حاج ابراهیم حقیری سال‌ها در جبهه‌های جنگ مشغول به خدمت رسانی بود، او در همین راه به درجۀ جانبازی ۷۰ در صد مفتخر گردید.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  ابراهیم حقیری، فرزند عباس، متولد ۱۳۴۰ دامغان بود. وی در سالهای دفاع مقدس در واحد اطلاعات و عملیات خدمت می‌کرد و به درجۀ جانبازی ۷۰ در صد مفتخر گردید. این جانباز سرافراز صبح روز چهارشنبه ۲۶ دی ماه در سانحه رانندگی به خیل یاران شهید خود پیوست.


بشیتربخوانید : ماجرای بافتنی‌های زنان ارمنی برای رزمندگان دفاع مقدس


شیطنت

سال ۱۳۵۶ در هنرستان صنعتی دامغان ثبت نام کردم. بعد از یکی دو روز یک خانم مهندس برای تدریس برخی دروس فنی به کلاس ما آمد. شلوار لی پوشیده بود و از روسری، مقنعه و چادر هم خبری نبود. من و تعدادی از بچه‌ها اصلاً برایمان قابل قبول نبود یک خانم با آن وضعیت دبیر ما باشد.

خانم مهندس هیچ تجربه‌ای در تدریس نداشت. خودش هم مسلط به مباحث فنی نبود. مباحث کباب‌ها را شب قبل مطالعه می‌کردم. اگر موضوعی را نمی‌فهمیدم، از هنرآموزان با سابقه می‌پرسیدم.

وقتی آن معلم با آن شرایط به کلاس می‌آمد و درس را توضیح می‌داد، وقتی در برخی موارد دچار مشکل می‌شد یا نمی‌توانست مسأله‌ای را حل کند، به او کمک می‌کردم. بندۀ خدا از خجالت سرخ می‌شد. بچه‌های مذهبی که منتظر این لحظه بودند، با خنده‌های شیطنت‌آمیز خودشان، او را مستأصل می‌کردند.

روزهای انقلاب

تابستان سال ۱۳۵۷ ما را به اردوی ملی به دماوند بردند. شانس آوردیم یکی از مربی‌ها، دانشجویی انقلابی بود. با او ارتباط خوبی داشتیم.

یک شب قرار بود جشنی برگزار کنند و یک خانم خوانندۀ مشهور را بیاورند. به اتفاق تعدادی از دوستان مذهبی تصمیم گرفته بودیم آن مجلس را به هم بزنیم و از هیچ چیز هم نترسیم. وقتی خبر به گوش مسئولین اردو رسید، از آوردن رقاصه منصرف شدند.

از مهر ۵۷ انقلاب شتاب گرفت. با تعدادی از دوستان اعلامیه‌های حضرت امام را به هنرستان برده و در ساعت‌های تفریح و مواقع مناسب آنها را لای کتاب‌های همکلاسی‌ها قرار می‌دادیم.

از دی ماه کنترل شهر دامغان به دست مردم انقلابی افتاد؛ زیرا پلیس‌ها به خاطر همکاری با چماقدارهای طرفدار شاه به آتش زدن مغازۀ افراد انقلابی، وجاهتشان را از دست داه بودند. شب‌ها پلیس‌ها در شهربانی محبوس بودند و مردم تا صبح در هوای سرد و برفی نگهبانی می‌دادند.

من هم یک چوب زرشک که سر آن مثل گرز بود تهیه کرده و شب‌ها نگهبانی می‌دادم.

ماجرای عجیب شبی که تیرو ترکش به رزمندگان اصابت نمی‌کرد!

مسئولیت

اولین بار که به عنوان بسیجی نگهبان سپاه شده بودم، شبی سرد و تاریک بود. آن ایام منافقین به مراکز سپاه و بسیج حمله می‌کردند. برای همین به نظرم رسید: «همه افراد حاضر در سپاه خوابند و من یک نفر بیدارم، اگه چند نفری به اینجا حمله کنن، چه خواهد شد؟» این فکر که از ذهنم گذشت بدنم به لرزه درآمد و مسئولیت زیادی را احساس کردم. آنقدر لرزیدم تا ساعت ۴ پستم به پایان رسید.

آقا معلم

زمستان سال ۶۰ در مقری نزدیک روستای اقری‌قاش مهاباد مستقر بودیم. من مسئول مقر بودم. با آنکه بیست ساله بودم و تجربه‌ای در سیاست نداشتم.

یک روز خانمی به مقر آمد و سراغم را از دوستان گرفت. آمده بود از شوهرش شکایت کند. شوهرش او را کتک زده بود. درخواست داشت برای طلاق او اقدام کنم. با کمک شورای روستا به خانه و کاشانه‌اش برگشت.

در همین مأموریت بود که با کمک مردم این روستا دستی به سر و روی مدرسۀ روستا کشیدیم و تا آمدن معلم خودم به کلاس می‌رفتم و درس می‌دادم.

مادون قرمز

چند ماهی می‌شد در واحد اطلاعات و عملیات تیپ ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) کار می‌کردم. چند دورۀ آموزشی را پشت سر گذاشته بودم و با اعتماد به نفس به شناسایی می‌رفتم.

یک شب با برادر میرجانی [۱] همراه پنج نفر نیروی تأمین برای شناسایی عمق خط دشمن رفتیم. قبل از ورود به خط دشمن در منطقۀ حسینیه، نیروهای تأمین را در جای مناسب مستقر کردیم. دوربین مادون قرمز هم برداشته بودیم تا بتوانیم در شب دید داشته باشیم. مقداری جلو رفتیم به یک تپه خاک رسیدیم. در دو طرف آن قرار گرفتیم. کمی دقت کردیم، متوجه شدیم در کنار سنگر کمین دشمن هستیم و دو نفر آنجا هستند. تیربارشان آماده بود. با اشاره به هم فهماندیم باید فرار کرد.

همین که رو به وطن شروع به دویدن کردیم، آنها با گلوله‌های تیربار ما را بدرقه کردند. نفس زنان آیه وَ جعلنا را می‌خواندیم و با سرعت هر چه تمامتر می‌دویدیم. خیلی طول نکشید دشمن منور شلیک کرد و کمی بعد با هرچه داشتند شروع به ریختن آتش کردند. عجیب بود تمام دور و برمان گلوله می‌خورد ولی ما سالم ماندیم.

بی تعادلی

در مرحلۀ دوم عملیات رمضان [۲]، وضعیت اضطراری داشتیم. مسئول اطلاعات و عملیات بودم برای همین چند بار فاصلۀ مقر تا خط را دویده بودم تا به کارها سر و سامان بدهم.

وقتی عملیات شروع شد، برای راهنمایی ادوات مهندسی برگشتم، مجبور شدم روی کاپوت یک تویوتا بشینم و با دست اشاره کنم تا لودرها و بلدوزرهای پشت سر آن اشتباه نروند. وقتی به خط رسیدم، حمید خدابخش و اسماعیل ابوطالبی با پای قطع شده داخل معبر افتاده بودند. آنها را سوار جیپ میولی کردیم که با آن به کارها سر و سامان می‌دادم.

کمی آمدم به برادر عباس حسنی رسیدم. دست بلند کرد، اسیر گرفته بود. به او گفتم: «مگه کسی شب هم اسیر می‌گیره ولی حال باید به او برسیم و او را به پشت خط برسانیم.»

شبِ بعد از مرحلۀ دوم عملیات رمضان خسته و کوفته روی خاکهای کنار سنگر اطلاعات و عملیات دراز کشیدم. یکباره خط شلوغ شد. با فریاد یکی از دوستان که می‌گفت: «بجنبید! دشمن آمد!» از جایم پریدم. داد زدم: «آرپی‌جی!» یکی از بچه‌ها آرپی‌جی را آورد. به او گفتم تو موشک آماده کن تا من تانک‌ها را بزنم. یک گله تانک به سراغ ما آمده بودند. سه چهار تا تانک را که زدیم، تانک‌ها عقب گرد کرده و رفتند. آن شب بیش از پنجاه موشک شلیک کرده بودم به حدی که موقع راه رفتنم تعادل نداشتم.

ماجرای عجیب شبی که تیرو ترکش به رزمندگان اصابت نمی‌کرد!

توبیخ

از زمستان سال ۶۱ مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲۱ علی بن ابی طالب بودم. منطقۀ پاسگاه زید به ما محول شده بود. منطقه را به سه محور تقسیم کرده بودم و هر قسمت را به گروهی واگذار کرده بودم. گروه‌ها مشغول شناسایی شدند و مرتب گزارش می‌آوردند.

پس از مدتی فرماندۀ تیپ، برادر مهدی زین‌الدین برای گرفتن گزارش ما را احضار کرد. همراه مسئولین گروه‌ها در جلسه حاضر شدیم. گزارش مفصلی از آنچه انجام داده بودیم ارائه کردم. برادران مسئول هر محور گزارشها را تأیید کردند. پس از آن آقا مهدی گفت: «خودت در کدام محور جلو رفتی و همه چیز را با چشمانت دیدی؟» به محض آنکه جواب منفی من را شنید، در حالی که با تعجب گفت: «پس هیچکاری انجام نشده!»

نوبت من

عملیات محرم [۳] رو به اتمام بود. چند مجروح در یک قسمت جا مانده بودند. یک ماشین برداشتم تا آن مجروحین را به عقب برسانم. بمباران شروع شد. سومین بمبی که به زمین نشست، با صدای انفجار آن به زمین افتادم. احساس کردم پاهایم از من نیست. ترکش پوست شکمم را پاره کرده بود و قسمتی از رودها بیرون زده بود.

وقتی من را به اندیمشک رساندند، روده‌هایم از شدت تورم، حالت انفجار داشت. بیمارستان پر از مجروح بود. با آنکه حالم خوش نبود، متوجه بودم دکتر روده‌های یک رزمنده را بلند کرده و یک نفر دیگر ترکش‌های آن را بیرون می‌آورد. فکر کردم بعد از او نوبت من است.

بال در بالِ...

پنجم فروردین ۱۳۶۲ بود. برای بازدید از یک محور حرکت کردیم. در نقطعه رهایی دوربین دید در شب را به گردنم آویزان کردم و برادرِ قدم شمار [۴] را صدا زدم تا قطب‌نما را به او بدهم. درحالی که جلو آمد و دستش را دراز کرده بود، یک گلولۀ خمپارۀ ۶۰ روی سرم سقوط کرد و افتاد جلوی پایم و منفجر شد. برادر قدم شمار به شهادت رسید و دو نفر دیگر از برادران هم مجروح شدند. من هم از نوک پا تا فرق سر، غرق در ترکش و خون بودم.

چندبار شهادتین را گفتم ولی خبری از شهادت نشد، به ذهنم گذشت نکند غلط تلفظ می‌کنم که خبری از شهادت نیست تا ده بار شهادتین را گفتم. ولی خبری از شهادت نشد.

تا اورژانس بهوش بودم. در اهواز پس از عمل جراحی بهوش آمدم. مجدداً در بیمارستان ارتش تهران بهوش آمدم.

برای تکمیل دورۀ درمان به دامغان آمدم تا در منزل استراحت کنم. در یک اتاق یک طرف تخت من بود و در طرف دیگر تخت اخوی حسن. او در عملیات محرم مجروح شده بود. پدرم هم از درخت افتاده بود، حال و روزش بهتر از ما دو نفر بهتر نبود. مادر و خواهرم مثل پروانه دور ما سه نفر می‌گشتند.

سنگینی سقوط گلوله خمپاره، یک طرف بدنم را فلج کرده بود ولی طرف دیگر سالم بود و می‌توانستم به کمک عصا راه بروم. چند ماه فیزیوتراپی وضعیتم را بهبود بخشید.

دوستان سپاه دامغان را متقاعد کردم و عازم منطقه شدم. در لشکر علی بن ابی طالب خودم را به مسئول اطلاعات و عملیات، برادر مصباحی معرفی کردم. ایشان هم محبت کرد و مسئولیت اتاق کالک و نقشه را به من واگذار کرد.

آب تنی!

سال ۱۳۶۴ مسئولیت مقر آموزشی نیروهای اطلاعات و عملیات لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) واقع در خرمشهر به نام موقعیت شهید شاکری به من واگذار شد. با آنکه موقع راه رفتن تلو تلو می‌خوردم، خودم مسئولیت آموزش خاکی نیروها را به عهده گرفتم.

یک شب به مسئول آموزش آبی نیروها، برادر احمد کشاورزیان گفتم می‌خواهم بیایم و ببینم که چه می‌کنید. او گفت به این شرط که لباس غواصی بپوشی و لایف‌ژاکت (جلیقه نجات) هم تنت کنی تا اگر مشکلی شد غرق نشوی.

در جلوی پل مارد یکباره چند نفری دست و پایم را گرفتند و من را داخل آب انداختند و در کمال ناباوری گاز قایق را گرفته و رفتند.

با وضعیتی که دست و پایم به فرمان من نبود تا صبح روی آب ماندیم تا آنکه برادران ساعت ۸ صبح محبت کرده و جلوی دهانه خلیج فارس من را از اروند گرفتند!

فقط وظیفه

وقتی عملیات والفجر ۸ شروع شد، آن شب در اتاق هدایت عملیات بودم. قلبم به شدت می‌زد حتی شدیدتر از مواقعی که خودم در خط حضور داشتم.

نورالله شوشتری هدایت عملیات را در قسمت جزیرۀ ام‌الرصاص به عهده داشت. وظیفۀ من به عنوان مسئول کالک و نقشه این بود که تغییرات را روی کالک و نقشه ایجاد کرده و در اختیار فرماندهان قرار بدهم.

ما که اطلاع نداشتیم، عملیات ما در آن نقطه حالت فریب دارد و عملیات اصلی در فاو است. خیلی ناراحت بودیم. چند ساعت از عملیات می‌گذشت و چند گردان از استان سمنان در آن نقطه عمل می‌کردند، دچار مشکل شده بودند. ما باید خونسردی خودمان را حفظ می‌کردیم. حتی موقعی دوست و شوهر خواهرم، ابوالفضل هراتی که فرماندهی گروهانی را در آن قسمت به عهده داشت به شهادت رسید، بازهم نباید احساسات خودم را بروز ندادم.

جام زهر

دو سه روز از قبول قطعنامه ۵۹۸ گذشت، حضرت امام (ره) پیام مهمی به مناسبت سالگرد شهدای مکه صادر کرد. وقتی از رادیو این پیام پخش می‌شد، مسئولین اطلاعات و عملیات لشکر علی‌بن‌ابی طالب (ع) جلسه داشتند. زمانی که گویندۀ رادیو به‌اصطلاح «جام زهر» رسید، حاج محسن چراغچی، جانشین اطلاعات که با بیسیم صحبت می‌کرد، چنان گوشی را به سرش کوبید که گوشی شکست و قطعات آن پخش زمین شد.

[۱] - سردار محمد میرجانی از جانبازان ۷۰ در صد ۸ سال دفاع مقدس است که در اکثر عملیات نظیر بیت‌المقدس، رمضان، والفجر ۲، ۳ و ۴، عملیات خیبر، بدر، کربلای ۱، ۴، ۵، ۸ و ۱۰ و نیز عملیات مرصاد شرکت داشته است.

[۲] - عملیات رمضان در تاریخ بیست دوم تیرماه تا هفتم مردادماه ۱۳۶۱ و در پنج مرحله انجام شد.

[۳] - این عملیات که از نوع عملیات محدود بود در ۱۰ آبان ۱۳۶۱ با رمز یا زینب و به فرماندهی سردار حسن باقری آغاز شد و به مدت یک هفته به‌طول انجامید.

[۴] - فردی که در گروه اطلاعات و عملیات مسئول برآورد مسافت‌ها با قدم‌هایش است.

منبع: مشرق

انتهای پیام/

مروری بر زندگی جانباز ابراهیم حقیری

برچسب ها: دفاع مقدس ، شهدا
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.