به گزارش خبرنگار گروه استانهای باشگاه خبرنگاران جوان از اردبیل؛ آزاده و جانباز اردبیلی واژه اسارت را به بهای حفظ ارزشها و آرمانهای نظام جمهوری اسلامی عین آزادی میداند و از اینکه روزی در تقویم پرافتخار انقلاب اسلامی نقشی داشته به خود و همرزمانش میبالد.
بهزاد امین ساجدی متولد سال 1345 زاده دیار شهیدپرور و دلاورمردان غیور و انقلابی؛ استان اردبیل میباشد که طبق گفته خود در پاییز سال 1362 به همراه گروهی از رزمندگان اسلام از استان اردبیل به جبهه اعزام شده و در جریان یکی از عملیاتهای بزرگ و مهم به اتفاق تنی چند از لشکر خودی به اسارت نیروهای عراقی درآمده است که در ادامه جزییات و داستان زندگی این آزاده سربلند را از قول خود میخوانیم.
*خودتان را معرفی میکنید.
من متولد دهه 40 در استان اردبیل بوده که در حالحاضر هم در همین استان و شهر اردبیل سکونت دارم و هم اکنون هم در یکی از ادارت استان مشغول به کار و فعالیت هستم.
حدود 10 سال بعد از آزادی طبق سنت پیامبر متعهد و متاهل شدم که حاصل این پیوند مبارک و میمون 3 فرزند میباشد که در واقع خداوند منان به من و همسرم عنایت داشته و فرزند نخستمان دختر و دو فرزند بعدی پسر هستند.
*طبق گفته خود در سن کم به جبهه اعزام شدید کمی در این خصوص توضیح میدهید؟
بله، من در سن 17 سالگی یعنی پاییز سال 62 به همراه بسیاری از رزمندگان اسلام به جبهه اعزام شدم، که البته خود عازم به جبهه و نحوه ثبتنام و جلب رضایت والدین داستانی برای خود بود که در آن زمان به علت سن کم افرادی که اعلام آمادگی برای اعزام و حضور در جبهه میکردند، رضایت به حضور این افراد در جبهه داده نمیشد اما من به همراه یکی دو نفر از دوستان از طریق بسیج ثبتنام کردیم که در روز اعزام هم موقع بازرسی نهایی من و عدهای از دوستان را به دلیل سن کم از رزمندگانی که اعزام آنها به جبهه قطعی و حتمی بود جدا کردند.
اما من به همراه یک نفر که برای بار چندم سعی در رفتن به جبهه داشت و جالب این که او هم بمانند من کم سن و سال بود، در غیاب مسئولان و فرماندهان بسیج به صورت پنهانی مجددا به صف رزمندگان برگشتیم و بالاخره نصیب شد تا به جبهه اعزام شویم.
بعد از ثبتنام چون به عنوان نیروی انقلابی و فعال؛ که خود برای حضور در جبهه و جنگ در خط مقدم و پشت جبهه اعلام آمادگی کرده است، به شمار میآمدیم یک سری وسایل و ملزوماتی را به ما تحویل دادند و ما را راهی جبهه کردند.
البته قبل از حضور در جبهه باید ما یک سری آموزشهای لازم را از طریق بسیج یاد میگرفتیم که به همین منظور هم بعد از تکمیل روند ثبتنام ابتدا به سپاه عاشورا در گیلان غرب و در محلی به نام کاسهگران اعزام شدیم و به دلیل اینکه اعزام نخست ما بود و به لحاظ سنی در شرایط اعزام نبودیم فراگیری آموزشها ملزوم و اعزام به جبهه مشروط به فراگیری و یادگیری این آموزشها بود، که ما به مدت دو یا سه ماه در آنجا به یادگیری مشغول بودیم و بعد از ارائه آموزشهای اولیه در بین بچههای رزمند تقسیم کار شد که ما به همراه چند تنی در بخش تخریب قبول وظیفه کردیم.
*تجربه شیرین نخستین حضور در جبهه چطور بود؟
قبل از اعزام به جبهه از طریق تلویزیون و یا رادیو و حتی از طریق آشنایان و دوستانی که فرزندانشان به جبهه اعزام میشدند کمی با فضای آنجا آشنایی داشتم و اما به همین اندک آگاهی و آشنایی رضایت نمیدادم و دوست داشتم حتما خودم در جبهه حاضر شده و از نزدیک با این مکان در ارتباط باشم و برایم بسیار جالب بود که از نزدیک تمامی شنیدهها تا به اکنون در مورد جبهه را لمس کنم.
*در هنگام اعزام رضایت پدر و مادر را داشتید؟
خیر، چون مادرم در خانواده به شدت مخالف این موضوع بود و همیشه میگفتند که تو باید بمانی و ادامه تحصیل بدهی و فقط با این کار خود میتوانی به کشور و ملت خود خدمت کنی، اما من چون هوای جبهه در سر داشتم اعتنایی به گفتههای مادر نمیکردم، اما هماکنون که خود صاحب سه فرزند هستم تازه حس نگرانی و دلسوزی آن موقع پدر و مادرم را درک میکنم.
*در تمام این مدت دوست و آشنایی برای خود پیدا کردید؟
بله تبعا باید اینطور میبود، چون ما همه بچههای اردبیل بودیم که در یک برنامه واحد به جبهه اعزام شده بودیم و با چند نفری از گردان به طور صمیمی دوستی داشتیم.
*برسیم به نقطه حساس و شاید لحظهای که برای شما یادآور یک سری خاطرات خواهد بود، نحوه اسارت در بطن عملیات عظیم برون مرزی کشور در طول 8 سال جنگ و در برابر نیروهای عراقی؟
عملیات خیبر در طول جنگ و دفاع مقدس به عنوان دومین عملیات عظیم برون مرزی شناخته شد که در طی این عملیات قرار بود تا ما یک سری از اقدامات خود را در خاک عراق انجام دهیم و به نوعی به خاک دشمن نفوذ کنیم البته قبل از سال 62 نیز در سال 60 ما عملیات برون مرزی داشتیم اما نه به این حدت و شدت و در واقع عملیات خیبر اولین عملیات برون مرزی بود که وارد قسمتی از خاک عراق شدیم و عملیات در آنجا انجام شد.
برای انجام عملیات ما عازم دشت عباس شدیم و بعد از چند روز استقرار در این مکان وارد سایت (محلهایی مشخص برای حرکت نیروها و رزمندگان جمهوری اسلامی ایران) شدیم و تعدادی از بچههای رزمنده به وسیله هلی کوپتر و عدهای نیز به وسیله قایق از طریق آبراهها خودشان را به شرق بصره رساندند که در نهایت مسیر همه ما ختم به هورالهویزه میشد، یعنی محل درگیری ما با نیروهای دشمن.
ما با بچههای گردان 10، 12 نفری بودیم که به وسیله هلیکوپتر به محل اعزام شدیم که بعد از محل هم 60 کیلومتر راهپیمایی داشتیم تا به محل اصلی درگیری با دشمن برسیم، بالاخره به محل رسیدیم و بعد از چند روز پیادهسازی عملیات همزمان با 3 اسفندماه سال 62 جنگ با نیروهای دشمن آغاز شد که خود درگیری تا ظهر روز فردا ادامه داشت. دسته ما که از حمایت توپخانه هم برخوردار نبود به همین دلیل از محوطه بیرون آمده بود.
شرایط جنگ هولآور و سخت بود چون بچههای ما با دل و جان و گاها به سختی مقاومت میکردند و همین سبب ایجاد صحنهای میشد تا من به حرف قبل از اعزام بیشتر فکر کنم که در آن موقع فرماندهان به تمامی رزمندگانی که در آستانه اعزام بودند میگفتند؛ اگر به خانواده خود امید برگشت دادید دوباره فکر و با آنها صحبت کنید، چون نهایت این عملیات(خیبر) یا ختم به شهادت خواهد شد یا ختم به اسارت و برگشتی در کار نخواهد بود.
صبح روز بعد یعنی 5 اسفندماه من از ناحیه دنده سمت راست و از پشت دچار جراحت شدم و تا ظهر در یکی از سنگرهای نزدیک محل به همراه چند نفری از بچههای گردان منتظر ماندیم که بعد از مدتی با آمدن تعدادی از نیروهای خودی مطلع شدیم که بسیاری از رزمندگان در طول دیروز و امروز به شهادت رسیدند و عدهای هم به شدت مجروح شدند.
چون بعد از دو روز درگیری بین نیروهای عراقی و ایرانی کمی از سرعت عملیات کاسته شده بود عراقیها تمام محل را پاکسازی میکردند که در همین موقع چند نفری از ارتش عراق به سنگر ما رسیده و همه رزمندگان حاضر در ان سنگر را به اسارت گرفتند.
*موقع اسارت چند نفر بودید؟
موقع اسارت حدود 10 تا 15 نفر بیشتر نبودیم که من در آن موقع از بچهها پرسیدم که فرماندهان ما کجا هستند و از سرنوشت آنان اطلاع و خبری دارید که بچهها گفتند که دو یا سه نفر از فرماندهان شهید شدند و در آن موقع شنیدن این خبر شاید به نحوی میتوانست تمام نیروی ما را به یک باره تخلیه کند اما باز هم به هر طریقی بود ما یک جا جمع شدیم تا در کنار هم باشیم.
موقعی که ما را اسیر کردند تلویزیون عراق به صورت زنده در برنامهای تصویر بچههای به اسارت گرفته شده گردان ما را نشان میدادند که در آن موقع از آشناها که این برنامه را تماشا میکردند به طریقی به خانواده ما اطلاع میدهند که بهزاد اسیر شده و در تلویزیون و برنامه زنده ما عکس او را دیدیم.
وی با اشاره به چند قطعه از تصاویر و عکسهای دوران جبهه از وضعیت برخی از هملشکرهای خود برای ما گفت که چند تن شهید شدند و چند تن نیز همانند امین ساجدی اسیر شده و هماکنون آزاده هستند.
در هنگام اسارت من به دلیل جراحتی که در بدن خود داشتم خیلی ضعیف شده بودم که متاسفانه عراقیها بدون هیچ توجهی به ما و زخمهای روی پیکرمان ما را سوار ماشین کرده و به اردوگاهها انتقال دادند و متاسفانه در طول اسارت هم جراحت هیچ یک از بچههای رزمنده تداوی نشد.
*کمی از فضا و نحوه شکنجه برای ما بفرمایید.
اسارت همانطور که از اسمش هویداست، فضایی است پر از سختی، مشقت و تاریکی و از نام این واژه گویاست که چقدر مشقت و درد دارد چرا که این فضا سراسر درگیری فیزیکی و لفظی، سختی و شکنجه بود به ویژه در اوایل اسارت خیلی بچهها را اذیت میکردند و شکنجه میدادند به طوری که شکنجههای سخت لشکر عراق سبب شهادت چند تن از بچهها در طول اسارت شد.
نیروها و ارتش عراقی دائما جو رعب و وحشت برای ما ایجاد میکردند و میخواستند از این طریق ما را زیر سیطره خود قرار داده و به نوعی از ما اعتراف بگیرند و تخلیه اطلاعاتی روی ما صورت بگیرد، البته همه اینها در طول اسارت بود اما هفتهها و ماههای اول خیلی برای ما مشکل بود چون از یک محیط آزاد به یک محیط محصور انتقال یافته بودیم که این فضا سراسر شکنجه بود و درد و این موضوع ما را خیلی آزاد میداد.
اگر بخواهم از نحوه شکنجهها برایتان تعریف کنم باید بگویم که شکنجههایی با نوع و به شکلهای متفاوتی در سلولها و اردوگاههای عراقی روی ما اعمال میشد که نخستین شکنجهای که سبب آزار و اذیت بچهها میشد این بود که ما درون فضایی محصور بودیم که دیوارهایی با ارتفاع 7 یا 8 متر داشت و در کنار این مهم امکانات کم تحقیر، توهین، شکنجههای سخت و دردناک همه و همه سبب درد کشیدن همه ما میشد.
هر روز ما در اردوگاه بازپرسی از چند نفر از بچهها داشتیم، اما چون سن و سال ما کم بود به همین دلیل سعی نمیکردند تا ما را بازپرسی کنند، اما دیدن سر و روی بچهها بعد از بیرون آمدن از اتاق بازپرسی خیلی مرا رنج میداد به طوری که روزی یکی از بچهها وقتی از بازپرسی آمد بیرون از او پرسیدم که چه اتفاقی برای تو افتاده است و او گفت که به بدن من برق متصل کردند و از پنکه سقفی آویزان کردند تا بلکه اطلاعاتی به آنان بدهم.
یا به طور مثال روزی یکی از رزمندگان را دیدم که از اتاق شکنجه بیرون آمد با صورت متورم، وقتی بچهها به دور او جمع شدند و من هم در آن جمع بودم او گفت که در اتاق یک سمت صورتم را روی میز گذاشته و از سمت دیگر با یک تخته به صورتم کوبیدند.
و....خیلی شکنجههای دیگر به شکلهای متفاوت و مشقتبار اما خلاصه کلام اینکه خود اینکه شما از وطن دور باشی محدودیت و همین خود زجرآور است حال اگر در کنار این موصوع شکنجههایی هم باشد عذاب دوری از وطن و خانواده را دهها برابر افزایش میدهد.
*دردناکترین و بدترین خاطره در زمان اسارت؟
نمیتوان خاطرات دوران اسارت را تقسیمبندی یا رتبهبندی کرد، چرا که خاطرات بد و شیرین زیادی بود اما چیزی که یادم هست و آزارم میداد این بود که در اردوگاه ما برنامه خاصی حاکم بود و هر روز سرزنی از سوی نیروهای عراقی داشتیم که یک روز سرباز عراقی با یکی از بچههای ما به دلایلی درگیر شدند که نهایتا همان درگیری باعث شد که بچههای اردوگاه ما را به صورت ویژه مورد اذیت قرار دهند که از بخت بد ما در همان روز جلسه فرماندهان اردوگاههای اسرا در مقر اردوگاه ما بود و تا اینکه این اوضاع پیش آمد، حالت فوقالعاده اعلام شد و بچهها به داخل آسایشگاه برده شدند و در این حین چند نفر از افسران به داخل آمده و جویای شرایط پیش آمده شدند و پس از فهمیدن موضوع ریختند و همه را زدند.
در این هنگام من به اعتراض بلند شدم و گفتم اجازه بدهید حرف خودمان را بزنیم، اما این هم فایدهای نداشت و بالاخره من با چند نفر دیگر از بچهها را جدا کردند و ما را به انفرادی انتقال دادند، اما درون سلول انفرادی ما صدای ناله و شیون و فریاد بچههای خودمان را میشنیدیم و چیزی هم نمیدیدیم اما میدانستیم که آنها به شدت زیر شکنجه هستند و همین صدای ناله و فریاد شاید یکی از بدترین خاطرات و صداهایی است که در گوش من به یادگار مانده است.
*در طول اسارت امیدی برای بازگشت به وطن داشتید؟
بله حتما، اصلا تصوری مبنی بر اینکه اینجا ختم راه هست و دیگر هرگز به وطن بازنخواهیم گشت، نداشتیم چون انسان اگر امید نداشته باشد حتما شکست میخورد و نهایتا تسلیم شرایط میشود، اما ما امید داشتیم و به عقیده من تنها حسی که انسان را روی پا نگه میدارد امید و باور به اعتقاد و ایمان هست.
در طول اسارت هم فعالیتها و کارهایی بود که امید ما را همچنان پابرجا و زنده نگه میداشت و آن هم این بود که ما در اسارت اوقات بیکاری نداشتیم؛ اگرچه اوایل اسارت خیلی زمان ما به بطالت میگذشت اما بعدها به مرور شناخت محیط و افراد و آشنایی با همه سعی کردیم خودمان را با فعالیتهایی سرگرم کنیم به طوری که هر کدام از بچهها آموختههای خود را برای هم یاد میدادیم و تجربهها و علم خود را بدون ذرهای کم و کاست در اختیار هم قرار میدادیم.
در آن زمان ماموران و نیروهای صلیب سرخ هر چند ماه یکبار برای بازدید و ثبت تعداد و اسامی به اردوگاهها میآمدند، بار اولی که صلیب سرخ به اردوگاه ما آمده بود ما خواهش کردیم که کتابهایی در اختیار ما قرار دهند و در دفعه بعدی کتابهایی که درخواست کرده بودیم،همه را برای ما آوردند.
در کنار این موضوع ما کلاسهای ورزشی و کلاسهای آموزش زبان برای همدیگر برگزار میکردیم؛ البته همه اینها به دور از چشم عراقیها بود، حتی ما اقدام به آموزش ورزشهای رزمی کردیم و به خوبی همه را فرا گرفتیم، خلاصه کلام اینکه اگر در آن زمان اندک ظرفیتی هم بود ما از آن ظرفیت به خوبی استفاده کردیم.
*برای نخستین بار چطور مطلع شدید که قرار هست آزاد شوید؟
دو یا سه سال قبل از آزادی قطعی ما یک سری حرفهایی بین بچهها در مورد آزادی بود، اما چون ما از نشر این شایعات و اینکه هر روز خبر آزادی بشنویم و اما آزاد نشویم اذیت می شدیم به همین دلیل سعی می کردیم زیاد به این حرفها دل خوش نکنیم اما در کنار این مهم امیدمان همچنان پابرجا بود.
اما نهایتا در پس همه این شایعات و اخباری که دهن به دهن در اردوگاه میچرخید در سال 69 اخبار رسمی عراق اعلام کرد که بین اسرای ایرانی و اسرای عراقی تبادل انجام خواهد شد و چون اطلاعیه رسمی رادیو عراق بود و این خبر از بلندگو برای ما پخش شد ما نخستین بار اینجا فهمیدیم که قرار هست آزاد شویم با اینکه باز هم باورمان نمیشد اما مجبور به باور بودیم.
*اگر دوباره اوضاع کشور به گونهای شود که نیاز به فرزندان متعهد و متعصب بوده و حضور نیروهایی در عرصه الزامی باشد، شما حاضر به حضور هستید؟
این سوال را اوایل آزادی خیلیها از من میپرسیدند اما به عقیده و باور من این سوال اصلا صحیح نیست که اگر اتفاقی بیافتد ما اعلام آمادگی میکنیم یا خیر؟ چرا که ما مقطعی به مسائل فرهنگی و اعتقادی خود نگاه نمیکنیم چرا که این مهم یک ایدئولوژی است و نمیشود به صورت مقطعی آن را پذیرفت.
جریان فکری ما جریان تازه و نوپدید نیست و از زمانی که بعثت پیامبر آغاز شد و حتی زمان انبیای قبل حضرت محمد(ص) این تفکر اعلام شد و برای این عقیده از همان زمان هزینهها و بهای زیادی داده شد تا اینکه این عقیده و تفکر ادامه یافت تا امروز چنین شهادتها و مجاهدتهایی در تاریخ جمهوری اسلامی ایران رقم بخورد و لازم است که من به عنوان نماینده تمام آزادگان کشورم بگویم که الان هم همان تفکر پابرجاست، شاید نسبت به روزگار و دوران ما با رویکرد دیگری انجام شود اما عقیده و باور در هر زمان و مکان یکی است.
*این حرف شما یعنی اعلام آمادگی؟
بله. چون تا حق هست تبعا باطل همیشه در کنارش وجود خواهد داشت و تا حق هست مبارزه هست و ما در عرصه و صحنه هستیم و امیدواریم تا این جدال حق و باطل نهایتا منجر به ظهور تنها منجی عالم بشریت، حضرت امام عصر(عج) شود.
*نظرتان راجع به جوانان امروزی در قیاس با جوانان دیروز این سرزمین چیست؟
ما داریم در این جامعه زندگی میکنیم و در همین مقطع امثال حججیها را نداریم مگر؟ امثال دهقانیها را نداریم؟ ما هنوز هم بچههای همان دوران را داریم و اتفاق خارقالعادهای در طول این سالها نیافتاده است و به نظر من قیاس جوانان امروزی با جوانان دیروز اصلا صحیح نیست.
چرا که باید شرایط پیش بیاید تا بتوان میزان عقیده و باورهای جوانان را سنجید، شما اگر الان ببینید واهمه دشمن از این هست که نمیتواند نیروی ما را برآورد کند، چون ممکن هست که موقعیتی در کشور پیش بیاید که کسانی وارد به عرصه شوند که حتی فکر حضور آنان در عرصه را نداشتید و نداشتیم، و از طرفی ما حق نداریم کسی را مورد سرزنش قرار دهیم اگر قرار هست چنین اتفاقی بیافتد باید ابتدا از خود شروع کنیم و نخست باید خود را سرزنش کنیم.
در این شرایط باید دید که برای جوان خود چه کردهایم و چه چیزی از او انتظار داریم. به طور مثال من به عنوان یک پدر برای پسر و دختر خودم چه کاری کردم و انتظار چه چیزی دارم؟ و همین امر در مورد جامعه نیز صدق میکند. البته ما نمیگوییم کار نشده و ما نمیگوییم تهاجمی نیست چرا، چون ما الان تهاجم فرهنگی داریم و دشمنان ما افقی برای خود ترسیم کردند و لکن ما نیز در نقطه مقابل کار کردیم اما کافی نبوده است.
اگر امروز دشمنان ما مسلح به انواع رسانه هستند و افکار جوانان ما تحت اختیار آنها هست اما نباید ما پا پس بکشیم، بالاخره ما هم باید از یک جایی آغاز کرده و کارهایی انجام میدادیم که متاسفانه باید اذعان داشت که بیشتر کارهای ما به صورت مقطعی است.
باید توجه داشته باشیم که ذات جوان به کنجکاوی اوست و ما باید قبل از ورود تکنولوژی به بطن جامعه به فکر عواقب و طرز استفاده و فرهنگسازی آن میبودیم، اگر ما برنامهریزی نداشته باشیم کسان دیگری برای ما برنامهریزی خواهند کرد و از ظرفیتهای ما استفاده میکنند و نتیجه این عمل فروپاشی فرهنگ خواهد بود اما باز هم من سر حرف خود هستم که اگر پایش بیافتد جوان امروزی خیلی بهتر از جوان دیروزی در عرصه عمل خواهد کرد.
*در حالحاضر چه میکنید و به چه کاری مشغول هستید؟
من در حالحاضر کارمند یکی از ادارات چهارگانه استان اردبیل مشغول به فعالیت هستم که اگر بخواهم از باب فعالیتهای آزاد و صرف پر کردن اوقات فراغت بگویم، بیشتر مواقع خود را با گوش دادن به صوت تلاوت قرآن مشغول میکنم و در کنار این موضوع به جد تلاوت و قرائت قرآن را دنبال میکنم، همچنین کم و بیش به جلسات قرآنی علاقه مند هستم و باید بگویم که کمتر روزی میشود که من تلاوت قرآن را گوش ندهم.
*به عنوان سوال آخر؛ انتظاری از مسئولان اگر دارید بفرمایید.
من خواسته و مطالبه شخصی از مسئول و مدیری ندارم اما ای کاش شرایطی پیش بیاید که مسئولیت را در اختیار کسی بگذاریم که دلسوز، مدیر، آگاه، برنامهریز، متخصص و متعهد باشد و دلش برای مردم و با مردم باشد و در کنار این مهم خود را از مردم جدا نبیند.
در حقیقت اگر این افراد مسئولیت قبول کنند گرهای از گرههای مردم باز خواهد شد، کسی که دغدغه مردم را نداشته باشد نه به درد نظام و نه به درد مردم نمیخورد.
و اگر امروز من به عنوان یک آزاده و جانباز با مردم سخن میگویم باید بدانم که عنوان آزادگی امانتی است در دست من و امثال من و باید از این امانت به خوبی محافظت کرد و نگذاشت که این ارزش در طی مسیر و انحناهای مشکلات و بحرانها دچار نقصان و خدشهدار شود.
گفتوگو از نوشین سلامت
انتهای پیام/س