر (افسرپرونده) در تشریح سرگذشت خود نیز گفت: پدرم کارگر است و امور مربوط به نقاشی ساختمان یا کاشی کاری را انجام میداد من هم تک پسر هستم و دو خواهر کوچکتر از خودم دارم با این حال خیلی زود در دوران نوجوانی عاشق شدم و به همین دلیل ترک تحصیل کردم چرا که وضع مالی خوبی نداشتیم و من هم قصد داشتم با رفتن به سرکار درآمد کسب کنم تا بتوانم ازدواج کنم در این میان عاشق دختر یکی از بستگانم شده بودم، اما او از علاقه من به خودش خبری نداشت در واقع به هیچ کس چیزی در این باره نگفته بودم تا این که آن دختر با فرد دیگری ازدواج کرد و این راز همچنان در سینه ام ماند اگرچه برخی از اعضای خانوادهام از رفتارها و گفتارم متوجه ماجرا شده بودند و آن دختر هم بعد از ازدواج احساس کرده بود که من به او علاقه داشتم، اما دیگر کار از کار گذشته بود و او به دنبال سرنوشت خودش رفته بود و من هم باید به دنبال سرنوشت خودم میرفتم. این بود که ماجرای علاقه به آن دختر را فراموش کردم و به امید تقدیر ماندم.
در این میان گاهی با پدرم سرکار میرفتم و با بچههای محله دم خور شده بودم، بیشتر دوستانم به دنبال مشروب خوری و دعوا بودند من هم تحت تاثیر رفتارهای آنها قرار گرفتم و مدام با دوستانم مشروب میخوردم و با آنها سرکوچه میایستادم گاهی برای خودنمایی و نترس نشان دادن خودمان چاقویی به کمر میبستیم. پاتوق ما سرکوچه بود دور هم جمع میشدیم و قدرتمان را به رخ یکدیگر میکشاندیم آرام آرام به یک جوان شرور تبدیل شده بودم و همیشه چاقویی با خودم حمل میکردم. تا این که حدود شش ماه قبل با یکی از دوستان پدرم آشنا شدم و فهمیدم او دختر شایستهای دارد. پدرم نیز که متوجه علاقه من به دختر دوستش شده بود با او صحبت کرد و ما به خواستگاری رفتیم این رفت و آمدها ادامه داشت تا این که من و آن دختر نیز درباره ازدواج و آینده گفتگو کردیم و به توافق رسیدیم.
بالاخره چند ماه قبل به طور غیررسمی و در یکی از مراکز مذهبی شهر صیغه محرمیت بین ما جاری شد تا بعد از فراهم شدن مقدمات مراسم عقدکنان پای سفره عقد بنشینیم و ازدواجمان را رسمی کنیم در این مدت من گاهی سرکار میرفتم تا پولی برای ازدواجمان پس انداز کنم. حدود ۳۰۰ هزار تومان از درآمدم را جمع کرده بودم که تصمیم گرفتم گوشی همراهم را نیز در جمعه بازار بفروشم تا پول خرید مراسم عقدکنان فراهم شود تخمین زده بودم که مبلغ ۴۰۰ یا ۵۰۰ هزار تومان کم دارم به همین دلیل شب هجدهم بهمن به منزل نامزدم رفتم تا روز بعد به اتفاق برادرزنم به بازار برویم و من گوشی همراهم را بفروشم چرا که بعد از جاری شدن صیغه عقد با خودم عهد کردم همه شرارتها را کنار بگذارم و دیگر به دنبال خلاف و مشروب خوری نروم میخواستم زندگی آرام و بی دغدغهای داشته باشم. اما گویی تقدیر من به شیوه دیگری رقم خورده بود آن شب که در منزل نامزدم بودم و به یک باره صدای فریاد و کوبیدن به در را شنیدم چند جوان و نوجوان که گویی با خانواده همسرم اختلاف داشتند و همیشه سرکوچه آنها میایستادند با قمه و شیشه نوشابه به در حیاط میکوبیدند. آنها همان جوانان کوچه نشین بودند که روزی من هم مانند آنها بودم. خلاصه برادرزنم به سراغ آنها رفت من هم پشت سر او وارد حیاط شدم، اما مادرزنم مقابلم ایستاد و نگذاشت بیرون بروم خلاصه وقتی برادرزنم به خانه بازگشت من با پسرعمویم تماس گرفتم تا به آن جا بیاید و برای فروش گوشی برویم، اما در بیرون از منزل با آن جوانان کوچه نشین درگیر شدیم و من هم یکی از آنها را با چاقو زدم و زندگی ام را نابود کردم. حالا هم میخواهم فریاد بزنم که به همراه داشتن همین چاقو و خودنمایی با آن روزگارم را سیاه کرد و ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی
منبع: خراسان
انتهای پیام/