به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛آن چه خواهید خواند نتیجه مصاحبت یک خبرنگار لبنانی با چند تن از جوانان روستای «عیتاالشعب» است. جوانانی که در آخرین روز های جنگ در سال 2006 به دلیل آتش بس مجبور به ترک دیاری شدند که 33 روز در آن پایداری کرده بودند. این جوانان پس از عقب نشینی کامل نظامیان صهیونیست از لبنان به سر خانه و کاشانه خود بازگشتند.
خاطرات و مطالب بسیاری در ذهن جوانی است که به «عیتا» بازگشته است. البته همه چیز تغییر کرده است؛ اسمها، چهرهها و ظاهر روستایی که نابود شده بود. در 14 آگوست 2006، این جوان رزمنده مقاومت پس از 32 روز از دشوارترین روزها زندگیاش، در «عیتا» را ترک کرد. آن روزها این شهرک بیشتر به «هیروشیما» شبیه بود. آن جوان به یاد نمیآورد چه زمانی در خانه را قفل کرد و به سوی بیروت رفت.
گرچه حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما شاید نمیخواهد رازهایش را بگوید. ذهنش مملو از خاطرات است. «یک سال گذشت و من هر روز در جنگ خاطراتم را مرور میکردم». شاید آن خاطرهها نیز دلیلی نمی بینند که او را ترک کنند و مدام غافلگیرش کرده، ذهنش را فرا گرفته و لحظات تنهاییاش را پر میکردند. در همه آن لحظاتی که بر سر کارش یا در کنار زن و فرزندانش بود، آن ها یک به یک افکارش را مورد هجوم می دادند و او با خود میگفت: آنچه از من خواسته شد انجام دادم و به سادگی جنگیدم ولی پرسشی مهم امان مرا بریده است: آیا اشتباهی مرتکب شدم؟ چرا فلان کار یا بهمان کار را در فلان زمان خاص انجام ندادم تا بهتر از این جنگیده باشم؟
این رزمنده دلیر و شجاع «از عملکرد خود کاملا راضی نیست» و در عین حال ذهنش درگیر این مسئله است که «فرزندانم در آسایش زندگی کنند، ما بنا نمی کنیم تا اسرائیل ویران کند و اگر جنگ به ما تحمیل نشود دوست داریم در آرامش و با عزت زندگی کنیم».
از همین جا می توانیم متوجه شویم که او مانند کودکی کم سن و سال از اینکه روستایش در ماههای اخیر به سازندگی و آبادانی مشغول شده خوشحال است. در تابستان گذشته جنگی به او تحمیل شد که اصلا خواهانش نبود. او در آن زمان در حال برنامهریزی جهت گرفتن یک مرخصی طولانی مدت برای حضور در کنارخانوادهاش بود. اما سلاحش را بر زمین نگذاشت چون ترجیح میداد پسرش به جای اینکه بگوید: «پدرم ترسوست»، بگوید:« پدرم شهید است »... «زندگی زیباست و جانهای ما با ارزشتر از خاک و سنگ هستند اما وطن ما برایمان عزیز است و ما همیشه از آن دفاع میکنیم».
بیشتر بخوانید:شهیدی که ناگهان از چشم دشمنانش ناپدید میگشت!+عکس
برای همین در «عیتا» ماند، همان جایی که «جنگ، خیابان به خیابان و خانه به خانه ادامه داشت» حافظه او و هم رزمانش دیگر نام صاحب خانهها را به یاد نمیآورد بلکه آنها را با خاطرات و حوادثی که در آن ها گذشته است به یاد میآورد: «دو دقیقه پیش از آن که سربازان اسرائیل در این خانه جمع شوند، بچه های مقاومت آن را ترک کردند. یکی از بچه ها چیزی را در خانه جا گذاشته بود و وقتی برگشت، از دیدن اسرائیلیها غافلگیر شد. خیلی بی سر و صدا پیش بچه ها بازگشت و بعد رزمندگان آنجا را گلولهباران کردند و بیشتر آنان را کشتند و باقی شان هم فرار کردند. آن جا خانه بود که تنها ستون باقیمانده از آن صحنه درگیری ویرانگری شده بود، آن یکی خانه ای بود که ما در حین جنگ در آن «مناغیش» می پختیم... و همین طور خانه چهارم، پنجم و ششم و .... همه خانهها با خاطرات و قصههای جنگ شده اند.
همچنین در این روستا خانهای است که خاطره آن در قلوب رزمندگان حک شده است. این خانه متعلق به پیر زنی است که «عیتا» را ترک نکرد و بچههای مقاومت را تنها نگذاشت. جوان رزمندهای بود که به ظاهر و تیپ خودش خیلی بها میداد و روحیه دائما شوخی داشت. «این رزمنده علی رغم شجاعت فراوانش و با وجود شدت درگیریها، اصرار داشت که هر روز محاسنش را اصلاح کرده، حمام کند و عطر بزند. یکی از روزها این بنده خدا جایی را برای رسیدن به خودش پیدا نکرد. همان پیر زنی که در روستا مانده بود، کلید خانهاش را به او داد تا بتواند در آنجا، فارغ از درگیری ها دستی به سر و روی خودش بکشد.
این جوان خوش تیپ یک ساعتی از پیش ما رفت و وقتی برگشت درب خانه را همراهش آورده بود. او با مزاح از صاحب خانه پرسید: «کلید خانه را میخواهید یا در آن را؟» این طوری بود که فهمیدیم از آن خانه چیزی جز همین در باقی نمانده است و او به جای گریه کردن میخندید». این جوان رزمندهی خوش تیپ طی درگیریهای شدید بعدی به شهادت رسید.
دیدن خانوادههای شهدا برای کسانی که امروز به «عیتا» باز میگردند باعث بیقرار میشود «وقتی از جلو خانههای آنها میگذرم خجالت میکشم .... فرزندان آن ها شهید شدند و من هنوز زندهام.» آن روز ها مرگ در هر گوشهای در کمین او و دوستانش بود. او میگفت وقتی درگیری در اطرافم شدت پیدا کرد، به خودم آمدم و دیدم نمرده ام، و چشمانم اشک آلود است و هنوز دوستانم را میبینم و میپرسم چه کسی در این لحظات شهید شده است.»
هنگام صحبت با ما بسیار گریست «این رزمنده مقاومت برای دوستان شهیدش میگرید و هرگاه فرزندانش را به یاد او میآورند دلش میگیرد و در شبهای سیاه رویای همسرش را در سر دارد.» آیا او از تصمیم سرسختانه اش مبنی بر این که زندگی خاص یک رزمنده را داشته باشد بازخواهد گشت؟ او ناگهان دستش را به جیبش برد تا عکس فرزندانش را بیرون بیاورد. نگاهی به آن ها می کند و به یاد خندههایشان میافتد؛ و با اشاره به عکس می گوید: «این ها تلاش می کنند دیواری را که به عنوان یک رزمنده ساخته ام، خراب کنند».
نظراتی که می گویند آنان صرفا برای حزبالله، ایران یا طائفه شیعه جنگیدهاند او را آزار میدهد. «ما جنگیدیم تا به تمام امت پیامی داده باشیم. ما به نمایندگی از همه امت جنگیدیم. من میدانم که ملتهای عربی در کار خود وا ماندهاند. ما برای حزب یا یک طائفه خاصی نجنگیدیم. اگر حرفی که میزنند درست باشد که تمام کردن کار یک حزب یا آن طائفه کاری ندارد» این سخن کسی است که خودش را لحظه به لحظه در معرض مرگ قرار داد، تا بیش از دیگران درک کند که چرا میجنگیده است.
این جوان گندم گون خجالتی مانند دیگر رزمندهگان آماده است تا هر زمانی که جنگی درگرفت، بجنگد اما او معتقد است جنگ دیگری رخ نخواهد داد و با آرامش عجیبی لبخند میزند و می گوید «چون این بار ما دیگر میدانیم چگونه بهتر بجنگیم» او این جملات را در همان زمانی بر زبان می آورد که رویاها و آرزوهای بسیاری برای آینده دختر کوچکش در سر دارد و می گوید: «ممکن است روزی او خانم دکتر یا استاد دانشگاه شود. دخترم کوچولوی قشنگی است و در آینده بهترین خواهد شد».
منبع:فارس
انتهای پیام/