به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، چند باری بابا سالار نوک زبانش حرفهایی چرخاند که در آن برهه متوجه نشدم. او به حمید شک داشت ابتدا گفت که این پسر سیگاری است کلی بهانه آوردیم اشتباه میکند یک بار هم گفت شنیده که حمید مواد هم میکشد.
عروسی من سر گرفت و من و حمید زیر یک سقف رفتیم، شوهرم مرد مهربانی بود، اما همیشه اضطراب و استرس در چهره اش دیده میشد که تصور میکردم ناشی از کمرویی است.روزها میگذشت و من بدون هرگونه دردسری زندگی میکردم.
یک سال نگذشته بود که ترانه به دنیا آمد خیلی زود فهمیدم حمید پسر دوست است. دوسال بعد دوباره حامله شدم و این بار هم دختر به دنیا آوردم که اسمش را پروانه گذاشتیم شنیدم خانواده حمید ناراضی هستند، اما خودش حرفی نزده بود.
بار سوم بچه ام پسر بود و همین همه را خوشحال کرد و من از یک برزخ نجات یافتم.آرش خیلی بامزه بود نور چشم پدر و مادر حمید شد. بچهها روز به روز بزرگتر میشدند، پروانه و ترانه خیلی مهربان و با محبت و مودب بودند و آرش به یک پسر بازیگوش شیطون و لوس تبدیل شده بود این پسر همه را عاصی میکرد و هیچ کس نمیدانست من و حمید به خاطر این بچه در آستانه طلاق بودیم.
طوری شده بود که زورم به پسرم نمیرسید. هنوز شش ساله نشده بود که با تیرکمان چشم یکی از مردان همسایه را کم بینا کرد وقتی هم بزرگتر شد روزی نبود که به مدرسهاش نرویم و از سوی مدیر و ناظم بازخواست نشویم.
شوهرم اعتنایی به بدرفتاریهای آرش نداشت من، اما احساس خطر میکردم و تلاش هایم بی نتیجه مانده بود هنوز ۱۷ ساله نشده بود که لباسهایش بوی سیگار میداد با فشارهایی که به پدرش آورده بود موتور سیکلتی خرید و با دوستان آس و پاس که همیشه مزاحم زنان و دختران در محله بودند به گردش و تفریح میرفت.
دو دخترم از دوستان هم مدرسهای شان شنیده بودند که آرش کیف قاپی میکند، اما جرئت گفتن آن را به پدرشان نداشتند.
همه این حوادث را پیش بینی میکردم و از آن ترس داشتم، آرش روز به روز تحلیل میرفت، سرباز فراری شده بود و پاتوقش در قهوه خانهها و محل تجمع معتادان همسن و سالش بود تا جایی که بعد از چند بار دستگیری توسط پلیس به ناچار موتورش را فروخت و دیگر نتوانست کیف قاپی کند و بی پول ماند.
همیشه از آینده آرش وحشت داشتم تا این که یک روز شوهرم هراسان به خانه آمد و گفت که پدر و مادر شوهرم را در خانه کشتهاند و همه دار و ندارشان را به سرقت بردهاند به هیچ کس جز آرش شک نداشتم همان روز از ته دل آه کشیدم.
آه دل مادر همیشه کارساز است، یک روز نگذشته بود که شنیدم پسرم را هم در پاتوق معتادان با ضربات چاقو کشته اند، جای تعجب نبود، دوستانش که هم منقلیاش بودند اعتراف کردند که برای سرقت پولهای آرش دست به قتل زده اند و پسرم این پول و جواهرات را از خانه مادر و پدربزرگش به سرقت برده بود.
مراسم ختم نوه یکی یک دانه و پدر و مادربزرگ با هم برگزار شد وقتی آنان را به خاک میسپردند احساس میکردم که ناشکری حمید و خانواده اش از تولد دو دختر پاک و نجیب نتیجهای جز این نداشت.
آن شب آرام در خانه نشستم و برای آرش لالایی خواندم او جز زمانی که شیرخواره بود تعلقی به من نداشت به یاد نق زدنهای کودکانه گریه کردم و خواستم به خود بقبولانم که پسرم در دوران شیرخوارگی مرده و آن آرش ناخلف بچه من نبوده است.
منبع:خراسان
انتهای پیام/
بچه ادم که زیر بته عمل نمییاد بچه زیر دست بابا نه نه بزرگ میشه