به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، روستاها با زیباییهای مناظر طبیعیشان، با خانههای کاه گلی، سنگی و گاه چوبیشان، با مردمان پاک و باصفایشان، با هوای تازه، زندگیهای ساده، غذاهای سالم محلی و خانگیشان و ... در ذهنها ماندگار شدهاند. همه آنهایی که به روستاها سفر کردهاند، هم نظر هستند که در این مکانها همه چیز آن قدر بی آلایش است که کمی اقامت در آنجا، خستگی ماهها کار و زندگی ماشینی را از تن و ذهن انسانهای شهری امروزی میبرد.
هر چند باید بپذیریم رد پای فناوری به روستاهایمان باز شده و سلیقه و ذائقه بعضی جوانان روستایی را تغییر داده، اما باز هم جای شکرش باقی است که میتوان در گوشه و کنار این کشور پهناور و زیبا، روستاهایی را جست که رنگ و بوی اصیل خود را همچنان حفظ کردهاند. همچنین جای بسیار خوشحالی است که روزی به نام روستا و عشایر در تقویم ملی ایران ثبت شده است تا با یادآوری سبک زندگی روستایی، توجهمان به چشم و همچشمیهای شهری برای دقایقی کم رنگ شود. به همین مناسبت، سفری به یکی از روستاهای اصیل ایران داشتهایم که مردمش هنوز به آداب و رسوم روستایی خود پایبند ماندهاند و طبیعت بکر آن، خیرهکننده و بسیار آرامشبخش است. روستایی که هم روستاست و هم در تابستانها، محل ییلاق عشایر.
روستایی که راهش به شهر فقط نصف سال باز است!
روستای سر آقاسید در ۱۴۰ کیلومتری شهرکرد و ۴۵ کیلومتری شمال کوهرنگ قرار گرفته است؛ دور ازدسترسترین نقطه و بین کوهها. قدمت این روستا را چند صد سال تخمین زدهاند و برای رفتن به اینجا که با درختان گردو، باغهای میوه و چشمهسارها پوشیده شده باید جادهای خاکی و پر پیچ و خم را به طول ۴۰ تا ۵۰ کیلومتر طی کرد. همان جادهای که در فصل سرما و همزمان با بارش برف مسدود میشود؛ بنابراین ارتباط این روستا در حدود نیمی از سال به دلیل بارش برف در فصول پایانی پاییز و زمستان با سایر جاها قطع میشود و تنها نیمی از سال راههای آن باز است.
سر آقاسید روستایی با معماری کوهپایهای و پلکانی است که به ماسوله زاگرس شهرت دارد چراکه از نظر معماری بسیار به ماسوله در استان گیلان شبیه است. در ضمن این روستا یکی از اتراق گاههای ییلاقی عشایر بختیاری است و اگر در اردیبهشت و خرداد از روستا گذر کنید، کوچ عشایری را که از مناطق گرمسیر خوزستان به چهارمحال و بختیاری میروند، مشاهده خواهید کرد. با توجه به حضور عشایر، جمعیت مردم این روستا در طول سال متغیر است. در تابستانها جمعیت روستا تا سه هزار نفر میرسد و در زمستانها گاهی کمتر از هزار نفر در روستا زندگی میکنند.
خانههایی ساده و بیآلایش که پنجره ندارند
یک روز تابستانی، ساعت حدود ۶ بعدازظهر است که به روستای سرآقا سید رسیدهام و حالا با کوله پشتی بزرگ و لباسهایی که من را کاملا از روستاییها متفاوت کرده است، پلههای روستا را یکی یکی بالا میروم تا خانهای برای اسکان پیدا کنم. خورشید در هر طلوع و غروب، تبلور سرخگونش را بر خانههایی میاندازد که از دامنه کوه تا ارتفاعی بلند بر پشت هم سوارند و سقفهایی که هر کدام حیاط خانه همسایه است. آلونکهایی ساده و بیآلایش که پنجرهای ندارد و درهای چوبیشان که تنها منفذ خانههاست همیشه به روی مهمان گشوده است. تقریبا در تمام خانههای این روستا، خبری از وسایل تزیینی و لاکچری نیست. هرچه اسباب و وسایل در خانهها دیده میشود، ضروریات یک زندگی آرام با خانواده است نه لوسترهای آنچنانی و مبلهایی از چوب فلان درخت گرانقیمت. هنوز دارم پلهها را بالا میروم که میبینم دخترهای روستایی دورم جمع شدهاند و دستم را میگیرند. برای خودی نشان دادن و راهنما بودن در این راه، هرکدام سعی میکنند بر دیگری پیشی بگیرند. «سهیلا» مثل بقیه دوستانش اصرار میکند به خانهشان بروم و شب را آنجا بمانم. از این مهماننوازی، متعجب میشوم و تصمیم میگیرم حتما در چند روزی که قرار است در اینجا بمانم، سری به خانهشان بزنم.
زن و شوهرهایی که دل یکدیگر را نمیشکنند!
بالاترین خانههای روستا را افرادی صاحب هستند که درآمد و ثروت بیشتری دارند. برای استراحت در این چند روز، خانه اسفندیار و همسرش را انتخاب میکنم که بزرگتر، مرتبتر و دلبازتر از بقیه خانههای گلی روستا به نظر میرسد. خانهای با یک منظره عالی به سمت کوههای سر به آسمان کشیده و تپههای سرسبز. حالا و از اینجا، همه روستا زیر پایم است. راستی تا یادم نرفته از اسفندیار و زنش برایتان بگویم که نمونه کامل یک زن و شوهر دوستداشتنی و با اصالت روستایی هستند. مهربان و مهماندار، دست و دلباز و مومن. نجیباند و انگار حواسشان به تک تک حرفها و رفتارهایشان هست تا دل همسرشان نشکند. زن و شوهرهای روستایی به شکستن دل یکدیگر حساساند و انگار از این اتفاق ترسی دارند، شاید به همین دلیل است که در بین آنها خبری از کدورت و دعواهای شهری نیست. آنطور که متوجه شدم، هرکدام از زن و شوهرهای روستایی به زندگی سادهشان، دلخوش و راضیاند و کمتر درباره داشتههای دیگران صحبت میکنند و به مقایسه خودشان با فامیل و همسایه میپردازند.
با استراحت قهرند!
هنوز آفتاب طلوع نکرده که اسفندیار از خانه بیرون میزند. او هم مانند بیشتر اهالی روستا کشاورز است. البته اهالی این روستا به غیر از کشاورزی، دامداری هم میکنند و عدهای نیز از فروش نمک چشمههای نزدیک روستا و کشت برخی غلات، زندگی میگذرانند. روستای سرآقاسید دارای چشمههای نمک است و بعضی از اهالی روستا از این چشمههای نمک برای گرفتن نمک و فروش آن استفاده میکنند، نمکی که یکی از سوغاتیهای این روستا هم به شمار میرود. فقط مردها نیستند که از صبح زود، مشغول به کسب روزی حلال میشوند، زنان روستا نیز در کار استخراج نمک کوشا هستند و البته بیشترشان به تولید صنایعدستی، چون قالی، جاجیم، سیاه چادر و گلیم مشغول اند که در هر خانه، نمونه کارهای زیبایشان چشمها را خیره میکند. آنچه در این روزها، توجه من را بیش از هر چیزی جلب میکند، روحیه بالای تلاش در بین روستاییهاست که انگار با استراحت، میانه خوبی ندارند!
غذا فقط محلی، نه فستفود داریم و نه رستوران!
ظهر که میشود، نوبت خوردن کباب داغ بختیاری است که با گوشت شکار و بره تهیه میشود و نوع پختش طعم لذیذی به آن میدهد که حتی دیدنش، دهان انسان را هم آب میاندازد! کباب در این روستا حرف اول را میزند و بساط سیخ کشیدن کباب، همه روزه در کوچههای روستا، برپاست. بعد از خوردن کباب، یک دوغ محلی و هوای خنک سر ظهر در بین سایه درختها هم که چاشنیاش میشود، حسابی سرکیفم میآورد. در روستای سرآقا سید نه رستورانی وجود دارد نه سوپر مارکتهای شیک با اجناس کارخانهای! اینجا حتی میوه فروشیها تنها دو نوع میوه میفروشند، گوجه و خیار! بقیه میوهها را بیشتر روستاییها از باغهای شخصیشان و دوست یا فامیل میخرند. در چنین جایی، طبیعتا هیچ خبری از غذاهای خارجی و فست فودی نیست و بعضیهایشان هم اصلا اسم فست فود به گوششان هم نخورده است. یکی از جوانترهایشان بعد از شنیدن این کلمه به من میگوید: «این غذاها، اصلا با ذائقه ما میانهای نداشته و طرفداری هم ندارد.» از دیگر خوردنیهای خوشمزه و خانگی این روستا، آشهای محلی (کاردین، مچه و آش برگ) را میتوان نام برد. آش کاردین یا کارده ترکیبی است از دوغ، سبزی کاردین (نوعی سبزی کوهی که در اطراف روستا وجود دارد) و برنج. نان بی نهایت خوشمزه «کلگ» نیز یکی دیگر از خوردنیها و سوغات این روستای زیباست. لبنیات هم همگی محلی هستند و طعمی اصیل دارند. همچنین سبک خاصی از پخت نانی لذیذ به نام فطیر در میان عشایر این روستا مرسوم است. در این روستا آشی به اسم آش برگ هم پخته میشود. برای پختن این آش، خمیر را به صورت رشتههایی باریک در میآورند و با نخود، عدس و روغن حیوانی میپزند. بعد، سبزی آش و لوبیا را به آن اضافه میکنند که هم بویش دل انسان را میبرد و هم طعماش!
نگهداری عاشقانه خواهر ۷ ساله از برادر کوچکش!
تصمیم میگیرم به قولم عمل کنم و به خانه همان دخترکی بروم که از روز اول، اصرار داشت تا دقایقی را در خانه آنها بگذرانم. خودش میآید دنبالم و دستم را میگیرد. «سهیلا» میگوید: «خاله خونه ما اون پایینه، خیلی دوره، ولی زود میرسیم، چون من از راه میانبر میبرمت!» انگشتش خانهای کوچک در انتهای روستا را نشان میدهد. هنوز راه نیفتادهایم که سر و کله بقیه دخترها هم پیدا میشود و هر پله که پایین میرویم، یکی یکی به جمعمان اضافه میشوند با درخواست تکراری این که «خاله، بیا خونه ما». در کوچهها که قدم میزنم، بوی کاه گل و خاک مشامم را پر میکند. زنان جوان به همراه مردانشان روزها سر کارند و بیشتر، پیرمرد و پیرزنها در کوچه پس کوچههای پر پیچ و خم نشستهاند و گپ میزنند. بچهها با عبور از کنار هرکدامشان، با صدای بلند سلام میکنند و مشخص میشود که احترام خاصی برای بزرگترها قائل میشوند. به پایینترین خانه روستا یعنی محل زندگی سهیلا میرسیم. یکی دیگر از دخترها، برادر کوچکش را کول کرده و همانطور از پستی و بلندی کوچههای خاکی، از شیبهای تند و از پشتبامهای خطرناک میگذرد و پا به پای ما میآید. از او میپرسم: «سختت نیست این بچه رو این همه راه کول میکنی؟» میگوید: «سختی چیه؟ خیلی دوستش دارم. داداشمه و زود خسته میشه. منم عادت دارم هر روز با خودم میبرمش این طرف و اون طرف. تو خونه دلش میگیره. خسته هم که بشه، سریع کولش میکنم.» میپرسم: «مگه کسی خونهتون نیست که بچه رو بذاری پیشش؟» با لهجهای که کم و بیش متوجهاش میشوم، پاسخ میدهد: «بابا و مامانم میرن کار میکنن، هیچکس نیست، اما من هستم.» بچه را برای لحظهای بغل میگیرم. از پوست آفتاب سوختهاش میتوان فهمید که هر روز، ساعتها بر کول خواهر هفتساله اش از این سو به آن سو میرود.
مهماننوازی را اهالی روستاها معنا میکنند!
مادر سهیلا، زنی بلند قامت در لباسی سراسر رنگی به استقبالم میآید. شکمش به اندازه هشت ماهگی بالا آمده و از چهره جاافتادهاش میتوان حدس زد که سی سالی داشته باشد. وقتی میگوید ۲۲ ساله است و سه تا بچه دارد، شوکه میشوم. چین و چروک روی پیشانی اش که او را در آستانه میان سالی نشان میدهد، حکایت از تحمل سختیهای زندگی دارد که چهره بیست و دو سالگی را با سی سالگی عوض میکند. سهیلا میرود تا چای دم کند. به قد و قوارهاش نگاهی میاندازم و با خودم کودک شش سالهای را تصور میکنم که دبه غول پیکری را برداشته و سر چشمه آبش میکند. بعد با همان پاهای لاغر و جسم کم توان، خودش را تا خانه میرساند و آب را میریزد داخل سماور بزرگ نفتی. آب که جوش آمد، چای خشک را بر میدارد و دقیق میداند که چقدر باید در قوری بریزد. حالا صبر میکند تا چای دم بکشد و بعد از چند دقیقه، تجربهای نمیدانم چند ساله به او میگوید که موقع ریختن چای است. او روی پنجههای پا بلند میشود تا قد کوچکش به قوری برسد و حالا یک چای خوش رنگ میریزد و میآورد برای خاله جدیدش! این شیوه مهماننوازیشان در خاطرم حک میشود. میخواهم بروم که مادرش با همان وضع، اصرار پشت اصرار که باید شام را هم در خانه ما بمانید. از یک طرف دلم نمیآید او را به زحمت بیندازم، اما وقتی ناراحتیاش را به دلیل جمع کردن وسایلم میبینم، نمیتوانم نه بگویم. میمانم و مهمان مردمی میشوم که مهماننوازی را به خوبی معنا میکنند.
امامزادهای که هسته روستا به شمار میآید
وقتی درباره نخهای سبزی که در گردن بیشتر بچههاست میپرسم به نشانی سیدی به نام آقاعیسی میرسم. مردم مسلمان و دیندار روستای سر آقاسید، اعتقاد قلبی به این امامزاده دارند. نسب این امامزاده با پنج واسطه به امام هفتم (ع) میرسد و بارگاهش به نوعی هسته روستا به شمار میرود و نام روستا نیز از آن گرفته شده است. بعضیها معتقدند، چون خانههای این روستا بالای سر امامزاده قرار گرفته به آن سرآقا سید میگویند یعنی روستا، بالای سر امامزاده است.
گویش و لباسهایی که مجذوب کننده است
روستای سرآقا سید امکانات رفاهی چندانی ندارد جز درمانگاهی کوچک که همانجا هم گاهی دکتر یا پرستاری ندارد. در این روستا تلفنهمراه به سختی پیدا میشود، چون آنتندهیاش بسیار ضعیف است بنابراین کلا خبری از اینترنت و اعتیاد به شبکههای اجتماعی نیست. گویش این مردمان سختکوش و مهربان، بختیاری است و چه زیبا سخن میگویند. لباسهای اصیل بختیاری بر تن میکنند و به پوشش سنتی خود پایبندند. پوشش مردان روستا از شلوار دبیت، چوقا، گیوه و شال کمر تشکیل شده است. زنان روستا نیز، از لباس محلی که از مینا، لچک و جلیقه تشکیل شده است، استفاده میکنند. در ضمن مردم این منطقه دارای آداب و رسوم بختیاریها هستند و آداب و رسوم خود را تا حدود زیادی حفظ کردهاند. در ضمن، صنایع دستی زنان روستا و محصولات لبنی این روستا شامل دوغ، کشک، ماست و کره است که میتوان از این روستا به سوغات برد.
نگذاریم سبکزندگی روستایی نابود شود
با اینکه هرچه زمان پیش میرود، پای فناوری و زندگی مدرن به روستاهای ما نیز باز میشود، اما در روستای با اصالت سر آقاسید، هنوز رگههایی از زندگی روستایی دیده میشود. رفاه، موقعیت بهتر شغلی و اجتماعی، ادامه تحصیل، امید به زندگی بهتر و ... عمده دلایل کم شدن جمعیت روستاها و مهاجرت به شهر است. روستاییان زیادی تمایل به مدرن شدن دارند و این حالت بیشتر در جوامع جهان سوم به چشم میخورد که البته به خاطر فاصله طبقاتی بیش از حد بین شهر و روستا در این جوامع است. کشور ما نیز جزو کشورهایی است که جمعیت مهاجر زیادی از روستا به شهر دارد. این مهاجرت، مشکلات و آسیبهای زیادی به همراه خواهد داشت. اولین نکته اینکه محصولات دامی، کشاورزی و عمده مایحتاج شهرنشینان از کار و شغل روستاییان تامین میشود و با از بین رفتن هر دامداری و زمین کشاورزی، ضربهای شاید غیرمستقیم، اما مهم بر پیکره اقتصاد کشور زده خواهد شد. در این بین، روستاهایی مانند سرآقاسید به علت دوری از شهر و سختی عبور و مرور با شهرنشینان نسبت به سایر روستاهایی که فاصله اندکی با شهرها دارند، بیشتر از این آسیب دور مانده و توانسته است اصالت و فرهنگ بومی خود را حفظ کند. اصالتی که باید برای حفظ و نگهداریاش به صورت جدی برنامهریزی شود.
منبع: خراسان
انتهای پیام/