به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، فکر میکرد مگر میشود برای یک سال دیگر از پدر فرصت بگیرد تا بتواند دوباره خودش را برای کنکور آماده کند. از جا بلند شد و به عقربههای ساعت نگاه کرد. ساعت تازه ۷ صبح شده بود. سریع پشت رایانه اش نشست و اسامی قبولیهای کنکور را چک کرد وقتی اسم خودش را دید، جیغ کشان از اتاق بیرون دوید:
پدر! پدر
پدر روی ایوان در حال بستن بند کفشهایش بود.
قبول شدم.
بیشتر بخوانید: اعتراف مرد مست به کشتن زن دومش
حالا که به آن روز فکر میکرد، بیاختیار اشک به چشمانش میدوید. همراه با پدر به مشهد رفته و ثبت نام کرده بود. ترم دوم بود که با محمد آشنا شد. محمد پسر خوبی بود. آن روز وقتی آخرین امتحان را داده بود، موقع برگشتن به خوابگاه سوار تاکسی شده بود همان جا با محمد آشنا شد و ...
تلاشهای زهره برای ایجاد علاقه در محمد در ترم پنجم به ثمر رسیده بود. با این که پدر و مادر بعد از دیدن زهره مخالفت شدیدشان را برای این وصلت اعلام کرده بودند، ولی زهره با خودش فکر میکرد مهم من و محمد هستیم. محمد با حرفهای زهره توان و قدرت خاصی در خودش احساس میکرد برای همین یک روز دور از چشم خانوادهاش همراه زهره به محضر رفتند و پیمان ازدواج شان را بستند.
چند روز بعد زهره بدون این که محمد خبردار شود گوشی تلفن را برداشت و به خانه پدر شوهرش تلفن زد.! سلام مامان
زن از شنیدن صدای دختر جوانی که او را مامان خطاب میکرد، یکه خورد.
شما؟
عروستون هستم زهره!
زن با شنیدن این حرف بیهوش شد و گوشی تلفن از دستش افتاد. آخر هفته پدر و مادر محمد در سفر به مشهد قشقرقی به پا کردند.
زهره کار خودش را کرده بود. واکنشهای خشمگینانه مادر، خواهر و پدرشوهرش هیچکدام فایدهای نداشت.
درس و دانشگاهشان که تمام شد، برای زندگی به تهران برگشتند. محمد کم کم رفت و آمد به خانه پدرش را شروع کرده بود. زهره هر چند تمام تلاشاش این بود که جلوی این کار را بگیرد، ولی کمتر موفق شد. تا این که یک روز محمد به او گفت: مادر و پدرم ما را بخشیدهاند و تو هم میتوانی به آن جا بیایی.
زهره هر بار که پا به خانه پدرشوهرش میگذاشت، یاد مخالفتهای آنها برای این وصلت میافتاد برای همین سعی میکرد هر طور شده رفتاری تلافی جویانه در برابر آنها نشان دهد. دوباره جار و جنجالها شروع شده بود. محمد بعد از شش هفت سال زندگی، با خودش فکر میکرد اگر صاحب بچهای شوند شاید بتواند آرامش را به زندگیاش برگرداند. چند هفتهای میان او و زهره به قهر گذشته بود. زهره اصرار میکرد که هرگز حوصله بچهدار شدن در این شرایط را ندارد. ولی محمد احساس مبهمی داشت. آن روز قبل از این که همسرش از سر کار به خانه برگردد، پنهانی به خانه رفت. کمد لباسهای او را زیر و رو کرد. با دیدن چند جواب آزمایش یکه خورد. زهره نازا بود، ولی تمام این سالها این حقیقت را از او پنهان کرده بود. پس زهره خودش خبر داشت که هرگز نمیتواند مادر شود. تا برگشتن زهره به خانه صبر کرده بود. این بار وقتی محمد آزمایشها را جلوی همسرش گذاشت و از او توضیح خواست، با شنیدن جوابهای سربالا از طرف زهره از کوره در رفت.
تو هستی که مشکل داری؟
پس این آزمایشها چیه؟
یکی از دوستانم با دفترچه من آزمایش داده است.
خون جلوی چشمانش را گرفته بود. دستش را بلند کرده بود و با تمام توان سیلی آبداری به صورت زهره زده بود. وقتی به خودش آمده بود که زهره با چهرهای خون آلود زیر دست و پایش افتاده بود. هر طور بود باید زهره را طلاق میداد. تنها درد او نازایی زهره نبود.
زهره شناسنامهاش را از درون کشوی لباسهایش بیرون آورد. مهر طلاق و جدایی حکایت از شکستبزرگی داشت. با دیدن نامهای که زیر لباسهایش بود یاد محمد افتاد.
نامه را باز کرد.
کاش درد تو تنها نازایی بود. بزرگترین درد تو این است که یک آدم دروغ گو هستی. اگر سالم زندگی میکردی و از من چیزی را پنهان نمیکردی نازایی ات برایم اهمیتی نداشت، ولی تو با فریبکاری قصد داری که سر همه کلاه بگذاری و من مردی نیستم که بتوانم یک زن فریبکار را تحمل کنم.
زهره اشکهایش را پاک کرد. صدای زنگ تلفن همراهش به گوش رسید. گوشی را برداشت. صدای یکی از همکارانش بود.
راستش محمد مرد معتادی بود. حوصله زندگی کردن با یک آدم معتاد و بیکار را نداشتم. میدونی یک مشکل دیگر هم داشت آن هم این بود که با زنهای ناباب رفت و آمد میکرد. من هم که میدانی تحمل این چیزها را ندارم. الان بعد از یکسال از طلاقمان آمده و التماس میکند که سر زندگی ام برگردم.
منبع: رکنا
انتهای پیام/