کربلا زیاد رفتهام، زیاده از سهمم و آنچه همیشه فکرش را کردهام. جایی هست در صحن حرم امامحسین (ع) که برای خودم نشانش کردهام. همیشه هم همانجا مینشینم.
اگر کسی نشسته باشد، صبر میکنم تا جای من خالی شود. یکبار مرد عربی نشسته بود جای من. بالای سرش ایستادم تا برود. نیم ساعتی صبر کردم، اما انگار خیال رفتن نداشت. متوجه شد منتظر ایستادهام. کمی آنطرفتر یک جای خالی بود. اشاره کرد که آنجا بنشینم. گفتم میخواهم همینجا بنشینم. جابهجا شد و سر جایم نشستم. با همان عربی دستو پا شکستهای که بلد بودم همکلام شدیم. کنجکاو بود ماجرا را بداند.
گفتم که سفر کربلا زیاد روزیام میشود و معمولاً همینجا مینشینم. پرسید که چه وقتهایی کربلا بودهای؟ گفتم که نیمهشعبان، شبقدر، شب میلاد امام حسین (ع) و حتی عاشورا. گفت: تا حالا اربعین کربلا آمدهای؟ نرفته بودم.
حتی به سفر اربعین فکر هم نکرده بودم. چرایش را نمیدانم، لابد قسمتم نشده بود. گفتم که نه. گفت: «پس تا حالا کربلا نیامدهای».چقدر این حرفش سنگین بود. راستش یادم نیست دیگر با «ابوخالد» چه گفتم و چه شنیدم، اما یادم هست در سفر آن سال، زیارت اربعین را آرزو کردم. وقتی هم برگشتم درباره سفر اربعین پرسوجو کردم و دانستم که چه فرصت بزرگی را در این همه سال از دست دادهام. از جابر بن عبدالله انصاری خواندم که نخستین زائر پیاده حرم در اربعین بودهاست و از میرزاجواد آقا ملکی که استاد اخلاق و عرفان امام (ره) بود و توصیههایش به این زیارت. حکایت زائرانی را خواندم که قید جان شیرینشان را زده بودند تا سفری شیرینتر را تجربه کنند.
گور صدام که کنده شده بود، همه شیعیان دوباره این سنت قدیمی را زنده کرده بودند. در ایران هم این سفر مورد توجه قرار گرفته بود و البته من غافل مانده بودم. آن سال حتماً سال خوبی بود که دعایم مستجاب شد و اربعین همان سال مسافر کربلا شدم. اینجا از شگفتترین سفری که در همه عمرم رفتهام خواهم نوشت؛ سفری که البته تا نروی، ندانی….
همصحبتی با «ابو خالد» مرد عربی که در صحن حرم امامحسین (ع) با هم رفیق شدیم، سفر اربعین را مهمترین آرزویم کرد.برای من که بسیاری از آرزویهای محالم، هنگام دعا زیر قبهاش برآورده شده بود، عجیب نبود که خیلی زود باز مسافر کربلا شوم؛ این بار به وقت اربعین. نخستین سفر اربعین را با مرتضی رفتم که نخستین سفر کربلا را با هم رفته بودیم. هر چند تا آن سال خیلی از ایرانیها به راه پیمایی اربعین رفته بودند، اما هنوز به اندازه حالا متداول نشده بود. نخستین کار این بود که با سفررفتهها حرف بزنیم. محصول شنیدن خاطرات آنها یک جور خوف و رجا بود. امید به اینکه سفری خوب را تجربه خواهم کرد و البته ترس از اینکه آیا میشود و میتوانم؟ برای کسی که پیاده رفتن تا نانوایی سر کوچه هم یک جور عذاب بود، ۸۰کیلومتر پیادهروی حتماً نشدنی بود.
به این فکر کردم که میشود میانههای راه را با ماشین رفت. همین ایده با ماشین رفتن باعث شد توصیه باتجربهها را ندیده بگیرم و به جای یک کولهپشتی، مثل همه سفرهای قبل با چمدان بروم. چند دست لباس، وسایل شخصی و البته غذا- شامل انواع تن و خوراکهای آماده- که همیشه برای من خیلی مهم بوده، بار سفرم شد. با اتوبوس به مهران رسیدم. خیلی زود فهمیدیم چقدر بین آن جماعت غریبهام. چمدان بزرگ «اربعین اولی» بودنم را نشان میداد. بعضیها حتی همان کولهپشتی ساده را هم نداشتند و چند نفری با هم یک ساک کوچک داشتند. خواستم وسایل را همانجا بگذارم، اما دل کندن از چمدانی که آنقدر حرفهای تجهیزش کرده بودم، کار آسانی نبود. توی اتوبوسی که ما را به مهران میبرد، با داوود رفیق شدیم که یک جور خوبی بود.
از این آدمهایی که مهرش زود به دل آدم مینشیند. داوود هم با ما رفاقت کرد. لب مرز داشتم با مرتضی در مورد چمدان مشورت میکردیم. داوود جلو آمد و گفت: «ببین، باید سبک بروی» و این را جوری گفت که پیچیدهتر از یک نصیحت معمولی در مورد چمدان بهنظر آمد. یک جمله ۲ پهلو بود که کمک کرد من قید چمدان را بزنم. وسایل ضروریتر را ریختیم توی یک کیسه و چمدان را گذاشتم همانجا به امید خدا…
ما ۲ نفر بودیم، من و مرتضی. با داوود در میانه راه آشنا شدیم تا نخستین سفر اربعین را با هم تجربه کنیم. چندین سفر در بقیه ایام سال باعث شده بود، راه و چاه مرز مهران را خوب بلد باشیم.
اما عبور از شلوغی مرز مهران خیلی سخت بود؛ به اندازه مجموع تمام سختیهایی که در سفرهای عادی تجربه کرده بودم یا حتی بیشتر از آن. داوود که به قول مرتضی «سیمش از ما وصلتر بود» میگفت: «قدر این سختیها را باید بدانیم». کلا داوود اینجور بود که کم حرف میزد، اما حرف خوب میزد. بعد از کلی معطلی، ساعت ۹شب از مرز رد شدیم. همیشه هر وقت به اینجا میرسیدیم، یک راست ماشین میگرفتیم برای نجف یا کربلا. اما میان آن شلوغی و آن ساعت شب وسیلهای برای رفتن نبود. گفتند باید شب را در یکی از روستاهای «بدره» بمانیم. اسم روستا را خاطرم نیست، اما شبیه به همین روستاهای خودمان بود. با چند نفر دیگر همراه شدیم و به مسجد روستا رفتیم. ۳جوان به استقبالمان آمدند، انگار که منتظر بودند. در مسجد شام مفصلی خوردیم و خواستیم بخوابیم تا صبح.
گفتند که در مسجد نمیتوانید بخوابید. بعدها فهمیدم این را میگویند که مجبورمان کنند حتماً شب را در خانهشان بخوابیم. عراقیها برای خدمت به زائران اربعین با هم مسابقه میدهند و برای برنده شدن در این مسابقه با هم دعوا هم میکنند. ما ۳ نفر سهم «سلیمان» از این مسابقه شدیم. راستش آن ساعت شب توی کوچههای روستایی ناشناس در خاک عراق با کمک ترس راه میرفتم. بعد از چند دقیقه پیادهروی از کوچهباغها به خانه «سلیمان» رسیدیم. بالای در چوبی خانهشان چراغی روشن بود؛ یک لامپ ۱۰۰ که به چشمم خیلی پرنورتر از هر نورافکنی میآمد.
مادر سلیمان که شال سبزی دور سرش داشت، دم در ایستاده بود. معلوم بود که منتظر بوده ببیند پسرش دست پر به خانه میآید یا نه. پیرزن تا ما را دید با همان قد خمیدهاش جوری که انگار داشت میدوید به استقبالمان آمد و بلند بلند میگفت: «هلا بیکم یا زوار الحسین». گمانم گریه هم میکرد. این بار چقدر زود زائر شده بودیم.
از مرز ایران به سختی خارج شدیم. من، مرتضی و داوود در روستایی مرزی مهمان جوانی به اسم سلیمان شدیم که بعدها فهمیدیم تکثیر شدهاست. در سفر اربعین صدها سلیمان دیدم، یکی از یکی بهتر.
«علویه بگوم» سیده مهربانی بود که با پسرش سلیمان در خانهای خشت و گلی زندگی میکرد. وارد خانهاش که شدیم، برایمان آیت الکرسی خواند و اسفند دود کرد. هی دورمان میچرخید و قربان صدقهمان میرفت. او «هلابیکم» میگفت و ما حیران مانده بودیم از این همه مهماننوازی. همه خانهشان را اگر بار وانتی میکردند، خوش انصافترین سمسار ۲۰۰هزار تومان هم بابتش نمیداد. توی آشپزخانهشان یخچال کوچکی بود که درش خراب شده بود. یک دبه آب گذاشته بودند جلوی در یخچال که مثلا بسته بماند. ظرفهای پلاستیکی سادهای داشتند که عمرشان از سلیمان اگر بیشتر نبود، حتماً کمتر هم نبود. فرش نازکی پهن بود که بیشتر به پتوهای سربازی خودمان میمانست.
برایمان، ولی شامی آماده کرده بودند که قسم میخورم در تمام طول سال خودشان نمیخورند. مرغ بزرگی بریان شده بود، چند رقم ترشی، یک پارچ دوغ، نان تازه و چیزی شبیه قیمه خودمان. مادر سلیمان مدام ما را به امام حسین قسم میداد که غذا بخوریم. توی چشمش برقی را دیدم که فقط میشود در چشم خوشحالترین آدمهای روی زمین دید.
موقع شام خوردن از پدر سلیمان سراغ گرفتم. سیده خانم عکس روی دیوار را نشان داد و سلیمان گفت که بابایش شهید شدهاست. صدام پدرش را به جنگ ایران فرستاده بود و حالا ما سر سفرهشان نشسته بودیم، توی خانهای که از ما مثل مهمترین مهمانهای همه عمرشان پذیرایی میکردند. طعم آن مرغ لذیذ مثل زهر شد توی دهنم. کاش لال شده بودم. چه باید میگفتم؟
سلیمان گفت: «الموتللحرب» او جنگی را نفرین میکرد که پدرش را گرفته بود و البته بابای داوود را.
داوود بغض کرد و گفت: «بابای من هم شهید شده» کاش لال شده بودم و از بابای سلیمان نپرسیده بودم.
سلیمان، ولی بلند شد، داوود را بغل کرد و گفت: «ما با هم برادریم». چقدر گریه کردیم آن شب…
این سفرنامه ادامه دارد ...
انتهای پیام/