به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، امام خمینی (ره) در تاریخ ۱۲ بهمن سال ۵۷ از پاریس به سمت ایران آمدند، در ادامه به روایتهای مختلف از ورود ایشان میپردازیم.
بیشتربخوانید: روایت مهماندار هواپیمای حامل امام از روز بازگشت به ایران
مطهری :وای به روزگارت اگر من با امام صحبت نکنم
1- منافقین تلاش کردند تا خود را به عنوان سخنران به ستاد استقبال تحمیل کنند و حتی با استفاده از کانالهای خود در نوفللوشاتو اقدام به دروغپراکنی از زبان امام خمینی نیز کرده بودند. اما در این بین با مخالفت شدید شهید مطهری مواجه شده و ناکام ماندند. اسدالله بادامچیان در خاطراتش میگوید: «بعدازظهر آن روز[11 بهمن]، آقای مطهری در طبقه اول مدرسه رفاه در جلسه روحانیت بودند و من به آنجا رفتم و دیدم که آقای مفتح با حالتی دستش را بالا برد و گفت: آقای بادامچیان! مساله حل شد. گفتم چی حل شد؟ گفت: امام فرمودند مادر رضائیها[از شهدای مجاهدین خلق] صحبت کند. از آقای توسلی که راوی این حرف بود، پرسیدم: امام فرمودند یا از پاریس گفتهاند؟ کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت: نه. از پاریس گفتهاند. گفتم: پس امام نفرمودند؟ گفت: وقتی میگویم از پاریس گفتهاند، یعنی امام گفتهاند. آقای بادامچیان! شما چرا این قدر بدبین هستید؟ امام مثل ما فکر میکند. ما هم سازمان را قبول نداریم، ولی معتقدیم اینها باید در میدان باشند... دیدم بحث با اینها فایده ندارد و به سراغ آقای مطهری رفتم. ایشان از جلسه بیرون آمدند و من گفتم که اینها چنین نقشهای کشیدهاند... به احتمال قوی این قضیه، کار ابراهیم یزدی بود... پرسیدم: چه باید بکنیم؟ آقای مطهری فرمودند: شما کاری نکن. من خودم میآیم و موضوع را حل میکنم.
ساعت نزدیک پنج بعدازظهر بود. من رفتم بالا تا با دوستان برای فردا برنامهریزی کنیم. آقای مطهری آمدند و پرسیدند: برنامه چیست؟ ما گزارش دادیم و دوباره تکرار کردیم که از پاریس نظر دادهاند که باید مادر رضائیها خیرمقدم بگوید. آقای مطهری گفتند: من باید از پاریس بپرسم... شب برنامهریزیها که تمام شد، آقای مطهری تلفن پاریس را گرفتند. حاج احمدآقا گوشی را برداشتند و گفتند: امام استراحت میکنند. پیغامی دارید بگویید. آقای مطهری گفتند: هر وقت بیدار شدند بگویید میخواهم با ایشان صحبت کنم. حاج احمدآقا گفتند: وقتی نیست و بیدار هم که بشوند باید سوار هواپیما بشویم و بیاییم تهران... آقای مطهری عصبانی شدند و فریاد زدند: احمد! به خداوندی خدا نمیگذارم مثل پسر آیتالله بروجردی بشوی. وای به روزگارت اگر من بدون اینکه با امام صحبت کنم، به ایران بیایی! با همین صلابت و قدرت حرف زدند و احمدآقا گفتند: آقای مطهری! ما که با شما از این حرفها نداریم. چشم! الان؛ ولی هر وقت امام بیدار شدند. آقای مطهری گفتند: من تا صبح بیدارم. هر وقت امام از خواب بیدار شدند، بگویید من با ایشان حرف بزنم.»بادمچیان ادامه میدهد: «آقای مطهری تا ساعت دو صبح بیدار بودند و در این موقع تلفن زنگ زد. حاج احمدآقا گفتند: امام پای تلفن هستند. بفرمایید صحبت کنید. امام هیچ وقت خودشان گوشی را نمیگرفتند. آقای مطهری گفتند: شما گفتهاید که مادر رضائیها به عنوان مادر شهید صحبت کند؟ امام گفتند: من چنین چیزی را نگفتهام. آقای مطهری گفتند: ما چه کنیم؟ امام فرمودند: میآیم تهران میگویم... .»
( از کتاب خاطرات اسدالله بادامچیان)
۲ همه با نظم، منتظر ورود امام بودند. آنها نماینده گروههای مختلف بودند: روحانیون، استادان دانشگاه، طلاب، دانشجویان، اقلیتهای دینی، ... همه چشمها به در اصلی دوخته شده بود، اما ناگاه امام از در دیگری وارد تالار فرودگاه شد. {نگاهم به چهرهاش دوخته شد.} «عزم و اراده و اقتدار در چهرهشان موج میزد. اثری از خستگی، بیخوابی و نگرانی در ایشان ندیدم.» بیش از یکصد خبرنگار در همین هنگام از در اصلی داخل شدند. تالار پر شد از جمعیت که موج میخورد و به سمت امام میرفت. «احساس خطر کردیم و با صدای بلند از مردم خواستیم که از امام دور شوند؛ بر احساسات خود غلبه کنند. من و شماری از نزدیکان امام خود را عقب کشیدیم. جز آقای مطهری که داخل هواپیما رفته و هنگام خروج امام را همراهی کرده بود، کسی از خواص، کنار ایشان نبود. آقای بهشتی هم جای معینی نداشت و در آن محیط در حرکت بود.»
«امام در مکانی که برای وی در نظر گرفته شده بود، ایستاد. چند جمله بیشتر نگفت. هر چه پریشانی در دلها بود زدوده شد. آرامش عجیبی به سراغ قلبهامان آمد. این دومین باری بود که سخن امام چنین طمانینهای در من ایجاد کرد... .» (از کتاب شرح اسم) پس از خروج امام(ره) از بهشت زهرا، کمیته استقبال خبری از امام نداشتند... تا پایان شب که ایشان به مدرسه رفاه مراجعه کردند نگرانیهایی بر اعضای کمیته استقبال حاکم بود،«در ستاد استقبال، در دبستان علوی نشسته بودیم. من مشغول تنظیم روزنامهای بودم که در آن روزها به مناسبت ورود امام در همان ستاد منتشر میکردیم... من مشغول نوشتن بودم که خبر آوردند کسی درِ پشت حیاط کوچک مدرسه را میزند. آن موقع اسلحه نداشتیم. از آن در با چوب حفاظت میشد. خلاصه در را باز کردیم، دیدیم امام هستند. یادم نیست که تنها بودند یا حاج احمدآقا نیز با ایشان بود. صدای شوقانگیز «امام آمد، امام آمد» به همه رسید. 10، 20 نفر از کسانی که آن شب در مدرسه رفاه بودند، امام را دوره کردند، امام نیز با وجود خستگی زیاد با روی خوش همه را مورد مرحمت قرار دادند. من تعجب میکردم که ایشان با وجود آن همه خستگی مسافرت و رفتن به بهشتزهرا و سخنرانی چطور میتوانستند این چنین با روی خوش با مردم مواجه شوند. من هم جلوتر رفته بودم دم در، از فاصله یکی دو متری مشغول تماشای ایشان شدم... ایشان از پلهها بالا رفتند و همین که به پاگرد رسیدند، رویشان را به طرف جمعیت چرخاندند و چهار زانو روی زمین نشستند. این حرکت بسیار جالب بود. مردم با دیدن این منظره متوقف شدند. امام با تبسم محبتآمیزی از آنها احوالپرسی کرده و بعد شروع به صحبت کردند. آن 10- 15 دقیقهای که امام روی پلهها با آن تبسم زیبایشان برایمان صحبت کردند.»
هاشمی رفسنجانی: امام را گم کرده بودیم
4- سرانجام هواپیمای حامل حضرت امام [در ساعت 9 صبح روز پنجشنبه 12 بهمن 1357] در فرودگاه تهران به زمین نشست و به میلیونها نفر از مردم تهران که برای استقبال از ایشان از ساعتها قبل به انتظار نشسته بودند آرامشی خاص داد. این لحظاتی بود که ما واقعا قلبمان به شدت می تپید، در آن تکه راهی که امام از پایین هواپیما تا آن سالنی که بنا بود صحبت کنند آمدند برای ما مثل یک عمر طول کشید... .مهمترین لحظه ای که در این روزها ما را در اوج شادمانی بسیار رنج داد ساعاتی بود که مطلع شدیم دوستان ما پس از پایان مراسم بهشت زهرا امام را گم کرده اند و اطلاعی از ایشان ندارند. این دوستان اطلاع دادند که امام بعد از سخنرانی مهمشان در بهشت زهرا و اعلان تصمیم به تعیین دولت از هنگام ترک آنجا دیگر دیده نشده اند. این زمانی بود که ما عمیقا نگران و دلواپس امام شدیم. حدس میزدیم که رژیم اقدامی کرده است. این جزء پیش بینی های ما بود که رژیم بر اساس طرحی از پیش تعیین شده در نقطه ای امام را برباید و به نقطه ای نامشخص برده و زندانی کند. خیلی مواظب بودیم که این اتفاق نیفتد. خبر مهم این بود که هلی کوپتری از محل سخنرانی ایشان پرواز کرده و بعد از آن مردم ایشان را ندیده اند. هیچکس هم به ما نمیگفت چه اتفاقی افتاده است. قطع برنامه پخش مستقیم ورود حضرت امام از تلویزیون بر این نگرانی ها افزود و شک و تردید ما و نگرانی هایمان را افزایش داد.بر ما خیلی سخت گذشت؛ از هر جا و هر کس که به نظر می رسید پرس و جو کردیم تا اینکه اولین خبر رسید که امام سالم در یک نقطهای از تهران در منزل یکی از بستگانشان هستند. باور نمیکردیم؛ فکر می کردیم دارند ما را فریب می دهند. خیلی تلاش کردیم تا به واقعیت برسیم. فکر می کنم سرانجام صدای امام را خودمان از طریق تلفن شنیدیم تا آرام گرفتیم. البته بعضی از همراهان در ستاد نسبت به صحت این موضوع هم شک کردند و گفتند که رژیم دارد ما را فریب می دهد ولی با اطلاعاتی که به دست آوردیم همان شب مطمئن شدیم که امام کاملا سالم هستند و خیال ما راحت شد. بعدا از طریق آقای ناطقنوری مطلع شدیم که امام پس از پایان مراسم سخنرانیشان در بهشت زهرا خواستار ملاقات با مجروحان انقلاب می شوند. به همین دلیل ایشان را با هلی کوپتر به بیمارستان هزار تختخوابی تهران میبرند.(خاطرات مرحوم هاشمی رفسنجانی،سال 57 و 58 جلد سوم)
3- محسن رفیقدوست در کتاب خاطراتش می نویسد: «وقتی هواپیما به زمین نشست ابتدا قرار نبود کسی به روی باند برود و فقط آقای مطهری رفتند و با ایشان هم امام پایین آمدند بعد از آن امام به سالن کوچکی که در چند متری محوطه باند بود و ما به زور آن را خالی نگه داشته بودیم تشریف آوردند. اما توقف امام در آن مکان کوچک نه میسر بود و نه امکان اینکه امام را از اینجا بیرون ببریم وجود داشت چون مردم هم بیرون می آمدند و مانع سوار شدن ایشان می شدند...من رفتم ماشین را کنار باند آوردم همان لحظه دیدم امام و حاج سید احمد آقا سوار یک بنز شدند که متعلق به نیروی هوایی بود بلافاصله رفتم و ضمن عرض ادب گفتم که آقا شما قرار است در این ماشین بنشینید آقا فرمودند چه ضرورتی دارد؟ گفتم:این ماشین کوتاه است و جمعیت زیاد بنابراین ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفتهایم که مردم بتوانند شما را ببینند.آقای مطهری گفتند می خواهند خودشان به بهشت زهرا بروند ولی امام اجازه ندادند. فرمودند فقط من و احمد کس دیگری در این ماشین نباشد.امام صندلی جلو کنار من نشستند و حاج احمدآقا هم صندلی عقب...
وقتی که به بهشت زهرا رسیدیم مردم گاهی خودشان ماشین را حرکت میدادند ... تااینکه به نقطه آخر رسیدیم که امام قرار بود پیاده شوند و از قرار معلوم بچه ها هماهنگ کرده بودند که هلیکوپتر بیاورند و در 500متری آخرین محل توقف بلیزر قرار دهند. حاج احمد آقا در انتهای خیابان شهید رجایی بی هوش شد و بعد از مدتی به هوش آمد. حال من هم چند بار به هم خورد ولی امام کاملا سالم و با نشاط بودند. در بهشت زهرا قرار بود امام به قطعه 17 بروند ولی با ازدحام جمعیت این کار ممکن نبود... یکباره دیدم آقای ناطق نوری بدون عبا و عمامه روی دست مردم به طرف ما آمد.
من در طرف خودم را بازکردم و به او گفتم به امام بگویید بیرون نروند ایشان رفتند و به امام گفتند چند لحظه منتظر باشید تا نزدیک هلی کوپتر برویم اما امام دائما اصرار می کردند مردم را بیشتر از این منتظر نگذارید... ماشین خاموش شده بود تا اینکه عده ای از جوانان یا کریمگویان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلی کوپتر بردند. آقای ناطق بالای پله هلی کوپتر رفت من هم امام را بغل کردم و دستش را به دست آقای ناطق دادم بعد حاج احمد آقا وارد شد و در آنجا یکی از جوانها پایش را روی سینه من گذاشت و داخل هلی کوپتر رفت.»
(از کتاب خاطرات رفیق دوست)
5- سخنرانی امام که تمام شد... هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودیم که هلیکوپتر بلند شد اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس... عمامه امام از سرش افتاد... در این لحظات حساس از بس که مردم را هل میدادم مچهای دستم از کار افتاد و یقین حاصل کردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا میرود و مأیوسانه فریاد کشیدم: رها کنید، امام را کشتید. حالا مانده بودیم، چهکار کنیم. یک آمبولانس مربوط بهشرکت نفت ری در آنجا بود. گفتم آمبولانس را بیاورید دم جایگاه... احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند...
از بلندگوی آمبولانس میگفتم بروید کنار حال یکی از علما بههم خورده باید او را به بیمارستان برسانیم. اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است آمبولانس را تکه تکه میکردند... یک مقداری که بهسمت تهران آمدیم، هلیکوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعا گِل بود نشست... با زحمت توانستیم امام را سوار هلیکوپتر کنیم... بهخلبان گفتم جناب سرگرد میتوانی بیمارستان هزار تختخوابی بروی؟ گفت هرجا بگویی پایین میروم... هلیکوپتر در محوطه بیمارستان نشست... پزشکی بهنام دکتر صدیقی گفت آقا من یک ماشین پژو دارم بیاورم؟ گفتم بیاور... امام و احمدآقا و آقای محمد[رضا] طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد. من خودم را روی سقف پرت کردم و ماشین تند میرفت. گفتم: آقا اینقدر تند نروید. احمد آقا فکر میکرد جا ماندهام. گفت: اِ تو هستی؟ گفتم پس چه؟ من که رها نمیکنم. راننده ماشین را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتی رسیدیم به بنبستی که صبح ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم... احمدآقا گفت برویم جماران. امام فرمود خیر. عرض کردم آقا برویم منزل ما. فرمود خیر. سوال کردیم پس کجا برویم؟ امام فرمود منزل آقای کشاورز... آدرس منزل ایشان را نداشتیم... بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه آمدیم... در منزل را زدیم. پیرزنی در را باز کرد. پیرزن اصلا داشت سکته میکرد و باورش نمیشد خواب میبیند یا بیدار است و قضیه چیست؟ وارد منزل شدیم... از شدت خستگی زیر چشمهای امام کبود شده بود... جالب است که همه آقایان علما و اعضای کمیته استقبال امام را گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که امام را با هلیکوپتر کجا بردهاند.
نگران بودند که رژیم آقا را برده باشد. همین نهضت آزادیها از طریق دولت [بختیار] پیگیری کرده بودند. ساواک جواب داده بودند که بیمارستان هزار تختخوابی و سوار شدن ایشان بر یک پژوی نقرهای را خبر داریم اما بعد رد آنها را گم کردهایم... (خاطرات علی اکبر ناطق نوری)
6- حکایت محمد هاشمی از ورود امام (ره) به میهن با نگرانی و اضطراب همراه است. وی که با هواپیمای حامل امام بعد از مدتها به ایران برمیگردد، درباره شرایط همراهان امام در هواپیما ایرفرانس مینویسد: «من در سال 1348 در شرایطی ایران را ترک کردم که تحت تعقیب بودم و حالا در شرایط برمیگشتم که در رکاب رهبر انقلاب و گروهی از بزرگان و انقلابیون بودم. بدین ترتیب شرایط کاملا متفاوت بود. سفر بازگشت و در حقیقت پرواز بازگشت طبعا مخاطراتی را به همراه داشت. احتمال ربوده شدن هواپیما؛ فرود اجباری در یک پادگان نظامی، دستگیر شدن سرنشینان هواپیما یا سرنگونی هواپیما؛ انواع و اقسام احتمالات بود. اما چون ما همراه امام بودیم و امام به راه خودشان مطمئن بودند و این راه را انتخاب کرده بودند، آرامش داشتیم. اما به جهت احتمالاتی که گفته شد و آن هم به اقتضای شرایط در ذهن هر کسی میتوانست خطور کند، با اتفاقات به وجود آمده به همگی شوک وارد میشد. اولین شوک روانی زمان کاهش لیست مسافران از 450 نفر به 150 نفر به وجود آمد. دلیل مسئولین هواپیما سوختگیری بیشتر بود.
آنها معتقد بودند ممکن است پرواز به تهران نرسد یا نتوانیم فرود بیاییم. پس باید سوخت کافی داشته باشیم تا امام را به جای امنی برسانیم. شوک دوم زمانی اتفاق افتاد که وارد فضای ایران شدیم.خلبان اخطار داد: همه سرجای خود بنشینند و کمربندها را ببندند، کسی از جایش تکان نخورد. بلافاصله به تصور اینکه خلبان با برجی در ارتباط است و قصد ربایش در میان است، به وجود آمد. شوک سوم روی آسمان تهران وارد شد.
هواپیما نیمساعت روی آسمان تهران دور میزد و نمینشست. فرودگاه پر بود از نیروی نظامی و پلیس و شهر مملو از مردم بود. این مساله تداعی شد که در فرودگاه قصد انجام کاری وجود دارد که این همه نیروی نظامی را در آنجا جمع کردهاند. بعد از این جریانات بالاخره هواپیما نشست، اما حرکت دوباره هواپیما همه را در شوک باقی گذاشت. شوک چهارم در حقیقت شوک سنگینی بود. فکر کردیم این بار دیگر واقعا حادثهای رخ داده است. اما هواپیما صد متر جلوتر رفت و ایستاد. با باز شدن درهای هواپیما آیتالله مطهری و مهندس صباغیانوارد شدند.
مجموعه این موارد حالت خاصی را به وجود آورده بود. احتمال هر حادثهای داده میشد. اما ما پذیرفته بودیم، هر اتفاقی بیفتد خیر است. به هر حال ورود به مبارزه از ابتدا یکسری عاقبتاندیشیهایی دارد که فرد عواقب آن را قبول میکند و برای هر شرایطی خود را آماده میکند. مخصوصا در این مرحله با شرایطی که امام قصد بازگشت را گرفتند، احتمال هر چیزی داده میشد. با این حال آرامشی وجود داشت که هر اتفاقی بیفتد خیر است.»
پی نوشت: (خاطرات محمد هاشمی، به کوشش فاطمه یابنده)
منبع: روزنامه فرهیختگان
انتهای پیام/