به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، سوژه این گزارش هنرنمایی جوان معلول بلوچستانی برای رسیدن به آرزوهایش است. حسین خورشیدی ۲۴ ساله و اهل روستای سورکمب از توابع کنارک در منطقه بلوچستان است، فرزند چهارم خانواده است و بیکفایتی یک پزشک او را به این روز کشانده است.
آن طور که حسین برای من تعریف کرد خانوادهاش برای تزریق واکسنهای دوران کودکی او را نزد پزشکِ روستا میبرند. پس از تزریق واکسن، رفته رفته ناتوانی جسمی در او و چند کودک دیگر روستا پیدا میشود و دست آخر همه شان فلج میشوند.
حسین ادامه میدهد: مادرم تعریف میکرد که مدام راه میرفتم و میافتادم تا اینکه زمین گیر شدم. بعد از این ماجرا به همان دکتر مراجعه کردیم و در جواب گفت که استراحت کنم خوب میشوم و نیازی نیست به دنبال درمان باشم، اما دیگر هیچوقت پاهایم خوب نشد.
او میگوید: چند کودک دیگر هم در روستا، مانند من بعد از تزریق واکسن ناتوان شدند به محض اینکه دکتر روستا از این موضوع باخبر شد از روستا فرار کرد و دیگر هیچ وقت دستمان به او نرسید، پدر و مادرم هم که پولی نداشتند درمانم کنند من ماندم و دو پای بی حرکت. فقط من این مشکل را نداشتم و چند نفر دیگر از کودکان روستا هم بعد از تزریق آمپول حال و روزشان شبیه به من شد. اوایل بچه بودم و نمیدانستم که چه بر سرم آمده تا اینکه کم کم بزرگ شدم و فهمیدم چه نعمتی را از دست داده ام.
معلولم؛ اما ناتوان نیستم
حسین میگوید: همه با حس دلسوزی و ترحم به من نگاه میکنند، من همیشه دوست داشتم مانند هم سن و سالهایم بدوم، ورزش و بازی کنم، اما توانی نبود به خودم گفتم با ناامیدی مشکلی حل نمیشود. تصمیم گرفتم من هم به سالن ورزشی بروم و کنار دوستانم فوتبال و والیبال بازی کنم. روستا که سالن ورزشی نداشت برای همین هربار که به کنارک میرفتم تمرین میکردم و حالا میتوانم فوتبال و والیبال بازی کنم.
او میگوید: من به کمک دستانم و چرخش بدن و پاهایم به توپ ضربه میزنم و آن را به سمت دروازه هدایت میکنم. من در کنار فوتبال، والیبال هم بازی میکنم و به راحتی با دستانم توپ را شوت میکنم. آرزو دارم یک والیبالیست حرفهای شوم.
سرِ دردِ دلش باز میشود و. اضافه میکند: من بچه چهارم خانواده هستم و در روستای سورکمب به دنیا آمده ام، پدر و مادرم از من نگه داری میکنند، یک خانه فرسوده داریم و پدرم کشاورز است و سرِ زمینهای مردم کار میکند، حالا که پیر شده درآمدی ندارد و من باید کمک خرجش باشم من یک ویلچر شکسته دارم که به زور راه میرود و فقط در روستا و آن هم در مسیرهای کوتاه میتوانم از آن استفاده کنم و سعی میکنم با همین ولیچر کمک خرج باشم.
حسین میگوید: من از کمر فلج هستم، همه فکر میکنند هرکس معلول باشد نمیتواند کاری کند و باید بی حرکت باشد، اما من هم ورزش میکنم و هم خرج خودم و خانواده ام را در میآورم.
او در باره شغلش میگوید: با توان بدنی من کسی به من کار نمیدهد، مجبورم هر روز صبح یک مسیر طولانی را از روستایمان تا کنارک بروم و آنجا تکدی گری کنم و شب به روستا برگردم بعضی وقتها هم در همان کنارک میمانم و در سالن ورزشی ورزش میکنم.
حسین میگوید: تابحال هیچ کس به من کمک نکرده، خودم خواسته ام که ورزش کنم و حالا هم ورزش میکنم هیچ نهاد حمایتیای برای اینکه من ورزش کنم پا پیش نگذاشته و خبری از کمک نیست.
او حالا از آرزوهایش میگوید: من آرزو دارم یک ویلچر یا یک موتور داشته باشم تا مشکل رفت و آمدم حل شود. هیچکس دوست ندارد دستش را پیش مردم دراز کند، اما من چارهای ندارم نه سرمایهای دارم و نه کاری. مخارج یک جوان معلول هم کم نیست و مجبورم تکدی گری کنم. من حتی پولی خریدِ وسایل برای دستفروشی را ندارم وگرنه از این کار هم نمیگذشتم. من میتوانم والیبال و فوتبال بازی کنم اگر به من کمک شود تمام تلاشم را میکنم که موفق شوم.
او میگوید: من ۹ کلاس درس خواندهام و خواندن و نوشتن بلدم، اما به تازگی سریع فراموش میکنم و ذهنم یاری نمیکند که روزهای خوب زندگیام را به یاد بیاورم. خیلی دوست دارم که بتوانم درسم را هم ادامه دهم. کاش روزی بتوانم کلید آرزوهایم را در دستانم بچرخانم.
منبع: ایلنا
انتهای پیام/