به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، این روزها در کنار غم بزرگ همه مردم ایران در فراق سردار دلها، حال اهالی محله «شادآباد» تهران، حال دیگری است؛ مثل کسی که از یک خواب عمیق بلند شدهباشد و هرچه میگذرد، باز هم گنگی دست از سرش برنمیدارد. نمیتوانند باور کنند آنچه را میبینند و میشنوند. در کوچه و خیابان ناباورانه به عکسهای خندان یک جوان رشید در کنار سردار نگاه میکنند و زیر لب میگویند: «بچهمحل ما، همان جوان محجوب و خوشرویی که بیسروصدا میآمد و میرفت، محافظ حاج قاسم بود؟! مگر میشود؟ مگر میشود اینقدر خاکی و بیادعا و متواضع بود؟! کاش زودتر شناختهبودیمش، کاش...»
تمام ماجرا همین است؛ همه را انگشتبهدهان گذاشتهای آقا هادی. حالا عکسهای خندانت با خاطره خوشاخلاقیها و لبخندهایت، چنگ میاندازد به دل اهالی محله و آه و افسوس، گریبان دلشان را رها نمیکند. جایت خالی است آقا هادی که ببینی بچهمحلهایت چطور برای گرفتن انتقام خون تو و مرادت، حاج قاسم، لحظهشماری میکنند.
در روزهای پس از شهادت و در مراسم تشییع شهید «هادی طارمی»، محافظ سردار سرافراز شهید سپهبد «قاسم سلیمانی»، دل به دلگویههای خانواده و هممحلهایهایش دادیم.
در محله شادآباد کافی است رد عکسها و بنرها را بگیری تا کوچه محل سکونت شهید را پیدا کنی. از اینجا بهبعد، همه میتوانند راهنمایت باشند، آن هم با دل سوخته و صدای بغضآلود. حالا کافی است اسم هادی را بیاوری تا سر درد دل همه باز شود. «سهیلا افشاری»، یکی از همسایهها میگوید: «من شهید طارمی را دیدهبودم، اما برخورد مستقیمی با او نداشتم. اما پسرم و همسرم که در همین خیابان، میوهفروشی دارد، میگویند: آقا هادی مثل همه افراد معمولی این محله بود. هیچوقت از اینکه محافظ فرد مهمی مثل سردار سلیمانی است، حرفی نمیزد. جوان خوب و مظلومی بود. همه اهالی محله، وقتی خبر شهادتش را شنیدند، تازه متوجه شدند یک موقعیت به این مهمی داشته. بعد از آن، یکدفعه اینجا غلغله شد. زن و مرد از گوشهوکنار محله خودشان را رساندند جلوی خانه شهید.»
«رؤیا اسداللهی» هم تا اسم شهید طارمی را میشنود، داوطلبانه وارد بحث میشود و میگوید: «ما هم صبح جمعه فهمیدیم. خیلی تعجب کردیم. بچهمحل ما، یار و یاور حاج قاسم بود و ما خبر نداشتیم؟! تا فهمیدیم، همهمان آمدیم که در کنار خانوادهاش باشیم. مردم این محله، قدرشناساند. درست است اینجا خارج از محدوده و بهاصطلاح، «زیرِ پونزِ نقشه» است! اما مردم قدرشناسی دارد.»
بعد انگار بخواهد حرف مهمتری بزند، مکثی میکند و اینطور ادامه میدهد: «میدانید؟ دل همهمان سوخته. آخه ناجوانمردانه این عزیزان ما را کشتند. مثل دزدان سر گردنه ریختند و غارت کردند. حاج قاسم برای ما خیلی عزیز بود. تکیهگاه بود برای مردم ایران. البته نه فقط برای مردم ایران. خیلی از کشورها مثل عراق و سوریه، امنیتشان را مدیون حاج قاسم هستند. آقا هادی هم همین طور. نمیدانیم چطور باید از او تشکر کنیم که سالها یار و همراه حاج قاسم سلیمانی بود.»
صحبت که به اینجا میرسد، افشاری دوباره رشته کلام را به دست میگیرد و برای ادای حق شهید هممحلیاش میگوید: «آقا هادی یک زندگی خیلی معمولی دارد. بروید ببینید. این همه میگویند سپاهیها پولهای آنچنانی میگیرند و زندگی آنچنانی دارند، همین خانه و زندگی شهید طارمی، شاهد خوبی است برای اثبات نادرستی این حرفها.» اسداللهی هم در تأیید صحبتهای همسایهاش میگوید: «شما را به خدا بیایید مستند زندگیاش را هم بسازید تا این شهدا گمنام نمانند.»
خانه شهید طارمی، در دل شب هم مثل روز، نورباران است. آن پروژکتورهایی را که این طرف و آن طرف خانه نصب شده، فراموش کن. منبع نور، چهرههای بشاش حاج قاسم و مریدش، هادی است که بهاندازه ارادت دوستان، روی در و دیوار تکثیر شدهاند. از اهل خانه، برادر بزرگ شهید به استقبال میآید و بیمقدمه، هادی میشود محور گفتوگویمان: «از ۱۰، ۱۲ سال قبل با سردار همراه بود. مهمترین عاملی که او را به این درجه رساند، عاشقیاش بود؛ عاشق ولایت بود و به همان اندازه هم عاشق شهادت. هر وقت لباسهای نو و آراسته میپوشید و بهاصلاح شیک میکرد، میفهمیدیم قرار است با سردار به مأموریت بروند. آنقدر ذوق داشت که انگار دارد میرود مهمانی. بعضی از دوستانش میگفتند: این ماموریتهای خطرناک، بس است. چند وقتی هم در همین ایران خودمان، پشت جبهه خدمت کن. گوش هادی، اما بدهکار نبود. حاضر نشد حاج قاسم را رها کند. حتی این نوبت آخر، با اینکه همسرش مریضاحوال بود، باز هم رفت.
خلاصهاش کنم، ولایت و سردار و جهاد و مقاومت و مأموریت را به همهچیز حتی خانوادهاش ترجیح میداد. واقعاً مطیع ولایت و عاشق آقا بود. این، خصلت خانوادگی ماست. من که برادر بزرگترش هستم، هر زمان آقا دستور جهاد بدهند، آماده شهادت هستم. به همه هم گفتهام دوست دارم سومین شهید خانواده باشم. ان شاء الله خدا قسمتم کند.»
تازه توجهم به عکسی که روی تاج گل در ورودی خانه شهید نصب شده، جلب میشود و «بهمن طارمی»، برادر شهید در ادامه میگوید: «جواد، پسر ارشد خانواده ما در دوران دفاع مقدس و در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید. یک سال قبل از او هم پدرمان در جبهه مجروح شدهبود. جواد هنوز ۱۶ سالش تمام نشدهبود که به منطقه رفت، اما به پختگی یک مرد ۴۰ ساله رفتار میکرد. با همه وجود هم طالب شهادت بود و به آن رسید. واقعیت همین است. اینها از قبل، شهادتشان را گرفتهبودند. یک خاطره از خودم میگویم تا موضوع را بهتر توضیح دهم. وقتی من به جبهه رفتم، موقع اعزام به خدا گفتم: خدایا کاری کن من شهید نشوم. آخه تازه برادرم – جواد – شهید شده و دوباره دل پدر و مادرم میشکند. همان هم شد؛ سالم رفتم و برگشتم، چون از ته دل شهادت را نخواستم. جواد و هادی، اما اینطور نبودند. آنها واقعاً از همهچیز دل کندهبودند.
جواد هر وقت از جبهه نامه میداد، آدرس آن منطقه را نمینوشت. روی پاکت نامه مینوشت: «فرستنده: کربلا». وقتی میگویم به عشق شهادت از همه بریدهبودند، منظورم همین است. هادی هم پا جای پای جواد گذاشتهبود. گریههایش در هیئت، نشان میداد مهیای شهادت است. برای همین هم وقتی صبح جمعه خبر دادند سردار سلیمانی را ترور کردهاند و همسرم با نگرانی پرسید: هادی هم همراه سردار بوده؟ در جوابش گفتم: اگر هادی همراه سردار بوده و شهید شده، مبارکش باشد، چون خواسته دلش همین بود. این اتفاقی بود که هر بار که هادی به مأموریت میرفت، ما انتظارش را داشتیم. چند بار هم که تلاش کردهبودند سردار را ترور کنند، هادی به شهادت نزدیکتر شدهبود.»
«گرچه همهجا همراه سردار بود، با هم زیارت میرفتند و در میدان جنگ و محل استراحت در کنار هم بودند، اما آنقدر رازدار بود که هیچوقت جز از اخلاص و شجاعت و رشادت سردار، چیزی نمیگفت.» آقا بهمن مکثی میکند و ادامه میدهد: «اینکه خوب است، دیروز اقوام و دوستان میپرسیدند: درجه هادی چی بود؟ گفتم: باور میکنید نمیدانم؟! هیچ وقت نه ما پرسیدیم و نه او گفت. ما او را یک سرباز میدانستیم. واقعاً هم مثل یک سرباز خدمت میکرد. وقتی سردار سلیمانی خود را سرباز اسلام میدانست، معلوم است امثال هادی که شاگردان او بودند هم درجهای بالاتر از سربازی برای خود نمیدیدند.»
«به ما که از زمان و مکان ماموریتهایش نمیگفت. اما از وقتی مدام با سردار به عراق و سوریه میرفت، هر بار بعد از یک مدت غیبت میآمد، میگفتیم: آقاهادی! بگیم زیارت قبول؟ اگر لبخند میزد و میگفت: «بله»، میفهمیدیم در مأموریت سوریه یا عراق بوده.» دختر خاله و همسر برادر شهید طارمی آهی میکشد و در ادامه میگوید: «هادی که امروز با شهادتش تاج افتخار به سر همه ما گذاشته، از اول هم، زندگیاش اهل بیتی و رفتارهایش مثل شهدا بود. خانه و زندگیاش را ببینید.»
نگاهی به دور تا دور خانه کوچک و ساده شهید هادی طارمی میاندازم. یاد حرفهای خانم همسایه میافتم. چه کسی باورش میشود اینجا محل زندگی محافظ سردار بزرگ جبهه مقاومت باشد؟ حالا «خدیجه طارمی» از روضههای پنجم ماه صفر در خانه هادی میگوید و مرام و مسلکش: «بچههایش را طوری تربیت کردهبود که برای چنین روزی آماده و محکم باشند؛ ۲ تا رقیه تربیت کرده. دختر بزرگش که به سن تکلیف رسید، به او یک محراب زیبا هدیه داد تا همیشه شوق نماز خواندن داشتهباشد.
الگوی خودش هم که حضرت ابوالفضل (ع) بود؛ سردار سلیمانی را تنها نگذاشت. همه دنیایش شدهبود سردار و تا آخر، یار وفادارش ماند. آخر هم مثل حضرت علی اکبر (ع) رفت؛ ارباً اربا. میدانم الان هم دارد کِیف میکند. حال همهشان خوب است. امام حسین (ع) آنها را در آغوش گرفته. ما داریم به حال خودمان اشک میریزیم. اما دلمان قرص است که گرچه علمدار افتاد، اما عَلَم روی زمین نمیمانَد. ما علمدار زیاد داریم. جوانانمان پای کار هستند. در همین خانواده خودمان، بچهها آمادهاند راه هادی را ادامه دهند. نمیدانی چه قشنگ بچههای ما را هم مثل بچههای خودش تربیت کرده. ان شاء الله که لیاقت داشتهباشند مثل عمو و داییشان شوند.»
«چند وقت قبل، از حرم حضرت رقیه (س) برای دختر ۴ سالهام یک چادر سوغاتی آورد و گفت: آبجی! این چادر رو بگذار کنار دخترت که فقط نگاهش کنه تا از همین حالا عاشقش بشه.» بغض به کلمات خواهر شهید مجال نمیدهد. مکثی میکند، قوایش را جمع میکند و از ۲ هفته عجیبی که قبل از شهادت هادی بر خانواده گذشت، اینطور میگوید: «همیشه در مأموریت بود، اما هیچکس در خانواده به او نمیگفت دیگر بس است. او هم جبران میکرد ها. همسرش میگفت: هر وقت از مأموریت میآمد، با اینکه خیلی خسته بود، اما هیچوقت این را نشان نمیداد. همیشه در خانه و برای بچهها، سرحال بود. در ۲ ماه اخیر اما، بیشتر اوقات در مأموریت بود. شب یلدا که همگی در خانه پدری جمع شدهبودیم، هادی ۳ روز بود تماس نگرفتهبود. همسرش خیلی بیقرار بود. شوخی کردیم و سربهسرش گذاشتیم تا فکر و خیال نکند. آخر شب گفتم: زنداداش! آگه هادی تماس گرفت، به من هم خبر بده تا دلم آروم بگیره. یکی دو روز بعد، مادرم قاصد این خبر شد. با خوشحالی گفتم: مامان! خوشخبر باشی. نمیدانستم کمتر از ۲ هفته بعد، برای همیشه میرود.»
«مائده طارمی»، خواهر شهید تازه انگار یادش میافتد حالوهوای آن روزهایش را: «چه حسی بود، نمیدانم، اما در آن ۲ هفته قبل از شهادتش، هر وقت به عکسهای هادی در گوشیام نگاه میکردم، بیاختیار توی دلم میگفتم: چقدر شبیه شهدا شدهای داداش! فقط هم من نبودم که در دلم آشوب بهپا شدهبود. خواهر وسطیام شب تولد حضرت زینب (ع) که هادی به همراه سردار سلیمانی در سوریه بودند، خواب دیدهبود هادی و سردار سوار یک ماشین هستند. سردار، در صندلی جلو نشستهبود و هادی، پشتسرش. سردار یک تسبیح هزار تایی به خواهرم میدهد و میگوید: «این را بده مادرت. سوغاتی حاج خانم است.» حالا از حال مادر برایتان بگویم. روز پنجشنبه – روز قبل از شهادت سردار و هادی – آنقدر مامان بیقرار بود که پناه بردیم به بهشت زهرا (س) و گلزار شهدا. این کار هر هفتهمان است و این بار، چون شهید سید جعفر حسینی، از شهدای فاطمیون را همان روز دفن کردهبودند، مامان بیشتر تاکید داشت برویم. میگفت: میخواهم برای شهید حسینی نماز بخوانم. همانجا خواهرم خوابش را تعریف کرد. حدود ۱۲ ساعت بعد، معلوم شد همه این اتفاقات داشته ما را برای آن خبر بزرگ آماده میکرده. حالا فکر میکنم سردار با آن سوغاتی که در خواب برای مادرم فرستاد، آرامش را به قلبش هدیه کردهاست.»
مشتاقم بدانم چه ویژگی بارزی در هادی، او را به مقامی رساندهبود که بتواند روز و شب، همراه و همنفس سردار سلیمانی شود. میپرسم و خواهر و همسر برادرش همزمان میگویند: «ارادت خاص به حضرت زهرا (س)»؛ و خواهر ادامه میدهد: «در همه هیئتهایی که میگرفت، حتماً در ابتدای مراسم، ذکر مصیبتی از حضرت زهرا (س) میشد و زیارت حضرت خوانده میشد. اینکه میبینید هادی به همراه سردار سلیمانی توفیق پیدا کرد زیارت دوره بگیرد و تا به تهران برسد، به سوریه و کاظمین، کربلا، نجف و مشهد مشرف شود را هم از عنایت حضرت زهرا (س) دارد. به این، اضافه کنید احترام ویژه به پدر و مادر را. همیشه میگفت: وقتی در کربلا، داخل ضریح امام حسین (ع) میروم، سمت راست صورتم را بهنیابت از پدر و سمت چپ صورتم را بهنیابت از مادر روی سنگ مزار مطهر میگذارم.»
تا خواهر میشنود: «ان شاء الله خدا به حق حضرت زینب (س) به شما صبر بدهد»، محکم میگوید: «داده. این صبر را به ما دادهاند و خودشان حفظمان کردهاند. من همیشه وقتی چنین روزهایی را تصور میکردم، فکر میکردم خیلی سختتر از این باشد. اما میبینم از قبل، صبرش را هم دادهاند. وگرنه برادرت ارباً اربا شود و بتوانی نفس بکشی؟! نمیشود مگر اینکه خودشان عنایت کردهباشند.»
مائده خانم آهی میکشد و میگوید: «میشنیدم حضرت زینب (س) بعد از مصائب کربلا، فرمودهبودند: ما رایت الّا جمیلا. اما هیچوقت مثل حالا معنایش را نمیفهمیدم. درست است ما آنقدر صبور نیستیم و گاه در غم هادی، بیتابی میکنیم، اما هرچه نگاه میکنم، در ماجرای شهادتش جز زیبایی نمیبینم. همینکه اینطور به ما عزت داده، زیباست.»
بیرون از خانه شهید طارمی هم در گوشهوکنار محله، هر جا میروی، صحبت از او و سردار است. کنجکاوم بدانم آیا پشت نصب شدن عکس حاج قاسم سلیمانی و شهید هادی طارمی روی شیشه بعضی از مغازههای محله، داستانی وجود دارد یا نه. صاحب عکاسی محله، در جواب سئوالم میگوید: «خب، شهید طارمی، بچهمحلمان بود. هم به خاطر اخلاق خوبش و هم خویشتنداریاش، دوستش داشتیم.»
حالا یک سئوال تازه ایجاد شده؛ ماجرای خویشتنداری آقا هادی چه بوده؟ «محمدرضا مقصودیان» در رمزگشایی از این موضوع، میگوید: «اخلاق آقا هادی، عالی بود. مشتری خودم بود. بارها برای عکاسی از دخترانش پیش ما آمدهبود. میدانید چرا رفتارش در ذهن من مانده؟ چون حالا که فکر میکنم، میبینم هیچوقت از موقعیتش سوءاستفاده نکرد. به ما گفتهبود در یک فروشگاه مشغول کار است! خانواده ما بیش از ۵۰ سال است ساکن این خیاباناند و خودم هم بیش از ۲۰ سال است در این مغازه کار میکنم؛ بنابراین هم خودش و هم خانواده پدریاش را میشناسم. اما تا صبح روز جمعه که خبر شهادتش را شنیدم، نمیدانستم پاسدار است و محافظ سردار سلیمانی!
ما همباشگاهی هم بودیم. در همین خیابان با هم به یک باشگاه میرفتیم. آنجا گاهی که بحثهای سیاسی و ... پیش میآمد، آقاهادی هیچی نمیگفت. بچهها هرچه میگفتند، نه مخالفت میکرد و نه برخورد بدی نشان میداد. وقتی فهمیدم چه جایگاهی داشته، با خودم گفتم: پس چرا وقتی بچهها آن حرفها را میزدند، هیچ عکسالعملی نشان نمیداد؟ نهایتش میخندید، میگفت: "خدا هدایتشون کنه" و میرفت. در باشگاه هم، همیشه آماده کمک به دیگران بود. خلاصه آنقدر افتاده و متواضع بود که تنها چیزی که به ذهنمان خطور نمیکرد، این بود که محافظ فرد بزرگی مثل سردار سلیمانی باشد. طوری رفتار میکرد که همهمان از او خاطرات خوب داریم. مثلاً وقتی با ماشینش میآمد و میدید اینجا طبق معمول شلوغ است و روبهروی کوچهشان سرتاسر ماشین پارک شده و راهی برای ورود به کوچه ندارد، هرکس دیگری بود، دستش را میگذاشت روی بوق و آنقدر سماجت میکرد تا یک ماشین برود. اما آقا هادی از یکی از کوچهها میرفت داخل خیابان بغلی و از آنجا دور میزد و میآمد تا بتواند برود داخل کوچه و پارکینگشان. با همین رفتارهایش، روی همه تاثیرات مثبت گذشت.»
بنر تسلیت بزرگی که روی فروشگاه مواد خوراکی در خیابان نصب شده، برای هر رهگذری جلبتوجه میکند. داخل میروم و از صاحب فروشگاه میپرسم: هرکدام از هممحلهایها از دنیا برود، شما برایش بنر تسلیت میزنید؟ «مصطفی مرادی» انگار سالهاست لبخند را فراموش کرده، با چهرهای گرفته، میگوید: «شهید طارمی هم مشتری فروشگاهمان بود، هم در باشگاه میدیدمش. چون یک جوان بامعرفت، خوشبرخورد، باوقار و در عین حال، خوشخنده بود، الان جای خالیاش را واقعاً حس میکنیم. اما بیشتر از همه، این موضوع اذیتمان میکند که آدمی که از نزدیک با سردار سلیمانی حشر و نشر داشت، چطور تا این حد بیادعا و افتاده بود؟! من هیچ چیزی در او ندیدم که بخواهم حدس بزنم او محافظ سردار است. نهایتش میگفتم کارمند یک اداره است.
راستش تصورم از محافظ سردار، یک فرد با هیکل خیلی گنده بود که خشک و رسمی بیاید و برود و افرادی که همعقیدهاش نباشند را هم تحویل نگیرد. اما آقاهادی اینطور نبود. خوش اخلاق بود و با همه ارتباط برقرار میکرد. این روزها حرف بچههای باشگاه این است که دیدی آن روز فلان حرف را زدیم، شهید طارمی اصلاً ناراحت نشد، حتی اخم هم نکرد! شاید خیلیهایمان چنین ظرفیتی را در تحمل عقاید مخالف نداشتهباشیم. راستش از طرف دیگر، فکرش را هم نمیکردیم محافظ شخصیتی مثل سردار سلیمانی، در یک محله در جنوب شهر زندگی کند. حالا که فهمیدهایم آقاهادی چه جایگاه و مقامی داشته، افسوس میخوریم چرا زودتر نشناختیمش. اما باور میکنید، وقتی روز جمعه برادرم گفت: "سردار سلیمانی را ترور کردند. میگویند یکی از محافظانش هم در همین محله خودمان زندگی میکرده"، فوری چهره آقا هادی در نظرم آمد. با خودم گفتم فقط او میتوانسته محافظ سردار باشد، نه فرد دیگر.»
در مراسم تشییع شهید هادی طارمی، حال غریب دوستان دیروز و امروزش تماشایی است. ۵ روز، گذشته، اما هنوز باور نکردهاند دوست قدیمیشان در تمام این سالها آن بالا بالاها میپریده و آنها خبر نداشتهاند. «سیدمحمود موسوی»، یکی از همان رفقای قدیمی، درحالیکه به جمعیت انبوه تشییعکنندگان خیره شده، میگوید: «۵ سال دوره ابتدایی را با هادی همکلاس بودیم. بعدها هم در محله همدیگر را میدیدیم. در این سالها هم گهگاه به مغازهام میآمد. بخواهم خلاصهاش کنم، میتوانم بگویم بچه شریف و بامعرفتی بود.»
آقا سید این روزها احساس کسی را دارد که رَکَب خورده: «یکبار یک عکس از هادی در کنار سردار سلیمانی در اینترنت دیدم. تنها چیزی که به ذهنم رسید، این بود که شاید در جایی مثل راهپیمایی، رفته کنار سردار و با او عکس انداخته. وقتی هم آمد درِ مغازهام و گفتم: سردار رو از کجا پیدا کردی باهاش عکس انداختی؟، در مقابل سئوالم فقط خندید و چیزی نگفت. روز جمعه و بعد از شهادتش وقتی فهمیدم در همه این سالها، محافظ سردار بوده، واقعاً جا خوردم. از جمعه تا حالا، آنقدر ناراحتم که هر دقیقه بغضم میترکد. اصلاً سردار سلیمانی و هادی و این شهدا، خیلی خاصاند. امیدوارم ما مردم، همینطور که این روزها با شور و حال در میدان هستیم، در ادامه هم همینطور بمانیم و راه این شهدا را ادامه دهیم. امثال آنها، کماند.»
حکایت «محمد عظیمی»، اما چیز دیگری است. او از ۱۳ سالگی سر کلاس ادب و اخلاق و اخلاص آقاهادی نشسته و حالا عزادار فراق فرمانده خود است. او همانطور که به امور مراسم تشییع رسیدگی میکند، شروع میکند به روایت داستان آشناییاش با آقاهادی: «شاگردی من پیش شهید طارمی از وقتی شروع شد که وارد پایگاه بسیج شهید «شهسواری» مسجد جامع «حسینی» شادآباد شدم. آقاهادی، مسئول آموزش نظامی پایگاه بود و ما علاوهبر فنون نظامی، از ایشان ادب، اخلاص و آداب بچه هیئتی و حزباللهی و ولایتی بودن را یاد گرفتیم.
شهید طارمی، یک اعجوبه بود؛ چه در بحث نظامی و چه اخلاقی. اما آنچه او را از بقیه متمایز میکرد، لبخندی بود که هیچوقت از روی لبش محو نمیشد. همین ویژگی هم باعث میشد خیلیها را به خودش جذب کند. هیچوقت با کسی مشکل نداشت. اهل حاشیه و سیاسیبازی هم نبود. فکر و ذکرش فقط خدمت و شهادت بود. آخرش هم به آنچه آرزو و لیاقتش را داشت، رسید.»
میپرسم شما که بیش از ۲۰ سال با شهید طارمی محشور بودید، راز رسیدن او به این جایگاه بلند را در چه میدانید؟ مگر چه ویژگی داشت که محافظ سردار شد و در کنارش به شهادت رسید؟ عظیمی بیآنکه مکث کند، میگوید: «فقط ما، تعداد محدودی از دوستان نزدیکش بودیم که میدانستیم هادی، محافظ سردار سلیمانی است، اما این موضوع را از بقیه، مخفی نگهداشتهبود و مثل یک فرد عادی در محله رفتوآمد میکرد. جالب است بدانید حتی همسایگان آپارتمانشان هم نمیدانستند او چه انسان بزرگی بود و با چه افراد بزرگتری همراه و همقدم بود و در معرکههای بزرگی مثل میدانهای جبهه مقاومت شرکت داشت.
از من بپرسید چرا به این مقام رسید، میگویم هادی همیشه ترجیح میداد گمنام بماند. حتی وصیت کرد او را در بهشت زهرا (س) کنار برادر شهیدش دفن کنند، جایی که خیلی غریبانه است و حتی کنار مزار شهدای مدافعان حرم هم نیست. اما در عوض، خدا پاداشش را اینطور داد و اراده کرد همه عالم بدانند سردار جبهه مقاومت، حاج قاسم سلیمانی، و یارانش چه انسانهای بزرگی بودند.»
«من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است. " آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرفهاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری. " هادی مرا پیش سردار برد و بهعنوان یک مدافع حرم هممحلهای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی، به این افتخار کردم که یکی از بچههای شادآباد، محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»
محمد عظیمی که هنوز کامش از آن لقمه متبرک، شیرین است، نفس بلندی میکشد و در ادامه میگوید: «هادی میگفت: من هر روز از دست حاج قاسم، لقمه متبرک میگیرم. این بهجای خود، اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش میگذاشت. ما عکسهای فراوانی از هادی داریم که نشاندهنده صمیمیت خاص او با حاج قاسم است. اصلاً شما در جای دیگری، شخصیت بزرگی در این سطح سراغ دارید که با محافظش تا این اندازه صمیمی باشد و رفتوآمد خانوادگی داشتهباشد؟ علت محبوبیت آن مرد بزرگ، همین است.»
حرف پایانی همرزم شهید طارمی هم، حسرت و خشم مقدس از اقدام بزدلانه آمریکاییهای جنایتکار است: «هادی همیشه میگفت: "من خودم را فدای حاج قاسم میکنم و نمیگذارم حتی یک ترکش سمت او بیاید. " این، دغدغه همه کسانی بود که بهعنوان محافظ در کنار سردار قرار میگرفتند. اما متاسفانه آمریکای جنایتکار، ناجوانمردانه و خارج از میدان جنگ، حاج قاسم را ترور کرد و متاسفانه این اتفاق تلخ برای همه ما رقم خورد. به قول دختر شهید سردار سلیمانی، آنها جرات نداشتند با حاج قاسم رو در رو بجنگند.»
منبع: فارس
انتهای پیام/