بادهها سرمست چشم میفروش او شدند
موجها غرق تلاطم از خروش او شدند
مجتبی زاده سکوت قبل رزمش محشر است
رعدها سرباز لبهای خموش او شدند
زهر نوشاندند بر او جعدههای نیزه دار
نیزهها گریان جسم سبز پوش او شدند
قد و بالایش شبیه ساقی این دشت شد
تیغهای تشنه یعنی جرعه نوش او شدند
سخت جان داد و دل دلسنگها را آب کرد
سنگها گریه کنان سخت کوش او شدند
شعر لایوم کیومک خواند باپهلوی زخم
کوچهها وصل به گودال از سروش اوشدند
روی نی ماه عسل میرفت داماد حسین
در کنارش عون و اکبر ساقدوش او شدند
«محسن حنیفی»عشق پدرت ریشه در من ز ازل دارد
در دفتر شاعرها شه بیت غزل دارد
از کشتهی او باید پرسند ز بد مستی
شمشیر حسن انگار شیشه به بغل دارد
از بغض علی سر ریز اصحاب جمل آن سو
این سو پدرت تیغی سرریز اجل دارد
جولان ندهد شیطان با پیروهن عثمان؟
آن پیرزن فاسد لات است و هبل دارد
از خشم تو میترسد از داد تو میلرزد
هر کس که به یاد خود غوغای جمل دارد
فخر سر قتلت را قومی به غنیمت برد
در جنگ سر شیران همواره جدل دارد
فهمید سر نیزه معنای حلاوت را
صد رخنه شده جسمت از بس که عسل دارد
«حسین واعظی»نصر من الله از حرم تکبیر پا شد
هنگام پیکار برادر زادهها شد
نجمه به چشمانت بکش پیراهنش را
بوسه بزن این پیکر پر روزنش را
پیش حسن شرمندگی مانده برایم
بی قاسم و اکبر منم با گریه هایم
«سید پوریا هاشمی»به وجد آمدی و جاودانه ات کردند
یگانه حجله نشین میانه ات کردند
برای عقد تو دست تو را حنا بستند
و عمه هات نشستند شانه ات کردند
چقدر بوسه گرفتند از قد و بالات
فرشتهها همه، چون آستانه ات کردند
سرت به بستن این بند کفش بند نشد
شتاب کردی و شوق یگانه ات کردند
تمام دشت ز عمامه تو ترسیدند
ز بس شبیه حسنها روانه ات کردند
ز دشت باد وزید و نقاب تو افتاد
برای سنگ زدنها نشانه ات کردند
تو سوره بودی و تسبیح دست من بودی
هجا هجا شدی و دانه دانه ات کردند
به روی پیکر تو پای هر کسی وا شد
زره نداشتنت را بهانه ات کردند
به جرم گفتن احلی من العسل قاسم
شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند
چقدر فاصله در بند بندت افتاده
که با عموی تو شانه به شانه ات کردند
«علی اکبر لطیفیان»حسن جوان شده یا اینکه مرتضی آمد؟
و یا که ماه، به صحرای نینوا آمد؟
تو قاسم بن حسن یا که نه … یَلِ جَمَلی؟
که از وقار قَدَت بوی مجتبی آمد
زره نیاز نداری، تو بچهی حسنی
که هیبت تو به چشمانم آشنا آمد
«وان یکاد بخوانید و بر فراز کنید»
که پهلوان حسن … شیر کربلا آمد
نگو که یک نفر آمد به رزمگاه حسین
برای یاری من لشکر خدا آمد
مریض هجر حسن بوده ام خدا را شکر
تو آمدی و به همراه تو شفا آمد
به قامت تو بگویم هزارها تکبیر
کمی درنگ بکن تا ببینمت دلِ سیر
رجز بخوان که رجزهایت افتخار من است
بگو که «اِبن حسن» بودنم شعار من است
برادرم حسن انگار، در کنارم هست
و با غرور، بگوید که یادگار من است!
از آن طرف پدرم آمده به بدرقه ات
و داد میزند این تیغ ذوالفقار من است
صدای مادرم آمد … ادب کنید، همه
به ناله گفت که این مرد، از تبار من است
تمام اهل حرم آمدند، پشت سرت
صدای عمه ات آمد که این قرار من است
ولی نگاه تو میگفت: میروم میدان
که جام سرخ شهادت در انتظار من است
تو رفتی و همه دلخوشی ما هم رفت
تمام دار و ندارم به رزمگاهم رفت
کمی گذشت و شنیدم صدای حنجر تو
و مثل «باز» رسیدم کنار پیکر تو
میان دشت، صدای شکستنت پیچید
میان خیمه زنها شکست مادر تو
تمام لشکر دشمن به کشتنت مشغول
میان دست کسی بود، کاکُل سر تو
تو دانه دانه شدی و به دشت، پخش شدی
و خاک، ساخته تسبیحی از سراسر تو
همینکه حُرمتِ محرابِ ابروی تو شکست
نشست یک نفر اینجا به روی منبر تو
تو دست و پا زدی و دست و پام لرزیدند
عموی پیر، زمینگیر شد برابر تو
کنار پهلوی تو کوچه غمم پیداست
چقدر روضه تو مثل مادرم زهراست
«رضا قاسمی»جسم تو، چون سر زلف تو پریشان شده است
چون ستاره به تنت زخم فراوان شده است
سنگها بوسه گرفتند و دهانت بستند
زیر این غنچه خون آه تو پنهان شده است
گاه میبوسم و گه چند ورق میگریم
قد و بالای تو سی پارهی قرآن شده است
چقدر نقش هلال است به روی بدنت
تنت اندازه صد ماه فروزان شده است
استخوانی که شکست است در آن سینه تنگ
پیش چشمان ترم پسته خندان شده است
هر که آمد تن تو سفره برایش وا کرد
کوفه و شام سر خان تو مهمان شده است
چشم خال و خط ابروی خمت رفت به باد
بعد افتادنت انگار که طوفان شده است
چشم من تار شده یا تن تو تار شده
با دم تیغ تنت، چون صف مژگان شده است
«موسی علیمرادی»
میآمد و عمامه بابا به سرش بود
آماده جنگیدنِ با صد نفرش بود
میآمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود
پروانهای از شوق پریده است به میدان
آن چیز که میسوخت در او بال و پرش بود
میخواست بگوید به ابی انت و امی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود
این شیر، علی اکبر او نه، ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود
سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساختههای شکرش بود
گیرم زره اندازه او نیست، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود
بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود
در روضه بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود
در زیر سم اسب چه میمانَد از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود
در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود
«محسن ناصحی»