به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛وقتی از دیوگنس، فیلسوف دوران باستان، پرسیدند «اهل کجایی؟»، در پاسخ گفت: «اهل جهانم». با گذشت زمان و ظهور کانت و شاگردانش، آن جهان دو پاره شد: در یک سو غرب قرار گرفت و در سوی دیگر «هر آنچه غرب نبود». قدرتِ فلسفۀ کانت، غربیها را به این سمت کشاند که آن جهانِ دیگر، یعنی شرق، نهتنها از فلسفه بیبهره است، بلکه بهطور مادرزادی نمیتواند بدان دست یابد.
جریان اصلی فلسفه در غربْ کوتهبین، تنگنظر، و حتی بیگانههراس است. میدانم که دارم اتهامی جدی را مطرح میکنم. اما در غیر این صورت چگونه میتوان این واقعیت را تبیین کرد که سنتهای فلسفی غنی چین، هند، آفریقا، و مردم بومی آمریکای شمالی و جنوبی، تقریباً بهطور کامل، در سراسر دانشکدههای فلسفه در اروپا و جهانِ انگلیسیزبان نادیده انگاشته میشود؟
لایبنیتس، ولف و کنه مثالهای بارز آن چیزی هستند که زمانی نگرش رایج در فلسفۀ اروپا بود. درواقع، آنچنان که پیتر کی. جی. پارک در کتاب آفریقا، آسیا، و تاریخ فلسفه: نژادپرستی در شکلگیری چارچوب فلسفه متذکر میشود، تنها گزینههایی که در قرن هجدهم از سوی اغلب اندیشمندان جدی گرفته میشد عبارت بودند از اینکه فلسفه در هند آغاز شده است، فلسفه در آفریقا آغاز شده است، یا اینکه هم هند و هم آفریقا فلسفه را به یونان دادهاند. پس چرا اوضاع دگرگون شد؟
اندیشمندان اروپایی: هیچ گروه غیرقفقازی نمیتواند فلسفه داشته باشد!
همانطور که پارک بهطرزی قانعکننده توضیح میدهد، آفریقا و آسیا بهواسطۀ تأثیر دو عامل درهمتنیده از چارچوب فلسفه طرد شدند. از یک سو، مدافعان فلسفۀ ایمانوئل کانت آگاهانه تاریخ فلسفه را طوری بازنویسی کردند که به نظر برسد ایدئالیسم انتقادیِ او نقطۀ اوجی بوده است که تمام فلسفههای پیشین، کم و بیش با موفقیت، بهسوی آن حرکت میکردهاند.
از دیگر سو، اندیشمندان اروپایی بهطور فزاینده دیدگاههای برتری نژادی سفیدپوستان را پذیرفتند و نظاممند ساختند که بدان معنا بود که هیچ گروه غیرقفقازی نمیتواند فلسفه داشته باشد.
طرد فلسفۀ غیراروپایی از چارچوب فلسفه یک تصمیم بود
بنابراین، طرد فلسفۀ غیراروپایی از چارچوب فلسفه یک تصمیم بود، نه چیزی که مردم همواره به آن باور داشتهاند، و این تصمیمی بود نه مبتنی بر استدلال خردورزانه، بلکه مبتنی بود بر ملاحظات جدلیِ حامیان کانت در فلسفۀ اروپا، و همچنین دیدگاههایی دربارۀ نژاد که هم از نظر علمی نامعقول هستند و هم از نظر اخلاقی وقیحانه.
کانت یک نژادپرست بود
کانت خودش بهطرزی ننگین نژادپرست بود. او نژاد را یک مقولۀ علمی در نظر میگرفت وآن را با توانایی تفکر انتزاعی تطبیق میداد. کانت بیگمان یکی از چهار یا پنج تن از تأثیرگذارترین فیلسوفان در سنت غرب است. او اظهار میدارد که چینیان، هندیان، آفریقاییان و بومیان آمریکای شمالی و جنوبی بهطور مادرزاد از فلسفهورزی ناتوان هستند؛ و فیلسوفان غربی معاصر این را امری بدیهی میانگارند که فلسفۀ چینی، هندی، آفریقایی یا بومیان آمریکا وجود ندارد. اگر این یک اتفاق باشد، اتفاقی بهتآور است.
خاستگاه فلسفه رسالۀ جمهوری افلاطون است!
شاید کسی استدلال کند که، اگر چه مقدمات نژادپرستانۀ کانت دفاعناپذیرند، نتیجهگیری او درست است، زیرا ذات فلسفه آن است که بخشی از یک سلسلۀ فکری غربی خاص باشد. پئونه، دانشجوی تحصیلات تکمیلی در فلسفه در دانشگاه اِموری در جورجیا، استدلال میکند: ازآنجاکه «فلسفه» واژهای با ریشۀ یونانی است، تنها به سنتی ارجاع دارد که از اندیشههای متفکران یونان باستان توسعه مییابد. نیکولاس تامپیو در استدلالی مشابه اظهار میدارد: خاستگاه فلسفه رسالۀ جمهوری افلاطون است.
اینها آشکارا استدلالهایی بد هستند. اگر واژهشناسیِ یک اصطلاح تعیین میکند که کدام فرهنگ، صاحب آن رشته است، آنگاه رشتهای به نام جبر در اروپا وجود ندارد، زیرا ما آن اصطلاح را از عربی اخذ کردهایم. همکاران من نیز، که دربارۀ فیلسوفان پیشاسقراطی همچون هراکلیتوس و پارمنیدس تدریس میکنند و کتاب مینویسند، کاری خارج از حوزۀ فلسفه انجام میدهند.
پئونه و همفکرانش بخشی از سلسلهای طولانی از متفکران هستند که کوشیدهاند تا بهسادگی فلسفۀ غیراروپایی را بهمثابه چیزی تعریف کنند که اصلاً وجود خارجی ندارد.
شاید اظهارات دریدا و هایدگر در ظاهر بهمعنای ستایش از فلسفۀ غیرغربی به نظر برسد چرا که از گرفتاریهای متافیزیک غربی اجتناب کرده است. اما درواقعیت، اظهارات آنها بههمان اندازۀ سخن از «وحشیهای نجیب» برتریجویانه است، وحشیهایی که از تأثیرات فسادآور تمدن غرب مصون ماندهاند، اما درست بههمین دلیل از مشارکت در فرهنگ بالاتر محروماند.
سان پارک در دوران دانشجویی در یکی از دانشکدههای معروف فلسفه در غرب آمریکا کوشش کرد تا رویکردی با تنوع بیشتر را نسبتبه فلسفه ترویج کند، آن هم با حمایت از استخدام اساتیدی که در فلسفۀ چین تخصص دارند یا در یکی دیگر از فلسفههایی که معمولاً کمتر تدریس میشوند. او گزارش میدهد که «مکرراً مشاهدۀ جهالت، و گاهی، مشاهدۀ نژادپرستی سرپوشیده، او را مبهوت میساخته است». یکی از اعضای هیئت علمی اساساً به او میگوید: «ما در این سنت فکری کار میکنیم. یا آن را بپذیر یا آن را ترک کن». هنگامی که سان پارک میکوشد تا حداقل در پایاننامۀ خود به فلسفۀ غیرغربی ارجاع دهد، به او توصیه میشود «به دانشکدۀ مطالعات دینی انتقالی بگیرد یا دانشکدهای دیگر که در آن ’مطالعات قومی‘ از پذیرش بیشتری برخوردار است.
فلسفه گویا چیزی نیست مگر معبدی برای دستاوردهای مردان سفیدپوست
سان پارک سرانجام تحصیلات دکتری خود را رها کرد، و اکنون به کار فیلمسازی مشغول است. چند دانشجوی دیگر، بهویژه دانشجویانی که میتوانستهاند تنوع بیشتری در این حرفه ایجاد کنند، از همان آغاز طرد شدهاند، یا در نیمۀ راه ترک تحصیل کردهاند، چراکه فلسفه گویا چیزی نیست مگر معبدی برای دستاوردهای مردان سفیدپوست.
برخی فیلسوفان اذعان میکنند که ممکن است برای مثال در چین یا هند فلسفه وجود داشته باشد، اما سپس فرض میکنند که آن فلسفه بهاندازۀ فلسفۀ اروپایی خوب نیست. اغلب اندیشمندان معاصر غربی با کمال احتیاط حول این موضوع میچرخند
از هر کسی که اظهار میکند که فلسفه در خارج از سنت انگلیسی-اروپایی وجود ندارد، یا اذعان دارد که فلسفه خارج از غرب وجود دارد، اما تصور میکند که آن فلسفه اصلاً خوب نیست، من پرسشهای زیر را میپرسم. چرا او تصور میکند که استدلال موهیستها مبتنی بر حالت طبیعی برای توجیه اقتدار حکومت فلسفه نیست؟ او چگونه برهان خلف منگزی علیه این ادعا را تفسیر میکند که میگوید سرشت انسان به نیاز به غذا و میل جنسی تقلیل مییابد؟ چرا او نسخۀ چوانگتسی از استدلال تسلسل به سود شکاکیت را رد میکند؟ دیدگاه او دربارۀ برهان هان فِیزی چیست، مبنی بر اینکه نهادهای سیاسی باید طوری طراحی شوند که به فضیلت عاملان سیاسی وابسته نباشند؟ او دربارۀ برهان زونگمی چه میاندیشد، که معتقد است واقعیت باید اساساً ماهیتی ذهنی داشته باشد، زیرا این امر تبیینناپذیر است که چگونه آگاهی میتواند از بطن مادهای ظهور کند که فاقد آگاهی است؟ چرا او رسالههای افلاطونی را فلسفی در نظر میگیرد، اما رسالۀ فاتسانگ را طرد میکند؟ البته، پاسخ هر یک از این پرسشها آن است که کسانی که اظهار میدارند فلسفۀ چینی غیرعقلانی است، هرگز هیچ یک از این استدلالها را نشنیدهاند، زیرا آنها به خود زحمت نمیدهند که فلسفۀ چینی را بخوانند و صرفاً در جهالت خود آن را طرد میکنند.
حقیقت تلخ آن است که سخنانی نظیر اظهارات کانت، هایدگر، دریدا، مور، اسکالیا و اساتیدی که سان پارک با آنها برخورد داشت، تجلی آن چیزی هستند که ادوارد سعید به آن لقب «شرقشناسی» میدهد، در کتابی با همین نام که در سال ۱۹۷۹ منتشر شد: این دیدگاه که همهچیز از مصر تا ژاپن اساساً یکسان است، و قطب مخالف غرب است: «شرقیْ غیرعقلانی، فاسد (گناهکار)، کودکصفت و ’متفاوت‘ است؛ بنابراین اروپاییْ عقلانی، پارسا، بالغ، و ’عادی‘ است».
کسانی که تحتتأثیر شرقشناسی هستند نیازی به آن ندارند که واقعاً متون چینی (یا دیگر متون غیراروپایی) را بخوانند یا استدلالهایشان را جدی بگیرند، زیرا متون آنها از پیش تفسیر شده است: «’شرقیها‘ برای تمامی اهداف عملی چیزی جز یک ذات افلاطونی نیستند، که هر شرقشناس (یا حاکم شرقیها) میتواند بررسی کند، فهم نماید، و آشکار سازد»؛ و این ذات تضمین میکند که سخنان اندیشمندان چینی، هندی، اهل خاورمیانه یا دیگر غیراروپاییان، در بهترین حالت، عجیب و، در بدترین حالت، احمقانه است.
بیگمان فلسفه شرقی، در مقام نوعی فلسفه، چیزهای بسیاری برای عرضه دارند
شاید خوانندگان این مقاله نومید باشند که مثالهای من (هم مثبت و هم منفی) متمرکز بر فلسفۀ چین است. این امر تنها بدان دلیل است که فلسفۀ چین حوزهای در فلسفۀ غیرغربی است که من بهترین شناخت را از آن دارم. حمایت از اینکه ما به تدریس فلسفه خارج از جریان اصلی انگلیسی-اروپایی بیشتر بپردازیم، بهمعنای بیان این هدف غیرواقعی نیست که هر یک از ما باید بهطور برابر در تدریس تمام آن حوزهها مهارت داشته باشد. اما، نباید فراموش کنیم که فلسفۀ چین تنها یکی از چندین فلسفههایی است که غالباً کمتر تدریس میشوند و عمدتاً در دانشکدههای فلسفۀ آمریکا نادیده انگاشته میشوند، اگر چه من هیچ تخصصی در هیچ یک از این سنتها ندارم، اما بیگمان آنقدر دربارهشان میدانم که بفهمم، در مقام نوعی فلسفه، چیزهای بسیاری برای عرضه دارند.
من نمیگویم که جریان اصلی فلسفۀ انگلیسی-اروپایی بد است و تمام انواع دیگر فلسفه خوب است. کسانی هستند که به این نوع دوگانهانگاری فرهنگی تن در میدهند، اما من از آنها نیستم. هدف من گسترش فلسفه است با ازبینبردن مرزها، نه محدودکردن آن با ساختن مرزهای جدید. انجام این کار مستلزم پایبندی بیشتر به ایده آلهایی است که بهترین فلسفه را در هر فرهنگی ترویج میکند. هنگامی که از فیلسوف دوران باستان دیوگنس پرسیده شد که اهل کدام شهر است، او پاسخ داد: «من شهروند جهان هستم». فلسفۀ معاصر در غرب این چشمانداز را از دست داده است. فلسفه برای رشد فکری، برای جذب دانشجویانی با تنوع روزافزون فرهنگی، و برای اینکه اهمیت فرهنگی خود را حفظ کند، باید ایدهآل جهانوطنی نخستین خود را بازیابد.
منبع:فارس
انتهای پیام/