![در برابر استفاده شبانهروزی نوجوانان از موبایل چه کنیم؟](https://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1403/11/18/20324023_435.jpg)
به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از کرمان، ۴ شعبان المبارک سالروز میلاد حضرت عباس علمدار کربلای حسین پسر ام البنین وحضرت علی (ع) و روز جانبازاست.
قصه امروز ما قصه زندگی مردی است که تنها در ۳۶ سال جانبازی ۴۲ عمل جراحی را روی بدنش تحمل کرده است و به عنوان جانباز ۷۰ درصد مدال افتخار به سینه دارد.
به همین مناسبت در محضر جانباز ۷۰ درصد کرمان غلامرضا ضیاالدینی حاضر شده و ساعتی را از خاطرات روزهای سخت جانبازی وی استفاده کردیم.
همسر وی که بعد ازجانباز شدن وی با آقای ضیاالدینی ازدواج کرده است پای تمام سختیهای سالهای جانبازی همسرش ایستاده، ولی تنها دلیل خستگیهای اخیرش بی توجهیهای مدیران و برخی از کسانی است که تصور میکنند بنام جانبازی چه استفادهها که نکرده اند!
آقای ضیا الدینی درحالی ما پذیرای ما میشود که یک سال است از تخت خود پایین نیامده است وامکان تحرک مانند سابق را ندارد.
درست ۱۶ ساله بود که آن ترکش قبل از عملیات بدر برکمرش نشست وبرای همیشه وی را از نعمت زندگی عادی محروم کرد.
وی وخانمش اصالتا زرندی هستند، اما بزرگ شده کرمان است و درسن ۱۵ سالگی به فرمان امام که" هرکس میتواند اسلحه به دست بگیرد راهی جبهه شود" به جبهه رفت و یک سال بعد در ۱۶ سالگی به درجه جانبازی مفتخرشد.
درباره جانباز شدنش میگوید: روز سه شنبه ۱۶ بهمن ماه ۶۳ بود یک جایی را شناسایی کرده بودیم برای کار گذاشتن موتور پمپ، باید مقداری نی و چوب را از داخل کانال پاکسازی میکردیم من پایم را گذاشته بودم روی لبه کانال، آخر کارم بود که افتادم در گل ولای، موقع ناهار بود رفتیم در قرارگاه جهاد که مال اصفهانیها بود ناهارخوردیم وبعد دوستان گفتند برویم برای ادامه کار من گفتم میخواهم با توجه به گلی شدن حمامی بروم شما بروید، اما دوستان اصرار کردند تا من هم باآنها همراهی کنم.
یادم هست حمله از دو طرف ادامه داشت، ما باید آب را به سمت دشمن پمپاژ میکردیم، دکلهای دیده بانی دشمن در تیررس بود وعبور مرورهای شهر القرنه عراق را میدیدیم.
ساعت ۴ بعد از ظهر بود وما آماده میشدیم برای عملیات بدر که براثر شلیک خمپاره من ترکش خوردم وچند روز بعد در مشهد فهمیدم قطع نخاع شده ام.
میپرسیم لحظهای که ترکش خوردید چه فکری به ذهنتان رسید چه تصوری از شرایط خود داشتید میگوید: لحظهای ترکش خوردم فقط آسمان را میدیدم احساس میکردم جسم سنگینی روی بدنم افتاده وامکان حرکت ندارم، هیچ دردی نداشتم آمبولانس غذا دربرگشت از توزیع غذا مرا به پشت خط و به بیمارستان زیرزمینی خط برد آنجا آمپولی زدند و مرا به بیمارستان گلستان اهواز منتقل کردند وبعد به من گفتند یک ترکش کوچک خوردید به تهران اعزام میشوید تا بهتر شوید، آمبولانسی که مرا باید به تهران میبرد تصادف کرد ومن از برانکادر افتادم یادم هست در همین جابجاییها دریکی از آمبولانسها من روی برانکادری عقب بودم وسر راننده نزدیک به سر من بود ومن گاهی در مسیرها از شدت درد موهای سر راننده را میکشیدم که آرامتر حرکت کند.
روند مراجعه بیمارستان به بیمارستان ادامه داشت تا اینکه در مشهد مقدس به من گفتند از ناحیه نخاع آسیب جدی دیده ام آن هم درست زمانی که یک نوجوان ۱۶ ساله بودم که تمام آرزوهای نوجوانی ام را بربادرفته میدیدم.
تمام سالهای جانبازی اش را، اما تلاش کرده تا روی پای خود بایستد کارمند جهاد سازندگی بود که به جبهه رفت، اما در تمام سالهای جانبازی با شرایط سخت زندگی کرد، خودرویی که داشت را مناسب سازی کرده بود وکارهای بیرون خانه را تاحدودی انجام میداد وحالا یک سال است بدلیل خانه نشینی ناشی از عوارض جراحتها وزخم بستر کمتر میتواند بیرون از خانه حضور یابد.
درباره ازدواج تان بگوئید؟ با توجه به اینکه در ۱۶ سالگی جانباز شدید چه شد که به فکر ازدواج افتادید؟ من ابتدا اصلا به ازدواج فکر نمیکردم یعنی با توجه به شرایط جانبازی ام پیش خود میگفتم هیچ کس با این شرایط من کنار نمیآید تا اینکه با پدر ومادرم به زرند رفتیم منزل مادرهمسرم که دخترخاله مادرم میشد، قرار بود پدر ومادرم را برسانم وزود برگردم، اما اصرار پدر همسرم مبنی برخوردن یک چای منجر به حضورم در خانه و دیدن همسرم شد ازنگاههای وی حس کردم به من توجه خاصی دارد کم کم من به بهانههای مختلف به زرند میرفتم واین دیدارها باعث ایجاد علاقه بین ما شد.
همسرآقای ضیا الدینی بین مکالمه ما میآید ومی گوید: من ودوستم کلاس پنجم بودیم ودائم با خودمان میگفتیم باید همسریک جانباز شویم تا اینکه کلاس دوم راهنمایی بودم که آقای ضیا الدینی را دیدم، دوستم گفت: تو موفق شدی به خواسته ات برسی، این خواسته ما با مخالفت خانوادهها روبرو شد چرا که میگفتند با این شرایط نمیتوانید کنار بیایید، اما بعد از ۸ سال اصرار سرانجام من از زرند به کرمان آمدم رفتم بنیاد شهید وایثارگران وشرایطم را گفتم اولش با این کار من مخالفت کردند، اما در نهایت با پادرمیانی بنیاد ودوستان دیگر، درسال ۷۱ ازدواج کردیم.
حاصل ازدواج آقای ضیاالدینی وهمسرش یک دوقلوی دختر وپسر است که دخترشان مهمانداری هواپیما خوانده واکنون دنبال مترجمی زبان است وپسرشان بیکار است.
از وی میپرسیم اگر به گذشته برگردید با این شرایط سخت با این همه بی توجهیهایی که از سوی برخی مسئولین میشود باز هم میپذیرید که جانباز شوید؟ باور کنید شعار نیست، اما وقتی جانباز شدم در همان دقایق اولیه با خودم فکر کردم انگار باری از دوش من برداشته شد، پیش خود از قبل به تمام روزهای سخت جانبازی فکر کرده و آن را پذیرفته بودم اکنون بعد ازگذشت ۳۶ سال از روزی که جانباز شدم باهمه سختیهایی که من وخانواده ام کشیدیم باز هم اگر شرایط جنگ باشد میروم و دین خودم را ادا میکنم.
آقای ضیا الدینی مشکل جدی در زندگی اش دارد آن هم فشارهای که جسما و روحا که درنتیجه انجام عملهای مختلف جراحی ودرمانهای قوی متحمل میشود در مدت گفتگوی ما با وی خارش عجیبی را در بدن خود دارد وبه شکلی ناراحت کننده از این موضوع عذاب میکشد.
میپرسیم علت این مسئله شاید در نشستن شما روی تخت باشد دراز بکشید، میگوید: این درد وخارش با من هست گاهی آنقدر درد شدید میشود که جیغ میکشم در چنین شرایطی به خانواده ام میگویم روی من چندپتو بیندازید تا صدای من آزارتان ندهد.
شرایط سخت زندگی با یک جانباز را از خانم ضیاالدینی میپرسیم، قبل از اینکه وی جواب بدهد آقای ضیا الدینی میان حرف وی میپرد ومی گوید: خانم همه زندگی با یک جانباز مانند من عذاب است عذاب ! رک میگویم ما هیچ کار نکردیم کار اصلی را همسران شهدا وهمسران جانبازان میکنند، اما مدیران ومسئولین هیچ توجه خاص و جدی به جانبازان نمیکنند.
خانمش که دل پری از برخی بی عدالتیها دارد میگوید: کسانی هستند که در جاده تصادف کرده اند، اما به عنوان جانباز قطع نخاع تحت پوشش بنیاد جانبازان هستند و به راحتی از جبههای که نرفته اند حرف میزنند، کسانی هستند که بیش از حق خود از جانبازی شان استفاده میکنند اینها ما را عذاب میدهد.
جانباز ۷۰ درصد غلامرضا ضیا الدینی روی صحبتش با مسئولین است ودرخواست میکند مسئولین به مشکلات مردم بیشتر رسیدگی کنند و اعلام میکند: ما برای همین مردم به جبهه رفتیم واین روزها مشکلات مردم غمی بزرگتر در دل همه کسانی که دلسوز این نظام هستند ایجاد کرده است فرزندان جانبازان شرایطی بهتر از دیگر جوانان ندارند، اما با برخی سواستفادهها وحرفهای اشتباه همگان تصور میکنند فرزندان ما ازچه امتیازهایی استفاده میکنند!
بعد می گوید: یک جانباز مانند دیگر افراد جامعه 365روز در سال دارد اما تنها وتنها روز جانباز یادشان می آید که برای رفع کم کاری هایشان سری به خانواده جانبازان بزنند یا برای مصاحبه و تصویر گرفتن از وی به خانه اش بروند.
از وی درباره مناسب سازی فضای شهرها برای جانبازان ومعلولین حرکتی میپرسم میگوید: مدتی قبل برای عفونت ریه باید به بیمارستان شفا مراجعه میکردم در حین جابجایی توسط عوامل از روی برانکادر بیمارستان افتادم آن هم در جایی که باید برای بیماران با شرایط متفاوت مناسب سازی باشد، حال چه انتظاری دارید که فضای شهری مناسب سازی شده باشد.
درد دلهای وی شنیدنی است از سیاه بازیها در بنیاد جانبازان تا عدم رسیدگی به برخی نیازهای این قشر و همسر وفرزندان شان تا هزینههای درمان و شرایط سخت زندگی جانبازان میگوید، ولی نامی از خود ومشکلات زیادش نمیآورد وما گاه گاهی از زیر زبانش حرف میکشیم.
با وی خداحافظی میکنیم وآرزو میکنیم بتوانیم گوشهای از این همه مردانگی که در حق دفاع از این آب وخاک شده را با درست زندگی کردن مان جبران کنیم.
همین گونه که از منزل این جانباز سرافزار بیرون میآئیم پیش خود لحظات جنگیدن رشادت گونه حضرت عباس جانباز کربلا را تصور میکنم واز اینکه سلطان ادب و وفا برادر ارباب بی کفن کربلا را دوست دارم به خود میبالم.
مرضیه السادات حسینی راد
انتهای پیام/ح