به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛این قصه، واقعی است. داستانی واقعی که قهرمانش یکی از بنده های خوب خداست. به برکت این روزها و در میان هزاران مجلس روضه که در هر کوی و برزن برپاست، گوش شنوایی شدیم برای شنیدن روایتی متفاوت از دلدادگی برای حسین (ع) که عجیب به دل مینشیند و رنگی میپاشد به حال این روزهای دلهایمان. قصه، روایت زندگی یکی از توابین است. از جوانی تا امروز. از روزهای خماری و نشئگی تا نوکری برای اهلبیت. از چاقوکشیها و قمه زدنها و عربدهکشیها تا روزهای خوب بندگی، دستگیر بودن ها و یتیم نوازی ها.
سالهای وبا
پرسان پرسان پیدایش کردیم. در یکی ازهیئت های جنوب تهران. جوان ها و نوجوان ها دور و برش حلقه زده اند و او برایشان از آداب عزاداری می گوید. به سختی حاضر به مصاحبه می شود و می گوید:« حرف می زنم. از سال های ننگین زندگی ام می گویم. اما فامیلی ام را ننویسید.»
«مجتبی» روایت می کند. از ۹ سالگی میگوید و آغاز میگساری: «پدرم شرابخوار بود. اولین بار در 8 سالگی مشروب را مزه مزه کردم. در15سالگی خوردنش برایم عادی شد. میتوانید تصور کنید که فردی از نوجوانی و 15سالگی دائمالخمر باشد؟ من بودم. این دائم الخمری در شانزده، هفده سالگی به اوج رسید. آنقدر که وقتی تا سر کوچه هم میرفتم باید شیشه کتابی مشروب را زیر پیراهنم میگذاشتم که مبادا، مستی حتی یک لحظه هم ازسرم بپرد. قبل از رفتن به سربازی یکی از دوستانم کمک کرد تا مصرف مشروبات الکلی را کمتر کنم. به خدمت سربازی رفتم و برگشتم اما دوباره روز از نو و روزی از نو. کار پیدا کردم. آن ساعتهایی که سرکار بودم، برایم به سختی می گذشت. چون اگر صاحبکارم متوجه میشد که الکل مصرف میکنم اخراجم میکرد. از سرکار که به خانه برمیگشتم تلافی میکردم. روزی 3 لیتر مشروب میخوردم. واژه دائمالخمر برازندهام بود. آنقدر روزگارم بد شده بود که همه از من قطع امید کرده بودند. گوشه اتاق مینشستم و بعد از مستی در خودم فرومیرفتم. بعد دو سه ساعت بیرون میرفتم و به هر بهانهای دعوایی راه میانداختم با چاشنی چاقوکشی و قمهکشی و عربده زنی. روزی نبود که یک شر در محلهمان راه نیفتد و من بانیاش نباشم. هرروز کلانتری، هفتهای یکبار بیمارستان و اتاق عمل و شکایت و دوباره مستی و دوباره مستی. همه زندگیام در همین چند جمله خلاصهشده بود. خیلیها آرزوی مرگم را داشتند. خودم هم همینطور. راستش جسارت خودکشی را نداشتم، حتی وقت مستی. اما آرزو میکردم روزی بین یکی از دعواهایی که من بازیگر اصلیاش بودم یکی پیدا شود و خلاصم کند.»
میای بریم کربلا؟!
روایت زندگی پر فراز و نشیب مجتبی هر لحظه شنیدنی تر از قبل می شود. وقتی مصداق واقعی جمله«ادعونی استجب لکم» می شود. وقتی حال بد آن روزهایش به برکت نام نامی حسین(ع)تبدیل به حال خوب بنده های مقرب درگاه حق می شود. مجتبی از شب واقعه می گوید:«یادتان میآید وقتی بعد از مرگ صدام حسین راه شیعیان برای رفتن به کربلا باز شد؟ شب از نیمه گذشته بود. مست و لایعقل از در خانه بیرون زدم و به کوچه رفتم. در همان حال چشمباز کردم و دیدم کوچهمان پر از پرچم خیرمقدم برای کربلاییهاست. کربلایی علی... کربلایی حامد.... همه بچهمحلها به کربلا رفته بودند و من.....! حالم بد بود، بدتر هم شد. نمیدانم چه حسی بود که سراغم آمد و نمی دانم نامش را چه بگذارم؟ شاید حسادت کردم. به در و دیوار می خوردم و سر از پشت بام درآوردم. سرم را به آسمان بلند کردم و فقط فریاد می زدم. گفتم اوستاکریم. من، عرقخور و خرابکار. پس کرم تو کجاست؟ چرا من رو کربلایی نمیکنی؟ یا راحتم نمی کنی. خسته شدم. حالم خراب بود و سیل اشک از صورتم روانه شد. میدانستم توقعم زیادی است. آخه من دائمالخمر کجا و کربلا کجا؟ آن شب به مستی و حال خراب گذشت و بعدازظهر فردای آن روز، یکی از دوستان سراغم آمد و گفت مجتبی کربلا میای؟ مستی ازسرم پرید. انگار آب سرد روی سرم ریخته بودند. گفتم من؟ کربلا؟ چی میگی؟ من نه پولدارم نه پاسپورت، نه ویزا. گفت لازم نیست. کاروان فردا صبح راهی میشود و مدیر کاروان یک نفر برای تدارکات کم دارد. رفتم خانه. به مادرم گفتم .مادرم به پهنای صورتش اشک میریخت و وسایل سفر را برایم آماده میکرد. گفتم نمی خواد مادر. من با همین پیراهن و شلوار میروم. نه ساک میبرم نه لباس. مادرم باور نمیکرد که آقاپسر دائمالخمر و مردمآزارش را برای پابوسی طلبیده باشد. خودم هم باور نمیکردم. مگر میشود؟ یعنی صدایم را شنیده بودند؟ اتوبوسراه افتاد و به لب مرز رسید. آن زمان ویزاها برگهای بود. سرباز بالا آمد. گفتم همین حالاست که مرا از مرز به ایران برگرداند. نمیدانم چه شد اما از من گذشت. انگار مراندید و اتوبوس از مرز رد شد.»
پایان سالها میگساری
اتوبوس زائران کربلا از مرز ایران میگذرد و مرزهای زندگی مجتبی هم جابهجا میشود. پایان سالها میگساری و آغاز راهی روشن؛ پایبرهنه از اتوبوس پیاده میشود. چله زمستان است و هوا سرد. پایش روی زمین است و سرش در آسمان. شب از نیمه گذشته و هوا سرد است. از کنار رودخانه دجله و فرات رد میشود و بیاختیار داخل رودخانه میپرد. باید تنش پاک شود از اینهمه گناه. پاهایش به سمت حرم کشیده نمیشود. سست است. با چه رویی باید میگفت السلام علیک یا اباعبدالله؟! کشانکشان خودش را به بینالحرمین میرساند.
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
گه مستِ کار بودم گه در خمار بودم، زان کار دست شستم زین کار توبه کردم. توبه می کند. پابرهنه و پریشاناحوال در بینالحرمین روی دوزانو مینشیند و به گنبد طلایی ارباب خیره میشود. چشمهایش خیس اشک است. دلش پر از حسرت. گاهی سکوت و گریه. گاهی طغیان. سرمی کوبد روی زمین. اطرافیان نگاهش میکنند. این جوان، دیوانه حسین (ع) است؟ تحسینش میکنند شاید هم به حالش غبطه میخورند، صدای مویهها و گریههایش بیتاب میکند همه حاضران را. پیر و جوان و مرد و زن را. آنطرفتر مداحی 70 ساله ایستاده و به احترام مویههای این جوان آشنا دست از روضهخوانی برداشته است. او را میشناسد. اشتباه نمیکند. مجتبی ست. اما او کجا و اینجا کجا؟ همانکه بدنش یک جای سالم ندارد و پر از اثرات چاقو است؟ همانکه یک شهر از شرش در امان نیست؟ همان دائمالخمر محله ما؟! این قصه را مداح و یکی از همسایه های مجتبی می گوید. میگوید نامم را ننویسید. فقط بدانید امام حسین (ع) منِ مداح را در 70 سالگی و بعد از یکعمر، حسین گفتن و کوس انا الحق زدن به زیارتش طلبید، اما یک جوان 21 ساله را در اوج گناه و بزهکاری و دائمالخمر بودن اینطور دیوانه عشق خودش کرد. باید بودید و میدیدید. من حال خوب مجتبی را وقتی به خاک کربلا سجده کرده بود دیدم. نمی دانید مجتبی چه بود و چه شد!
چون توبه کرد پسر، پدر هم توبه کرد
«مجتبی میگسار، مجنون عشق حسین (ع) شده بود. تمام 10 روزی که کربلا بودیم پابرهنه و مجنون وار در بینالحرمین و کوچه و پسکوچههای کربلا میچرخید. هیچکس حالش را نمیفهمید.» جوادی یکی از زائرانی که در این سفر همراه او بوده وصف حالش را میگوید؛ «زائران کاروان ما مجتبی را میشناختند و از همان ابتدای سفر دعای مشترک همه، سربهراه شدن این پسر بود اما وقتی به کربلا آمدیم انگار هیچکس او را نمیشناخت. جوانی دستبهخیر، سربهراه، سربهزیر. پیرزنی زمینگیر در کاروان، همراه ما بود. از همان روز اول این پیرزن را روی شانههای خودش میگذاشت و به زیارت میبرد. هر بار پیرزن، دست روی شانهاش میگذاشت و میگفت الهی که عاقبت به خیر شوی جوان که شد. مجتبی عاقبت بخیر شد.» حالا خودش راوی فصل سوم کتاب زندگیاش میشود؛ «از کربلا که برگشتم کوچهمان پر از پلاکاردهای تبریک بود. بر و بچههای لات محله، برایم سنگ تمام گذاشته بودند. در بدو ورود و بعد از پابوسی و دستبوسی پدر و مادرم سراسیمه به پشتبام خانه رفتم. دو بشکه 20 لیتری مشروب را در چاه ،خالی کردم. پدر و مادرم با دیدن این صحنه گریه میکردند. آن روز، روز تغییر پدرم هم بود. با دیدن پسر دائمالخمری که توبه کرده پدر هم توبه کرد و برای همیشه مشروب را کنار گذاشت و این اتفاق برکت سفر کربلا و لذت توبهام را دوچندان کرد.»
رستگاری در 40 سالگی
40 سالگی و رستگاری، 40 سالگی و میانداری و هیئت داری و یتیمنوازی. گاهی کفش جمع کن عزاداران حسینی میشود، گاهی آبدارچی. ابایی ندارد از اینکه بگوید چه بود و چه شد. قصه زندگیاش را برای جوانها و نوجوانها روایت میکند تا درس بگیرند. بگذریم از اینکه در همان سالی که با کوله باری پر از گناه به کربلا رفت و توبه کنان برگشت چند نفر از همپیالگیهایش راه او را در پیش گرفتند و توبه کردند. حالا سرش را بالا میگیرد و میگوید: «تمامقد نوکر اهلبیتم. امام حسین(ع) دریای کرم است. سیدالشهدا را باید با قلبت بخواهی. اگه ارباب بخواد خودش تو را میبرد. حتی اگر دائمالخمر باشی و یکبار از ته وجودت صدایش بزنی. باور کنید اجابت میکند.»
از تو به یک اشاره از من به سر دویدن
«مجتبی در جوانی پیر غلام و مجنون امام حسین (ع) شد.» این جمله را یکی از دوستان مجتبی می گوید و ادامه می دهد:« خیلی از دوستان به حال این روزهایش غبطه می خورند. از تو به یک اشاره از من به سر دویدن. حالا مجتبی مصداقی از این شعر است. با سر می دود برای کار خیر و علاوه بر آن هر سال محرم خانه اش را سیاه پوش می کند و میزبان عزاداران حسینی می شود. در هیات خانه مجتبی جای سوزن انداختن نیست. طوری رفتار می کند که انگار سال هاست هیئت دار بوده است. حتی یک سر وگردن بالاتر از کسانی که ادعای هیئت داری می کنند. یادم می آید یک شب دو سه نفر از جوانان محله که مشروب خوار و از دسته اراذل و اوباش بودند وارد هیئت شدند. بوی آزار دهنده دهانشان فضا را پر کرده بود. چند نفر پیش مجتبی آمدند و گفتند این جوان ها را بیرون کن. اینها شان مجلس عزای امام حسین(ع) را پایین می آورند. اما او زیر بار نرفت. گفت اینها هم مهمان امام حسین هستند. خودشان می دانند و ارباب. من چه کاره ام که مهمان امام حسین را جواب کنم؟ بعد از هیئت، یک هیئت ۴ نفره راه میاندازد و برای مردم نیازمند روستاهای اطراف تهران غذا میبرد. کارتنخوابهایی که هیچ جا و مکانی ندارند را ازنظر دور نمیکند.خلاصه حواسش به همه هست.»
منبع:فارس
انتهای پیام/