به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، بیشتر از دو سال از آشنایی من با پسری ۲۵ ساله در فضای مجازی میگذرد. در این مدت بارها یکدیگر را به طور پنهانی ملاقات کردیم به طوری که اکنون وابستگی عاطفی عمیقی به او پیدا کرده ام، اما او در این مدت فقط وعده ازدواج به من میدهد و از خواستگاری سرباز میزند. با وجود این نمیتوانم آن جوان را فراموش کنم چرا که او تنها کسی است که مرا به خاطر سر راهی بودنم سرزنش نمیکند و ...
دختر ۲۴ ساله در حالی که وعدههای عشقی دروغین را باور کرده و آینده اش را به شعلههای هوس سپرده است با چشمانی اشکبار به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: کودک شیرخوارهای بودم که پدر و مادرم مرا در گوشه خیابان رها کردند. این ماجرا را زمانی از زبان مادرخوانده مهربانم شنیدم که ۱۳ سال بیشتر از عمرم نمیگذشت. این حقیقت تلخ روح و روانم را به هم ریخت چرا که باور کردن آن برایم بسیار دشوار بود. با وجود این به خاطر مهربانیهای پدر و مادر خوانده ام دختری لوس و ننر بار آمدم به گونهای که همیشه دیگران را اذیت میکردم و رفتارهای بی ادبانهای داشتم. اطرافیانم گفتار زشت و رفتارهای نامتعارف مرا به حساب سر راهی بودنم میگذاشتند. خوب به خاطر دارم وقتی گلدان یادگاری مادربزرگم را شکستم و با سرزنش خاله ام روبه رو شدم با بیرون آوردن زبان از دهانم او را مسخره کردم که در همین حال خاله ام با عصبانیت گفت: رفتار کودکی که پدر و مادر نداشته باشد، همین است.
خلاصه دختری پرخاشگر بودم و دختر و پسرهای فامیل را کتک میزدم به همین دلیل اقوام و آشنایان فرزندانشان را از من دور نگه میداشتند. این گونه بود که در لاک تنهایی خودم فرو رفتم و از این که دختری سر راهی بودم بسیار زجر میکشیدم. دیگر به تحصیل علاقهای نداشتم و درس هایم به شدت ضعیف شده بود در عین حال پدر و مادرم را بسیار دوست داشتم چرا که فقط آنها مرا در آغوش میگرفتند و نوازشم میکردند، ولی در سن ۱۶ سالگی پدر خوانده ام را در یک حادثه تلخ از دست دادم. این ماجرا بحران بزرگ تری را در زندگی ام به وجود آورد. از سوی دیگر مادرم سعی میکرد جای خالی پدر را برایم پر کند، ولی من بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکردم.
مادرم برای تامین مخارج زندگی مجبور بود در بیرون از منزل کار کند به همین دلیل او دستم را گرفت و برای ادامه زندگی به منزل مادربزرگم رفتیم، ولی من نمیتوانستم اخلاق و رفتار مادربزرگم را تحمل کنم. او مدام مرا سرزنش میکرد که حجابت را رعایت کن! درست را بخوان! کجا رفتی؟ از کجا آمدی؟ چرا این گونه لباس پوشیدی؟ و ... مادر بزرگم همواره مرا کنترل میکرد. من هم با او لجبازی میکردم تا این که با هر سختی بود مقطع متوسطه را به پایان رساندم، اما در کنکور سراسری شرکت نکردم. در همین روزها بود که آرام آرام سروکله خواستگارانم پیدا شد. اما آنها وقتی متوجه میشدند که من فرزندخوانده مادرم هستم پاپس میکشیدند و دیگر پیدایشان نمیشد. من هم از این موضوع بسیار ناراحت و دلگیر بودم و با خودم میاندیشیدم گناه من چیست که پدر و مادرم مرا در خیابان رها کرده اند. دوست داشتم روزی پدر و مادر واقعی ام را پیدا کنم و پاسخ هزاران سوالی را که در ذهنم نقش بسته بود از آنها بشنوم! با وجود این احساس تنهایی و ناامیدی در وجودم ریشه دوانده بود و از این که «دختر سرراهی» نام گرفته بودم احساس حقارت میکردم تا این که حدود دو سال قبل زمانی که در شبکههای اجتماعی جست وجو میکردم با پسر جوانی در فضای تلگرام آشنا شدم. «آبتین» اهل یکی از شهرهای شمالی کشور بود و به من ابراز علاقه میکرد. خیلی زود این آشنایی تلگرامی به ارتباط تلفنی کشید و من وابستگی عمیقی به او پیدا کردم.
او بارها برای دیدار من به مشهد آمد وما به طور پنهانی در مکانهای مختلف با یکدیگر خلوت کردیم. او هر بار قول ازدواج به من میداد، ولی وقتی به شهرش بازمی گشت به بهانههای واهی به خواستگاری ام نمیآمد تازه بعد از دو سال فهمیدم که هدف او از این ارتباط عاطفی ازدواج نیست و مانند گذشته قصد دارد از من سوء استفاده کند. با وجود این من او را دوست دارم چرا که هیچ گاه مرا به خاطر سرراهی بودنم سرزنش نکرد و...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفا) این دختر جوان از مشاورههای روان شناسی کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی بهرهمند شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/