به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «دا» یکی از هزاران روایتی است که تاکنون از جنگ تحمیلی منتشر شده است. جنگ در این کتاب از نگاه دختری ۱۷ ساله روایت میشود که در بسیاری از بزنگاهها حضور دارد و وقایعی را نقل میکند که جای خالی آن در کتاب خاطرات احساس میشد. این اثر در سالهای گذشته همواره به عنوان یکی از پرمخاطبترین آثار دفاع مقدس مطرح شده است. بنا بر نظر کارشناسان؛ خاطرهنویسی دفاع مقدس را میتوان به پیش و پس از نگارش «دا» تقسیمبندی کرد.
«دا» در سالهای گذشته همواره مورد توجه مخاطبان قرار گرفته و تاکنون در قالبهای نمایشنامه و انیمیشن نیز بازروایی شده است. «دا» در خارج از کشور نیز مورد استقبال قرار گرفته و توانسته نظر مخاطبان دیگر زبانها را نیز به خود جلب کند. سیده اعظم حسینی برای نگارش این کتاب ضمن گفتگو با روای، به گفتگو با افراد مختلف حاضر در خرمشهر سال ۵۹ پرداخته و برای درک بیشتر موقعیت و فضای شهر، بارها به خرمشهر سفر کرده است. در کنار همه این موارد، آنچه «دا» را خواندنیتر میکند، قلم نویسنده آن است که با استفاده از تکنیکهای داستاننویسی، در کنار پایبندی به مستندات، توانسته روایتی جذاب از روزهای مقاومت در خرمشهر ارائه دهد.
«دا» در کنار خود آرشیوی از گفتگوهای مختلف و روایتهای گوناگون دارد که نویسنده برای تکمیل خاطرات حسینی و روشنتر شدن موضوع و حوادث مختلف از آن بهره برده، اما تاکنون مجال انتشار نیافتهاند. از جمله این مطالب میتوان به گفتوگوی نویسنده «دا» با سرهنگ محمدعلی شریفنسب، از فرماندهان ارتش، یاد کرده که در حوادث ۳۵ روزه خرمشهر حضور داشت. این گفتگو که بیانکننده حقایقی ناگفته از جنگ تحمیلی است، از سوی حسینی در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار داده شده که بخشهایی از آن به این قرار است:
گفتگو با سرهنگ محمدعلی شریفنسب از فرماندهان ارتش در حوادث ۳۵ روز خرمشهر، وقایع آنروزها و نقش وی در دفاع از شهر
... آقای فروزنده در جلسه شب دهم به آیتالله خامنهای گفت: «حاجآقا خرمشهر دارد سقوط میکند، شریفنسب را بفرستید خرمشهر.» آقای خامنهای نگاهی به من کردند. من گفتم: «اجازه بدهید صبح بروم. جاده دست عراقیهاست.»
فردا صبح از جاده آبادان راه افتادم. چون تا آن موقع خرمشهر نرفته بودم، سرگرد معصومی از اتاق جنگ اهواز همراهم آمد. اهل تبریز و انسان باصفایی بود. در راه گفتم: «معصومی ما الآن باید طرحریزی کنیم، وقتی میرسیم خرمشهر، بدانیم چه کار کنیم. اینطور که گفتند، شهر تصرف شده است.» بعد فکر کردم وقتی فروزنده گفته سقوط کرده، یعنی چه طور شده است؟ چقدر راحت کارش را یکسره کردند. یعنی بمب انداختند و شهر خوابیده؟ وقتی گفتم معصومی چه کار کنیم؟ گفت: «من ستادیام. شما بفرمایید.» گفتم: «ما اگر پنج تا ۱۰ نفر داشتیم کار را شروع میکنیم. باید ببینیم چقدر نیرو میتوانیم، جمع کنیم. من در اهواز سخنرانی که کردم برای مردم خیلی جواب داد.» برنامهریزیهایی انجام دادیم تا ساعت ۱۲ که رسیدیم خرمشهر.
وارد خرمشهر که شدم، دیدم شهر ساکت و خلوت است. پرنده پر نمیزند. گاه یک وانت پر از میز و صندلی و مبل به سرعت از کنار ما میگذشت. پادگان دژ داغان شده، فرمانده گردانش سرگرد کبریایی زخمی و معاونش شهید شده بود.
رفتیم اتاق جنگ. اتاق جنگی در کار نبود. گشتیم، فرمانده را پیدا کردیم. گفتم: «من شریفنسبم.» گفت: «کجا بودید؟» گفتم: «در اهواز درگیر بودیم. اتاق جنگ مگر اینجا نیست؟» گفت: «اینجا بود. جمع کردیم بردیم خسروآباد. ۲۰ کیلومتر آن طرفتر.» گفتم: «وضعیت چطور است؟» گفت: «خرمشهر دست دشمن است. ما الآن این دست آب هستیم. اگر الآن از اینجا نرویم، اینجا را هم اشغال میکنند.» گفتم: «اگر چند نفر هم باشند من جمع و جور میکنم و با آنها به خط میزنم.»
سرهنگ شاهانی فرمانده پادگان دژ زخمی بود. چند روز بود فرماندهی را به او سپرده بودند. از این جدیدیها انتظار زیادی نمیتوانستیم داشته باشیم. چون مثل خود من به منطقه ناوارد و مجموعه نابسامان و بحرانزدهای را تحویل گرفته بودند. نیروها هم ناشناس و ناهمگون، با تفنگهایی که نبودشان، بهتر از بودشان بود. همه دست به دست هم میدادیم، یک لشکر نمیشدیم. دشمن در چنین شرایطی به خودش جرأت داد، سیلآسا و هوشیار وارد شود و تصرف کند.
من گفتم: «من اینجا آمدم، به همه بگویید همینجا جمع شوند.» قبل از جلسه، دو رکعت نماز خواندم و بعدش به امام زمان (عج) گفتم: «ما مخلصانه اینجا آمدیم. کار چندانی هم از دستمان برنمیآید. من فقط میتوانم هر جا دشمن قویتر و جدیتر بود آنجا بروم. از شما کمک میخواهم.»
در جلسه از سرهنگ شاهانی پرسیدم: «نیروها کجایند؟» گفت: «نیروهای من کشته زیاد دادند. خیلیها هم زخمیاند و زیر پلها سنگر گرفتند.» گفتم: «هفت، هشت نفر نمیتوانی به ما بدهی؟» گفت: «چرا. همین نزدیکیها این تعداد را دارم.» گفتم: «بگو بیایند، سوار شوند.» بعد به کسانی که در اتاق جنگ جمع بودند، گفتم: «کی با ما میآید؟» درجهداری از ژاندارمری گفت: «من با شما میآیم.» اسمش را نمیدانم. دوباره گفتم: «یک نفر که خرمشهر را میشناسد، کیست؟» یکی گفت: «من ناو استوار نصیریام. به منطقه آشنایم.» گفتم: «آقای نصیری دشمن از کجا وارد شده؟ میشود به من نشان بدهید؟» روی جعبه شنی توضیحاتی داد؛ ولی من نمیفهمیدم. چند روز بود که نخوابیده بودم. ذهنم خسته بود؛ به این فکر میکردم که برای حمله به دشمن چه فکری باید کرد. یادم هست گفت: «در سنتاب، پلیسراه، عباره، استادیوم، گمرک، کشتارگاه.» گفتم: «با چه وارد شدند؟» گفت: «با تانک.» گفتم: «این اسمهایی که گفتی، من نمیفهمم. به من بگو دشمن کجا قویتر است؟» گفت: «گمرک.» گفتم: «برویم گمرک.» با سرهنگ شاهانی و ناواستوار نصیری سوار ماشین شدیم. در مسیر میدیدم، مردم اسباب زندگیشان را سوار ماشین کردند و از شهر میروند. از کنار بعضی که رد میشدیم، میپرسیدند: «سربازها کجا میروید؟» میگفتیم: «میرویم جنگ.»
یک جا دیدم، کامیونی دارد هندوانه خالی میکند. یک آقایی هندوانه میپراند، خانمهایی که چادر سرشان است، هندوانهها را میگیرند. در دلم گفتم صلح از این بالاتر! گفتم، ماشین نگاه داشت. پیاده شدم و پرسیدم: «چه خبر؟» گفتند: «خبری نیست.» گفتم: «اینجا کجاست؟» گفتند: «مسجد جامع» دیدم آدمهای دیگری هم هستند. گفتم: «مگر خبر ندارید از اوضاع؟» گفتند: «چرا، دشمن هم آمده در شهر.» گفتم: «چرا شما ماندید؟ همه رفتهاند.» گفتند: «ما قسم خوردیم، بمانیم. هر چه میخواهد بشود.» گفتم: «خدا را شکر. من دنبال شماها میگشتم. من با شماها کار دارم.» کمکم رزمندهها جمع شدند دور ما. گفتم: «شماها اینجا چه کار میکنید؟» گفتند: «میخواهیم برویم بجنگیم.» پرسیدم: «برای این چند روزه چه دارید؟» من را بردند مسجد را نشانم دادند و گفتند: «آب، مهمات، نان خشک، خرما.» همینطور که نگاه میکردم دیدم طبقه دوم مسجد شیشههای کوکتل مولوتف هست. گفتم: «خیلی عالیه. اینها هم لازم میشوند. منتظر باشید خبرتان میکنم. ما داریم میرویم گمرک.» یک دفعه یک روحانی دیدم. از دور صدایش زدم و گفتم: «حاجآقا بیایید.» آمد. بوسیدمش و گفتم: «نام مبارکتان؟» گفت: «شریف.» گفتم: «شما شریف، منم شریف. شریف به شریف کمک کنه. ما داریم به گمرک میرویم. به محض اینکه ضرورت پیش آمد، من خبر میدهم شما با این نیروها و شیشههای کوکتل مولوتف حرکت کنید.» بعد حرکت کردیم. خوشحال بودم. پنجاه، شصت نفر آدم، آماده و با انگیزه دیده بودم که حاضر به جانفشانی بودند.
رسیدیم به گمرک. جلوی یک در چوبی قدیمی خیلی بزرگ ایستادیم. یک نفر مسلح با بدن و سر و صورت زخمی جلوی آن ایستاده بود. همین که پیاده شدم که بروم داخل، جلویم را گرفت، گفت: «کجا؟» گفتم: «سرگرد شریفنسب، فرمانده عملیات.» تا شنید فرمانده عملیات، تفنگ را گرفت طرفم. گفتم: «چی کار داری میکنی؟» گفت: «فرمانده عملیات! تا حالا کجا بودی این ۱۰ روز؟» گفتم: «من از ساعت ۱۲ فرمانده عملیاتم.» اسلحهاش را انداخت، رویم را بوسید و گفت: «کجا میخواهی بروی؟ مگه میشود رفت. گلوله است که به طرف در میآید.» گفتم: «این کار من است. نگران نباش. من نمیترسم، باید بروم.» پرسیدم: «عراقیها کجا هستند؟» خیابانی را نشان داد. گفتم: «نیروهای خودی چند نفرند؟» گفت: «۱۰ نفر زیر آن درختها که سمت چپش باتلاق کنار اسکلهاش داریم، دارند میجنگند.» چند نفری سوار ماشین رفتیم سمت درختها. تیر بود که میخورد به در و دیوار و ماشین. همین که نزدیک شدیم، داد زدم: «شریفنسبم، تیراندازی نکنید.» رفتم کنارشان، پرسیدم: «چند نفرید؟» گفتند: «۱۰-۱۲ نفر.» گفتم: «به که تیر میزنید؟» گفتند: «عراقیها.» گفتم: «کجایند؟» به جهتهایی که نشانم دادند، نگاه کردم. تا نیروهای عراقی را دیدم، از کلاه و لباسشان فهمیدم نیرو مخصوصاند. گفتم: «تیراندازی نکنید. اینطوری فایده ندارد. فقط ما شناسایی میشویم و به رگبار میبندندمان.» جلوی در برگشتم. به ناو استوار گفتم: «این دیوارهای کجاست که روبرویش ایستادیم؟» گفت: «دیوار باغ است. پشت آن خانههای محرومین است. خیلی کوچک و محقرند.» گفتم: «اگر وارد باغ شویم و خانهها را طی کنیم میرسیم به عراقیها؟» گفتند: «بله.» گفتم: «عالیه. با آرپیجی دیوار را سوراخ کنید.»، چون از بالای دیوار ما را میزدند دیوار را که با آرپیجی زدیم حدود ۲۵-۳۰ سانت سوراخ کرد.
راننده راه دیگری پیشنهاد کرد. با عقب ماشین کوبید به دیوار. به اندازه دو نفر دیوار شکسته شد. رفتم داخل و بقیه پشت سرم آمدند. خودمان را به خانههای محقر که همجوار با گمرک بود، رساندیم و واردشان شدیم. در بعضی خانهها جنازه بعثیها افتاده، بوی تعفن همه جا را گرفته بود. تشنه شده بودیم. در یخچالها را که باز کردیم، گوشتها خراب شده بوی تعفن میداد. یک طوطی توی قفس سر و صدا میکرد. گفتم: «آزادش کنید.» بعد گفتم: «خودتان را بکشید روی پشتبامها.» همه رفتند روی پشتبامها. هر جا لازم میشد با نردبانی که همراه داشتیم، پایین میآمدیم و دوباره از خانهها بالا میرفتیم. دو نفر را جلوتر فرستاده بودم تا مسیر رسیدن به پشت سر عراقیها را شناسایی کنند. چون عراقیها در بندر پراکنده بودند، مقابله با آنها فایده نداشت. باید به مرکز آتش میرفتیم.
نفوذ ستون پنجم در میان مدافعان خرمشهر
یک نقطه، سر یک پیچ دیدم. یک تفنگ ۱۰۶، یک جیپ و دو، سه نفر در سایه نشسته بودند، گل میگفتند و گل میشنیدند. فکر کردم بچههای سپاهاند. گفتم: «سرگرد شریفنسبم. تیراندازی نکنید. چرا اینجا بیکار نشستید؟ بجنبید. این چه وضعی است؟» تا این حرف را زدم، من را به رگبار بستند. معلوم شد عراقیاند. دوباره رفتم روی پشتبام. تا جایی جلو رفتیم که رسیدیم به تانکها و کامیونهای مهمات. در واقع ستاد عملیات و استراحتگاهشان بود. به دو تا آرپیجیزن گفتم: «بزنید وسط این مهماتها.» این دو تا همینطور که سینهخیز این قسمتها را جلو آمده بودیم، پیش آمدند و رفتند روی خانهای. پشت سر ما نیروهای زیادی جمع شده بودند. مرد و زنهایی که روحانی از توی مسجد آورده بود کوکتل مولوتف به دست، در میان سربازها و نظامیها به چشم میخوردند. حدود ۱۰۰ نفری بودند. با هماهنگی آرپیجیزنها شلیک کردند و مهماتها منفجر شدند و همه جا جهنم شد. دشمن غافلگیر و دستپاچه پا به فرار میگذاشت و نیروهای ما بقیه تانکها را هدف گرفتند. با این غافلگیری ما توانستیم، موفق شویم. ۴۳ تانک و نفربر در این جریان از بین رفت که تا چند روز در آتش میسوخت. پنج تانک و نفربر هم سالم دست ما افتاد. از گمرک که برگشتیم، با سخنرانی برای مردم و نیروها قرار شد آنهایی که میتوانند مقرها و پایگاهها را حفظ کنند. یک عده هم با من قرار شد، سرکشیها به مقرها را انجام بدهیم و وضعیت را بررسی کنیم. اگر کسی هم به خبر یا مسئله مشکوکی برخورد کرد، سریع به دیگران خبر بدهد تا طی شب پیشروی دشمن غافلگیرمان نکند. همان روز موقع صحبت یک گلوله از بیخ گوشم رد شد که نشان میداد، نیروی ستون پنجم چقدر فعال است و در بین ما نفوذ کرده است.
اندازه یک لشکر عراق هم نبودیم
گزارش این پیروزی را، روز سیزدهم مهر وقتی داشتم به نیروهای جلوی مسجد آموزش میدادم، محمد آوینی با دوربینی که دستش بود فیلم گرفت و من توضیح دادم. آن روزها آنقدر سخنرانی میکردم و فریاد میزدم که صدایم در نمیآمد. آن روزها شاید کل تعدادمان با نیروهای مردمی به ۵۰۰ نفر نمیرسید. نیروهای مردمی، سپاه، جهاد همه، رویهم به اندازه یک لشکر عراق نمیشدیم.
دشمن سیلآسا نیروهای پیاده و تانکهایش را آورده، تانکها تا پشت پلیسراه جلو آمده، آنجا متوقف شده بودند. سروان جوانشیر قبل از رسیدن من در پلیسراه شهید شده بود. تا روز آخر، ما شهید و زخمی که داشتیم روی زمین نمیماند. خانمهایی که توی شهر در گردش بودند، سریع به مجروح رسیدگی کرده، کار امداد اولیه را انجام میدادند و به عقب میبردند.
این وضعیت هر شب ادامه داشت. عراقیها معمولاً تا چهار و نیم، پنج صبح تیراندازیهایشان قطع میشد، ولی نفوذ پیادههایشان در شهر ادامه داشت. گاهی به ما خبر میدادند، از فلان نقطه رخنه کردهاند. بعضی نیروها میگفتند: «بنیصدر گفته تا روز بیست مهر مقاومت کنید. اگر تا این روز نیرو نرسید، عقبنشینی کنید.» این حرفها را میشنیدیم به اضافه اینکه دائم میآمدند و میگفتند: «بچههای مردم را به کشتن ندهید. جواب پدر و مادرهایشان را چه میدهید؟» من میگفتم: «من این حرفها را نمیفهمم. من تا زندهام اینجا هستم.» یک روز اقاربپرست گفت: «تعداد نیروها به حداقل رسیده، چه کار کنیم؟» گفتم: «اقارب هر چی به ما نیرو و تجهیزات دادند، به کار میگیریم. ما که نمیتوانیم از آسمان نیرو بیاوریم. هیچکس هم که نبود، خودمان دو نفری میمانیم و تا آخرین نفس میجنگیم.»
بیشتر اوقات جلوی مسجدجامع مستقر بودیم تا در دسترس نیروها باشیم. آقای مصباح توی مسجدجامع خیلی کمکمان بود. متولی مسجدجامع پیرمردی بود که به اتاقش دعوتمان میکرد. اتاقکی در مسجد داشت که از پله بالا میرفتیم. آنجا به ما ناهار میداد. تا میدید خستهایم، کمپوتی باز میکرد و به دستمان میداد.
از همان روز اول فهمیدم یک عده قبل از اینکه ما بیاییم، جنگیدند و روحیههای خوبی دارند، میتوانند فرماندهی گروهها را به عهده بگیرند. گروههای شهرهای دیگر را با بومیهای خرمشهر مثل بهروز مرادی به نقاط درگیری میفرستادیم.
آدمهایی را در خرمشهر میدیدم که به حالشان غبطه میخوردم. میگفتم: «خدایا من رفتم دانشکده افسری دوره دیدم، ارتش من را امریکا فرستاد، درس خواندم، حقوق گرفتم، امتیازاتی برایم قائل شدند، اگر هم اینجا شهید شوم میگویند: چه کار بزرگی کرده این آدم. ولی این آدمها، اینها از کجا آمدهاند؟ دستخالی از شهرها خودشان را رساندهاند.» یک عده تفنگهای خیلی قدیمی حتی قدیمیتر از برنو با خودشان داشتند. میگفتند: از گچساران، از ممسنی و... آمدهاند. لباسهای لری محلی، تنشان بود. قدهای بلندی داشتند. سنهایشان بالاتر از ۵۰ سال بود. پسر آقای ربانی شیرازی، اینها را با خودش آورده بود. این دست نیروها میآمدند، دو، سه روز میجنگیدند، شهید میدادند، فرسوده میشدند و میرفتند. ما فرصت نمیکردیم بپرسیم: چند نفرید، چند روز میمانید، از کجا آمدهاید، همین که میآمدند خرمشهر، ما که ستادمان کنار در مسجد، روی سکوها بود، توضیحاتی میدادیم، منطقه را تشریح میکردیم، اسلحه میدادیم دستشان و با یک نفر که به خطوط درگیری آشنا بود، به خط میفرستادیمشان. میگفتیم: «در خطوط آموزش میبینید.» مهندس کازرونی به کمک جهاد اصفهان ستادی تشکیل داده بود. تدارکات میآورد، خودروهای فرسوده پادگان دژ را میکشیدند بیرون، دو تا یکی میکردند و توپهای ۱۰۶ را رویشان سوار میکردند. هر روز کلی ماشین از دست میدادیم، سریع جایگزین میکرد.
توی آموزشها مرتب میگفتم: چراغی روشن نکنند. هوشیار باشند. به هر صدایی شک کنند. دشمن از پشت سر غافلگیرشان نکند. توی سنگر یا نقطهای که هستند، متوقف نشوند. مرتب گشت بزنند. سر و صدا نکنند. چند بار هم رفتیم پادگان دژ، سلاحهایی که آنجا بود، تخلیه کردیم. از جهاد اصفهان مهندس کازرونی دوستانی را آورده بود که کمک کردند، مقداری از تفنگها را دو تا یکی کردیم تا آماده کار شوند.
خاطرهای خواندنی از روشی ابتکاری برای حفظ شهر
آقای موسوی امام جمعه شهر وقتی میدید ما از خط برمیگردیم، هیچ مقری نداریم، میگفت: «اینجا حفاظ ندارد، بیایید خانه ما.» خانهاش قدیمی و دیوارهای گلی و ضخیمی داشت. میرفتیم چایی میخوردیم و چند کلمه صحبت میکردیم و برمیگشتیم. یک شب با اقاربپرست ساعت یک نیمهشب آمدیم خانه امامجمعه خرمشهر، آقای موسوی استراحت کنیم. هنوز سرمان زمین نیامده، مهندس سامعی شهردار خرمشهر آمد دنبالمان. صدایمان کرد. گفت: «دشمن تا نزدیک مسجد جامع آمده.» به اقاربپرست گفتم: «بلند شو.» گفت: «نیرو نداریم. همه رفتن آبادان استراحت. بقیه هم توی پایگاهها هستند. آنقدر فرسوده و زخمیاند، کاری ازشان ساخته نیست.» گفتم: «باشد، من نیرو سراغ دارم. بلند شو.» گفت: «کجا؟» گفتم: «زیرزمین فلان ساختمان ۲۰۰ نیرو هست، زخمیاند، خوابیدهاند.» گفت: «نیروی زخمی و خوابیده به چه کار میآید؟» گفتم: «حداقل این است که خودشان را نجات بدهیم.» آمدیم به آن مقر. جلوی در ایستادم. میدانستم با صدای من آشنا هستند. گفتم: «بر پا.» شروع کردند به بد و بیراه گفتن: «بذار بخوابیم، خستهایم. ولمون نمیکنی؟» گفتم: «بچهها، من شریفنسبم. اگه یک ربع دیگر بمانید سر همه شما را میبرند. بلند شوید.» گفتند: «آخر ما سِرُم در دستمان است.» گفتم: سِرمها را به دست بگیرید و بیایید.» گفتند: «کجا؟» گفتم: «میرویم جنگ.» گفتند: «ما چه طوری بجنگیم؟» گفتم: «من با صدای شما کار دارم.»
نیروها را حرکت دادم و گفتم: «صدای پا و راهرفتنتان نباید بلند شود. ما داریم میرویم سمت دشمن.» نیروها زخمی و لنگان لنگان میآمدند. بعضی زیر بغل بعضی دیگر را گرفته بودند و با خودشان میآوردند. طوری عمل کردیم که تا نزدیکی دشمن، متوجه ما نشدند. حوالی کشتارگاه، از آتش سیگار دیدهبانهای عراقی روی دیوارها تشخیص دادم، با آنها مواجه شدهایم. نیروها را متفرق کردم و سپردم با علامت من فریاد اللهاکبر سر بدهند. وقتی خوب پخش شدند، اشاره کردم و همه فریاد کشیدیم: «اللهاکبر. اللهاکبر.» صدای پای عراقیها را که فرار میکردند، میشنیدیم. فکر کردند، محاصره شدهاند. به محض متواریشدن آنها، به نیروها گفتم: «سریع بروید در کانالها و عقبنشینی کنید.»، چون تا لحظاتی دیگر آتش شدید توپخانهشان به سرمان میبارد، آمدیم عقب. پنج دقیقه بعد، منطقه را به خمپاره بستند. ما هم برگشتیم در همان ساختمان. گفتم: «حالا بروید بخوابید.»
حسن اقاربپرست معاون من بود. من جلوی در مسجد روی سکوها میایستادم، او میرفت از توی مناره مسجد دیدهبانی میکرد و با دوربینی که دستش بود، وضعیت شهر را بررسی و خمپارههایی که نیروهای ما شلیک میکردند، رصد میکرد؛ میدید گلولهها درست خورده یا نه. گاهی سرم را میبردم بالا و با اقاربپرست شوخی میکردم، میگفتم: «حسن آقا هنوز شهید نشدی؟» میگفت: «نه. یه گلوله از کنارم رد شد.» هر وقت میخواستم سرکشی مقرها بروم اقاربپرست میآمد پایین.
خیلی وقتها ساعت دو به بعد که میشد از گرما کلافه میشدم. لباسهایم از عرق خشک میشد. میگفتم: «اقاربپرست ۱۰ دقیقه من برم خودم رو بزنم به رودخانه و بیام.» میرفتم در رودخانه، عراقیها از آن طرف رودخانه من را با دوربین میدیدند و شلیک میکردند. من سرم را میبردم زیر آب. همه چیز در آب بود. بشکههای خالی، روغن و بنزین. بعد با لباس خیس دوباره جلو در مسجد میآمدم. ساکم را اهواز گذاشته بودم.
مردان کوچک خرمشهر
شبی دیدم یک نوجوان ۱۲ ساله آمد کنارم. کتی که تنش بود از بزرگی تا زانوانش میرسید. پرسیدم: «پسرم از کجا اومدی؟ این چیه پوشیدی؟» گفت: «عشایرم. این کت برای پدرم است.» گفتم: «خب چرا این را پوشیدی؟» گفت: «وقتی میآمدیم، مادرم گفت حالا که میروی آنجا هوا سرد است، شبها سردت میشود. گشت در خونه، گفت: هیچی نیست. کت پدرم را تنم کرد.» معلوم بود پدر قد بلندی دارد. دلم سوخت. نتوانستم بگویم: بیخود آمدی، خطر دارد. کاری از دست تو هم بر نمیآید. فکر کردم کجا بفرستم این بچه را. گفتم: «بیا این چوب را بگیر دستت. تو مسئول سگ و گربههایی. وقتی خمپاره میزنند سگ و گربهها به ما پناه میآورند و میچسبند. تو اینها را بزن و دور کن.»
یکی دیگر آمده بود، چشمش تابهتا بود. دو، سه روز پیله میکرد به من اسلحه بده. آخر سر خسته شدم، گفتم: «از کجا آمدی؟» گفت: «از اراک.» گفتم: «از کدام اداره؟» گفت: «دامپزشکی.» گفتم: «برای چه پا شدی اومدی؟» گفت: «شنیدم جنگ است، نتوانستم اراک بمانم. من و زن و بچهام اینجا سالم هستیم، مردم خرمشهر زیر آتشاند.» گفتم: «رانندگی بلدی؟» گفت: «بله.» فرستادم ماشینی را برای جابجایی مجروح تحویل گرفت.
نیروها از خط که میآمدند، جلوی مسجد یا توی حیاط مسجد بیحال میافتادند. گاهی آنقدر نیاز به نیرو بود که مجبور میشدیم همین نیروهای خسته و فرسوده را بلند کنیم. میگفتیم: «یا علی، بلند شوید بروید فلان جا.» میگفتند: «ما پنج دقیقه است رسیدهایم.» میگفتم: «سریع کمپوت بدهید بخورند، راه بیفتند.» گاهی خودم میگفتم: «بخوابید، حرف نزنید من چند دقیقه دیگر صدایتان میزنم.» بعضی، همین که میخوابیدند، بیهوش میشدند. شاید سه شب نخوابیده بودند.
بعضی از خانوادهها هر کار میکردیم، متقاعد نمیشدند از شهر بروند. گاهی ما را دعوت میکردند خانهشان، میگفتند: «ناهار آبگوشت پختیم. بیایید با هم بخوریم». یک خانواده هم پدربزرگشان را توی باغچه خانهشان دفن کردند. نه حاضر بودند از شهر بروند، نه آتش سر شهر، اجازه میداد جسد کشتهشان را ببرند گورستان شهر، خاک کنند.
قرار بود لشکر ۷۷ خراسان از کنار بهمنشیر خودشان را برسانند، که مورد هجوم دشمن قرار گرفته، توپخانهاش را زده بودند، اما سرهنگ کهتری به هر قیمتی شده خودش را رساند؛ در حالی که دیگر فایدهای نداشت. تعداد رزمندهها آنقدر کم بودند که قدرت مقابله دیگر نداشتیم. روزهای عجیبی را میگذراندیم. ترس در وجودمان نبود. گاهی از شهادتها غمی دلمان را پر میکرد و بغضی گلویمان را میگرفت، اما بعد عادی میشد، چون فرصتی برای غمگین شدن نداشتیم.
لحظات پرالتهاب خرمشهر
روز بیستو چهارم مهر هم، حجتالاسلام الهی از عقیدتیـ سیاسی نیرو دریایی آمدند و با هم رفتیم نقاطی که افسرهای نیرودریایی و تکاورها با دشمن درگیر بودند، نشانشان دادیم. درگیری طولانی شد. وقتی برگشتیم مسجدجامع، اقاربپرست گفت: «کجا بودید؟ ما فکر کردیم کشته شدید. چند نفر را فرستادیم دنبال تو، پیدایت نکردند.» گفتم: «رفته بودیم بازدید.» گفت: «راهمان به پل را بستند. هر کس رفته، برنگشته. شیخ شریف، دانشجوهای دانشکده افسری رفتند، از اینها بیخبریم.» گفتم: «یک نفر را به من بده، کوچه پس کوچهها را بلد باشد.» شهردار خرمشهر مهندس سامعی آمد جلو و گفت: «من هستم.» ۲۰ نفر اسلحه به دست هم همراهم آمدند. ساعت دو ظهر بود. به سمت نقطه آتش کمی که حرکت کردیم، به یک ساختمان سه، چهار طبقه که اسکلتش را زده بودند، رسیدیم. از اسکلتها خودم را کشیدم بالا. گلولههایی که به ساختمان میخورد، غافلگیرم کردند. سریع آمدم پایین و گفتم: «کانون شلیک را پیدا کردم.» حرکت کردیم به آن سمت. به کاروانسرای قدیمی در خیابان طالقانی رسیدیم. سرگرد خلیل احمدی از تکاوران نیرودریایی، وطنپرست با غیرتی بود، همراه نیروهایش سر رسید. منطقه را تقسیم و نیروهایش را پخش کرد و ما بعد از مدتی برگشتیم. تا ما برسیم مسجد، شب شده بود. اقاربپرست گفت: «راه پل باز شده، اما از تهمتن و اصلانی و شیخشریف خبری نیست. خیابان ۴۰ متری هم با تانکهای دشمن و ماشینهای خودی که مورد اصابت قرار گرفتند، دارد میسوزد.»
تهمتن و اصلانی از بهترین افسرهای نمونه و ورزشکار بودند که در کردستان با هم بودیم. یکبار به شوخی گفته بودم: «وصیتهایتان را بنویسید.» حالا چهرههایشان در نظرم میآمد و نگرانیام شدت میگرفت. فردا صبح خبر دادند، این دو نفر با سرباز پهلوان و شیخشریف شهید شدند. یادم افتاد دو روز قبل، دیدم شیخ که داشت از مسجد خارج میشد، عمامه سفیدش از شدت دود سیاه شده است؛ مثل پارچه عمامة آقایان سادات. او با امضای من میرفت از خسروآباد آبادان، مهمات تحویل میگرفت. صدایش زدم. بوسیدمش و گفتم: «حاجآقا من چند بار خواهش کردم شما دیگر نروید مهمات بیاورید. من ناراحت میشوم. مگر قرار نبود رانندهتان رضا آلبوغبیش را معرفی کنید و دیگر خودتان نروید؟» گفت: «همه کارها آماده است. من باید خودم بروم.»
روز بیستو هفت، بیستو هشت مهر، من بعد از چند روز که در آبادان مشغول برنامهریزی برای یک عملیات بازدارنده بودیم، به خرمشهر آمدم. دو روز بود اقاربپرست را ندیده بودم. طرفهای غروب گفتم: «من میروم اقاربپرست را ببینم زنده است یا نه؟» وقتی آمدم دیدم شهر به کلی فرق کرده است. از هر طرف گلوله است که طرفمان میآید. گلوله سلاح سبک نشان میداد، دشمن در شهر است. گشتی زدیم. یک لحظه اقاربپرست را دیدم که با یک گروه به سمت خطوط مقدم میرود. فقط توانستیم سلام و علیکی بکنیم. برگشتم آبادان، گزارش دادم وضع بحرانی است و دشمن در بافت شهر رخنه کرده است.
صبح روز اول، دوم آبان هم اقاربپرست را توی ستاد عملیات آبادان دیدم. گفت: «دیشب آمدند و گفتند همه سوار قایقها بشوند. این آخرین و تنها قایق است. همه نیروها را باید ببرد. ما هم آمدیم این دست رودخانه.»
این موقع لشکر ۷۷ به فرماندهی سرهنگ کهتری رسیده بود. ستاد عملیات گفت: «سریع پل را حفاظت کنید، دشمن نیاید این طرف.» با کهتری رفتیم شناسایی و محور مشخص کردیم. شبهای اول، بحرانی بود. تا دو، سه روز که گذشته بود، میدیدم از روی پل، باقی نیروهای ما که دسترسی نداشتیم اطلاع بدهیم عقبنشینی شده، از روی پل میآیند اینطرف. میپرسیدند: «شما اینجا چه کار میکنید؟» میگفتیم: «آنجا چی شد؟» میگفتند: «هیچی، سه روزه هیچ خبری به ما نرسید. شما هم نیامدید سر بزنید، ما دستور بگیریم. آب و مهماتمان تمام شد. دیدیم کسی هم در شهر نیست ما هم آمدیم این دست آب.» این جریان نشان میداد، دشمن هنوز جرأت نکرده وارد شهر بشود و ضربات قبلی مهلک بوده است.
تصمیم گرفتیم برگردیم سمت خرمشهر اصلی و از پل رد شویم. همینطور که لب آب ایستاده بودیم و حرف میزدیم که میشود امشب از روی این پل عبور کنیم؟ چه وضعیتی پیش خواهد آمد؟ یک نفر نیروی مردمی که از بازاریهای خرمشهر بود و حدود ۴۰ سال داشت، حرف ما را شنید و گفت: «مشکل شما چیست؟» گفتم: «ما داریم بررسی میکنیم که پل دست دشمن است یا دست ما یا هیچ کدام؟ ما میخواهیم از این پل عبور کنیم، ولی نباید بچهها را به کشتن بدهیم.» گفت: «یعنی اگر من از این پل عبور کردم، معلوم میشود؟» گفتیم: «خب اگر سالم عبور کردی و تیراندازی نشد و توانستی برگردی میفهمیم احتمالاً خبری نیست. ولی اگر رفتی و آنها تیراندازی کردند، میفهمیم روی پل تسلط دارند.»
این مرد راه افتاد رفت روی پل. به اوج پل نرسیده، تیراندازی شروع شد. فهمیدیم به منطقه و به پل احاطه دارند. این مرد شریف هم روی پل شهید شد. امکان اینکه برویم، جنازهاش را بیاوریم هم نداشتیم.
خلبانان هوانیروز با برنامه اتاق جنگ مرتب میآمدند و هدفهایی را روی قوای دشمن میزدند. خیلی زحمت میکشیدند، اما ما امکان برقراری ارتباط و هماهنگی با آنها را نداشتیم و تقریباً جدا افتاده بودیم، نمیدانستیم دقیقاً چه میگذرد. کل مرز مشترک با عراق درگیر جنگ شده بود و تلاش ارتش، حفظ مهمترین موقعیت استراتژیک منطقه خوزستان، دزفول بود. دزفول سکوی سوقالجیشی خوزستان به حساب میآید. اگر دشمن آنجا را میگرفت، کلید خوزستان دستش میافتاد.
مقاومت در خرمشهر فرصتهای زیادی برای نیروهای نظامی ما ایجاد کرد تا بتوانند حداقل دشمن را در مواضعی که روزهای اول پیشروی کرده بود، تثبیت کنند و اجازه تحرکهای جدی به او ندهند. دشمن فقط در همان ۲۰ روز اول توانست وارد خاک شود و جلو بیاید. هشت سال بعدی دیگر نتوانست حرکتی کند. قدرت تهاجمیاش را با اینکه دنیا پشت سرش بود، از دست داده بود.
به لطف خدا نگذاشتیم، خرمشهر دست دشمن بماند و در عملیات بیتالمقدس آزاد شد.
منبع:تسنیم
انتهای پیام/