به گزارش گروه استانهای باشگاه خبرنگاران جوان از آبادان ، بیست و هشت مرداد ۱۳۵۷ بود که همه در سینما رکس آبادان محو فیلم تازه اکران شده گوزنها بودند غافل اینکه پشت درهای بسته يك گروه مرموز نقشه آتش سینما را کشیدهاند.
درست لحظات حساس و زمانی که بیش از سیصد تماشاچی غرق در دیالوگها بودند سرخی آتش زبانه کشید و ۳۷۷ نفر از مردم آبادان پشت درهای بسته، زنده زنده در آتش سوختند.
۲۸ مرداد روز تلخی است و وقایع دردناکی را یادآوری میکند، همه این روز را یادآور کودتای انگلیسی ـ آمریکایی ۲۸ مرداد و سقوط دولت مصدق میدانند در صورتی که حادثه دیگری نیز در این روز اتفاق افتاد و تلخی خاطرات مردم را بیشتر کرد، آتش سوزی سینما رکس آبادان و وقوع یک فاجعه انسانی، رویداد دیگر این روز بود.
بیشتر بخوانید: نگاهی به حادثه آتشسوزی سینما رکس آبادان ۴۱ سال بعد از این واقعه تلخ
سینما رکس در شهر آبادان موقعیتی ویژه داشت، بسیاری از فیلمهایی که آن زمان در تهران به نمایش درمی آمد، همزمان در آبادان روی پرده میرفت.
در آن زمان مسعود کیمیایی فیلمی به نام گوزنها را روی پرده سینماها برده بود و قرار بود این فیلم شامگاه ۲۸ مرداد ۵۷ در سینما رکس آبادان به نمایش درآید، آن شب، ۶۰۰ نفر برای دیدن آن فیلم به سینما آمده بودند که در میانه تماشای فیلم، یکباره شعلههای آتش فوران کرد و همه را به کام خود گرفت، هر کس سعی می کرد خود را نجات دهد، اما بی فایده بود.
درهای خروجیهای سینما قفل شده بود و پنجرهها نیز باز نمی شد، مردم هر چه تلاش کردند بیفایده بود حتی خبری هم از ماموران آتش نشانی نبود، رهگذران که شاهد این آتش سوزی بودند پلیس و آتش نشانی را خبر کردند و خود به اطفای حریق پرداختند، اما کاری از دست آنها بر نمیآمد.
به همین بهانه با بیژن محمدی مردی ۴۱ ساله آبادانی که در این روز خانواده خود را از دست داده بود و کورسویی از خاطرات کودکی در ذهن داشت به گفت وگو نشستیم.
عصر یک روز گرم تابستان بود که پدربزرگم، زمان برگشت از کار متوجه میشود پدر و مادرم به همراه من قصد رفتن به سینما را دارند که در سانس فوق العاده بعد از افطار شرکت کنند، در این هنگام خاله کوچکم، از بقیه میخواهد من پیش او بمانم و بدلیل تاریکی و ازدحام سینما مرا با خود نبرند.
لحظهی رفتن مادرم به خاله ام میگ وید: حواست به بیژن باشه تا برمی گردیم بیآنکه بداند، این آخرین دیدار جمله ایست که خاله رویا از مادرم به یاد دارد.
بله، دایی بزرگم و به همراه خاله دیگرم که ۱۶ ساله بود به سینما رفتند.
جز یک عکس مشترک هیچ خاطرهی مشترکی از پدر و مادرم ندارم؛ پدرم معاون بانک صادرات مرکزی آبادان بود، همکارانش مرا میشناختند.
تنها کسی که در آن سالهای طاقت فرسا و در دوران سخت جنگ زدگی برای من همانند یک دوست، خواهر و مادر بود، کسی جز خاله ام نیست.
از نظر قانونی حضانتم دشوار بود، من فقط یک عمه داشتم که او نیز بدلیل شرایط جنگ دور از همسرش همراه با دختر عمه هایم در شیراز زندگی میکرد، پدر و مادر پدرم نیز فوت کرده بودند، بعد از انقلاب مراحل قانونی بخوبی پیش رفت، ولی با شروع جنگ وقفههایی در مراحل حضانت بوجود آمد که باعث شد در۵ یا۴ سالگی سرپرستی من بطور قانوتی به مادربزرگ مادری ام محول گردد.
مدتی در ماهشهر و بعد هم مدتی در اراک نزد خانوادهی عموی مادرم که روابط خانوادگی بسیار نزدیکی با هم داشتند زندگی می کردم، که بعد از حضانت، نزد خانواده مادری ام رفتم که در زمان جنگ در شیراز زندگی میکردند و بعد از مدتی به کازرون نقل مکان کردیم.
در دوران زندگی هر شخص نقاط احساسی وجود دارد که برایش بسیار حائز اهمیت است و به او امنیت میبخشد، مانند آغوش مادر و در کنار پدر بودن، ولی من این احساسات را درک نکردم و هر زمان اطرافیان مرا میدیدند هم تداعی گر خاطرات تلخی در اوج خوشبختی خانواده بودم و هم درمورد من احساس ترحم و دلسوزی داشتند.
بعد از سالها تنهایی و خفقان احساسی، به آغوش مادربزرگم برگشتم کسی که بوی مادری می داد و مرا از حس بی کسی رهاکرد و من در کنار پدربزرگ و مادر بزرگ که نقش پدری و مادری مرا برعهده داشتند احساس امنیت میکردم و برای اولین بار به خانواده تعلق خاطر داشتم.
گاهی ما درک درستی از اتفاقات زندگی یکدیگر نداریم، اینکه کسی درد دیگری را حس کند بسیار متفاوت از تجربه آن درد است، گاهی آتشی در درونم چنان زبانه میکشد که توان خاموش کردنش را ندارم و این آتش را سرنوشت در من روشن کرده است، همیشه این سوال در ذهنم هست که در آن حادثه پدرم شاهد سوخته شدن عشق خود بوده یا مادرم؟! در زندگیم همیشه از آتش واهمه دارم و هر گاه دچار سوختگی هر چند خفیف شده ام ناخودآگاه به آن حادثهی تلخ فکر می کنم.
برای رفتن به گلزار شهدا همراه پدربزرگ و مادربزرگم در سال ۱۳۶۸ در سن ۸ یا ۹ سالگی به آبادان آمدیم.
زمانیکه در هنرستان آبادان درس می خواندم در یک عصر پائیزی به سمت سینما رکس رفتم، یک درب بزرگ فلزی داشت که قفل زده شده بود، بار دیگر که به آنجا رفتم بجای قفل با یک سیم بسته شده بود آن را باز کردم درب زنگ زده و سنگین بسختی باز شد، هنوز آثار سوختگی روی دیوارها بود، هنوز چند جفت کفش سوخته روی پلهها بود، صندلیهای سوخته را در کناری گذاشته بودند، هنوز بوی سوختگی حس میشد، گویی بوی سوختن آن افراد جزیی از فضا شده بود! آن اولین دیدار من و سینما رکس بود سینمایی که نامش برای من یک کابوس بود.
بعد از معافیت از سربازی بدلیل اینکه تنها زندگی میکردم و نمیتواستم مخارج تحصیل را فراهم کنم و از طرفی امکان استفاده از سهمیه شاهد را نیز نداشتم، مجبور بودم کار کنم و سالها از تحصیل در دانشگاه فاصله گرفتم.
با وجود اینکه پدرم معاون بانک صادرات مرکزی آبادان بود و حدود۴مرتبه بانک صادرات مرکزی کشور نامه همکاری در سمت شغلی پدرم به من ارسال شد، ولی موافقت نکردم، چون معتقد بودم باید درجایگاه خودم به زندگی ادامه دهم نه در جایگاه پدرم.
هیچگاه از رفتن پدر رو مادر و سرنوشت خود گلهمند نبودم، گلایه ام از کم لطفی و بی مهری انسانهایی بود که دراین مسیر سخت در حق من روا داشتند، تابحال از مشکلات زندگی شکست نخورده ام و از این پس نیز با توکل به خدا تسلیم نخواهم شد.
برای سینمای ایران و سینمادوستان، هیچ روزی تلختر از ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ نبود؛ روزی که ۳۷۷ تماشاچی فیلم گوزنها در سینما رکس آبادان در آتش سوختند.
شهدای سینما رکس حالا در یک گور دسته جمعی به خاک سپرده شدند و امروز از یاد آنها تنها یک تندیس باقی مانده است.
گزارش از رضا واله
انتهای پیام/ د