روایتی سوزناک از دستگیری تا شهادت یک مبارز انقلابی واقعی را از نظر می گذرانید.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  اواخر سال 48 من و عده ای از خانم ها سر کلاس درس نشسته بودیم. زنگ تلفن به صدا در آمد. آقای سعیدی(1) گوشی را برداشت. بین او و طرف مقابل حرف هایی رد و بدل شد. بعد ایشان گوشی را گذاشت. رو به من و بقیه خانم ها کرد و گفت: ساواک داره میاد اینجا خانم ها زودتر برید که مشکلی برای شما پیش نیاید. بعد دست زیر تشک برد و تعدادی نوار کاست و یک پاکت نامه و کاغذی را بیرون آورد. پاکت و تکه کاغذ را پاره پاره کرد. آن را در دهان گذاشت. کاغذپاره ها را خوب جوید و قورت داد. نوارها هم که مانده بود با آن چه کند به دست من داد و چند بار سفارش کرد آنها را تکثیر کنم.(2) نوارها را داخل کیف دستی ام گذاشتم. خانم ها با عجله رفتند.

نوارها را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. وارد حیاط شدم، ناگهان صدای کوبیدن در به گوش رسید. دیگر وقت گذشته بود و من هم در تله افتاده بودم. ساواکی ها به پشت در رسیده بودند. برگشتم داخل ساختمان. آقای سعیدی خودش را آماده کرد تا برود در را باز کند، همسر ایشان جلو آمد و رو به من کرد و گفت: چیکار می خوای بکنی؟ گفتم: نمی دانم این نوارها توی کیف من است، آقا اینها را به من سپرد، باید ببرم، مبادا دردسر برای شما درست شود. با محمد، پسر بزرگ آقای سعیدی که آن زمان 13-14 ساله بود برگشتیم داخل حیاط. پشت دیوار خانه خرابه ای بود. محمد از دیوار بالا رفت. دور و بر را تماشا کرد و گفت: خبری نیست. همسر آقای سعیدی از اتاق بیرون آمد. یک نصفه گونی کتاب آورد. نوارها را توی گونی ریختم و با کمک همسر آقای سعیدی گونی را دادیم بالای دیوار. محمد گونی را گرفت و انداخت داخل خرابه و خودش هم پرید آن طرف دیوار. مادر محمد به او سفارش کرد گونی را زیر خاک قایم کند و خودش از کوچه به خانه بیاید.


بیشتربخوانید:  دشمنان فهمیدند توان رو در رویی با جوانان ایرانی را ندارند


تا آقای سعیدی در حیاط را به روی ساواکی ها باز کرد، آنها هجوم آوردند و با دقت همه جا را زیر نظر گرفتند. بدون اینکه به روی خودم بیاورم رفتم سمت حیاط. ساواکی ها آقای سعیدی را محاصره کردند. جلو در حیاط هم یکی از ساواکی ها راه را بر من بست و از من خواست کیفم را باز کنم. کیف را تفتیش کرد و اجازه داد من بیرون بروم. بلافاصله به خانه رفتم. مجتبی صالحی یکی از نزدیکترین یاران آقای سعیدی بود. به او تلفن زدم و ماجرا را برای او شرح دادم. بعد به سراغ آقای بهاری رفتم. او صاحب دکان خرازی روبروی خانه مان بود. با آنکه هیچ گونه ارتباط و دخالتی در کار ما نداشت، اما در نظر مرد متدین و قابل اعتمادی می آمد، از او خواستم برود و گونی کتاب ها را بردارد و به خانه ما بیاورد. آقای بهاری موتور داشت. سوار شد و رفت و ظرف چند دقیقه گونی را آورد. خیالم آسوده شد. هرچه داخل گونی بود بیرون آوردم و آنها را در چند جای خانه پنهان کردم.

بعد از دستگیری آیت الله سعیدی، ساواک به خانه بعضی از شاگردان ایشان سر زد. مجتبی صالحی را دستگیر کردند و با خودشان بردند. اما سرنخی از دیگران به دستشان نیفتاد. من چند روزی از خانه رفتم و در خانه اقوام قایم شدم. وقتی خبر دادند اوضاع امن است برگشتم و منتظر ماندم تا از آیت الله سعیدی خبر بیاورند. در این فاصله ارتباط من با خانواده ایشان همچنان برقرار بود. اما به گونه ای رفت و آمد می کردم که کسی مرا نشناسد.

بعد از ظهر روز دوازدهم پس از دستگیری، در خانه بودم. می خواستم نماز بخوانم. صدای در حیاط را شنیدم. رفتم در را باز کردم. پشت در، یکی از برادرها را دیدم. اسمش اخوان بود و همسر او در کلاس های درس آیت الله سعیدی شرکت می کرد. تا چشمش به من افتاد، بغض کرد و گفت: انا لله و انا الیه راجعون پرسیدم: چی شده؟ گریه اش گرفت و گفت: آقای سعیدی را شهید کردند. از شنیدن این خبر حالی شدم. گفتم: حالا چه کار باید بکنیم؟ جواب داد: ساواکی ها کوچه و محله را قرق کرده اند و می خواهند مردم را بترسانند. با آقای اخوان مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم با عده ای از اهالی محل، دسته جمعی به خانه شهید سعیدی برویم، تصورمان این بود که اگر به طور انفرادی برویم، ممکن است نیروهای ساواک ما را دستگیر کنند. زن های همسایه را یک یک خبر کردیم و با هم به خانه شهید سعیدی رفتیم. خانه در ماتم فرو رفته بود. زن و بچه های آقای سعیدی گریه می کردند. همان روز همسر ایشان رفته بود، جلو در زندان ساواکی ها گفته بودند: اگر برای ملاقات آمده اید باید شناسنامه خودتان و پسر بزرگتان را بیاورید. خانم سعیدی به خانه برمی گردد و شناسنامه را آماده می کند. منتظر می ماند تا محمد از مدرسه بیاید و با هم به زندان بروند. نزدیک ظهر نیروهای ساواک می آیند دم در و می گویند: پسر بزرگ آقای سعیدی را با شناسنامه اش می خواهیم. خانم سعیدی می پرسد: برای چه؟... چه ربطی دارد. ساواکی ها می گویند: برای ملاقات با پدرش. خانم سعیدی سوال می کند: پس من چی؟ می گویند: بعد به شما خبر می دهیم. محمد را سوار می کنند و با خودشان می برند. نزدیک میدان شوش که می رسند، محمد متوجه می شود ماشین به طرف قم می رود. کمی آن طرف تر از میدان، چشمش به یک آمبولانس می افتد. ماشین ساواکی ها پشت آمبولانس حرکت می کند و یک راست به طرف قم می روند، به قبرستان که می رسند در آمبولانس را باز می کنند، جنازه تکه تکه شده آیت الله سعیدی را که زیر شکنجه ساواکی ها به شهادت رسیده بود به محمد نشان می دهند و جنازه را بی غسل و کفن همانجا دفن می کنند. وقتی محمد به خانه آمد. هر بار که از او درباره پدرش می پرسیدیم، متاثر می شد و می گفت: پدرم را بسته بندی کرده بودند. بدن قطعه قطعه شده و خون آلود او را که داخل یک تکه مشمع پیچیده بودند، توی قبر گذاشتند.

 

1. شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی از مبارزان نهضت امام خمینی که در بیستم خرداد ماه سال 49 در زندان ساواک به شهادت رسید. وی امام جماعت مسجد موسی بن جعفر(ع) بود.

2.نوارها مربوط به سخنرانی امام خمینی درباره ولایت فقیه بود.

برشی از کتاب خواهر طاهره؛ ص 42-46؛ چاپ دوم (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.

منبع: جماران

انتهای پیام/

روایت دستگیری تا شهادت شهید سعیدی از زبان خواهر طاهره

برچسب ها: شهدا ، خوادنی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.