تو که رفتی یک محله عزادار شد.نانوای محل تنورش را خاموش کرد.مغازه‌ها کرکره‌هایشان را بالا نکشیدند.کوچه و خیابان پر شد از پرچم و پارچه‌های سیاه.بانک نوحه و روضه از مسجد محله به گوش رسید.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ تو که رفتی یک محله عزادار شد. نانوای محل تنورش را خاموش کرد. مغازه‌ها کرکره‌هایشان را بالا نکشیدند.

کوچه و خیابان پر شد از پرچم و پارچه‌های سیاه. بانک نوحه و روضه از مسجد محله به گوش رسید. پیکر پاکت بردوش بچه‌های محله تا معراج شهدا پرکشید.

برای اهالی محله فردوس غرب شهادتت عجیب نبود. مادر بارها از در و همسایه شنیده بود که تو رفتنی هستی. تو از آسمانی و روی زمین نمی‌مانی. امروز که روبه‌روی در خانه‌ات ایستاده‌ام هوا بارانی است. روی دیوار خانه عکس بزرگی از چهره‌ات خودنمایی می‌کند.

زنگ خانه را می‌زنم. در خانه باز می‌شود. همه جا پر است از سکوت. در گوشه‌ای از خانه مادر بساط هفت‌سین را برداشته و همه خاطرات تو را چیده. کفش‌های خاکی‌ات، انگشترهای دستت، ساعت و عطرت، لباس و کیفت، حتی ناخن‌گیر و لباس رنگ پریده تنت نیز روی میز جاگرفته است. همه اینها در کنار عکس‌هایت شده بهترین زینت خانه. سر که می‌چرخانم عکس تو را می‌بینم در کنار عکس عموی شهیدت. حاج محمدحسین معز غلامی شهید روزهای دفاع‌مقدس که تو دوست داشتی مثل او باشی. صبور و شجاع. مادر چادر نمازش را جمع می‌کند و با یک لیوان شربت زعفرانی روبه‌رویم می‌نشیند. پدر تکیده‌تر از همیشه خوشامد می‌گوید و روایت دلدادگی تورا نقل می‌کنند.

زمستان که رفت تو آمدی. با عطر گل و بوی بهار. هنوز مؤذن بانگ اذان نگفته بود که دردهای مادر شروع می‌شود. سال 1373پایگاه امیدیه اهواز تنها یک درمانگاه داشت.

تا رسیدن به بیمارستان مسافت زیادی بود. تو در همان درمانگاه کوچک پایگاه به دنیا آمدی. پدر می‌گوید جمعه روزی بود. 4فروردین 1373خانواده معز غلامی صاحب پسری شدند که نامش را حسین گذاشتند. پدر و مادر بعد از فاطمه و مریم فکرش را نمی‌کردند سال‌ها بعد خدا پسری به آنها بدهد اما تو آمدی با کلی سلام و صلوات.
روی دستان پر مهر پدر و مادر پر و بال گرفتی ولی هرچه بزرگ‌تر می‌شدی‌گویی برای رفتن و نماندن بیشتر تلاش می‌کردی. از همان روزهایی که تکه کاغذی به دست می‌گرفتی و به صدای کودکانه‌ات اوج می‌دادی و برای خواهرهایت مداحی می‌کردی مادر می‌دانست عجیب عاشق اهل‌بیت(ع) هستی. برای همین وقتی شهید مدافع حرم شدی مادر تعجب نکرد. 2روز مانده به روز تولد 23سالگی‌ات در 6 فروردین 1396 جام شهادت نوشیدی. شهادتت مبارک حسین جان.

به قولش عمل کرد، مثل عمویش شد

برای خانواده معز غلامی دفاع از وطن و پوشیدن لباس رزم یک رسم خانوادگی و یک ارثیه ماندگار است. پدر شهید ذاکر‌الحسین کربلایی حسین معز غلامی می‌گوید: «سال‌ها به‌عنوان تکنسین هواپیماهای شکاری در نیروی هوایی ارتش فعالیت کردم. اگرچه کارم پشت جبهه بود و باید هواپیماها را برای دفاع آماده می‌کردیم ولی نمی‌توانستم خودم را از حال و هوای جبهه دور کنم.

مرخصی می‌گرفتم و راهی جبهه می‌شدم. برای منی که قبل از انقلاب از نیروی هوایی رژیم طاغوت فرار کرده بودم حضور در جبهه و ماندن در کنار رزمنده‌ها وصف نشدنی بود. برادر کوچکم محمدحسین هم با من بود. این‌قدر با او دوست و رفیق بودم که وقتی شهید شد تا مدت‌ها گیج و پریشان بودم. همیشه در خانه‌مان حرف داداش محمدحسین بود.

این‌قدر که وقتی حسین پسرم از او می‌پرسید همه اتفاق‌ها و خاطراتم را تعریف می‌کردم. یک روز حسین پیشم آمد و گفت بابا دلم می‌خواهد برای تو مثل عمو شوم. گفتم هنوز مانده تو مثل عمو شوی. ولی حسین هرچه بزرگ‌تر می‌شد بیشتر از اینکه پدر و پسر باشیم دوستی‌مان اوج می‌گرفت. با هم شوخی می‌کردیم. از سر و کول من بالا می‌رفت و خلاصه دوست و رفیق هم بودیم.»

پدر که حرف می‌زند مدام تکرار می‌کند که حسین هم مثل همه بچه‌ها بود. دلش نمی‌خواهد از حسین یک اسطوره بسازد. دلش نمی‌خواهد دیگران فکر کنند حسین و اخلاقش به دور از بقیه و عادت دیگران بوده‌ است.

پدر تکرار می‌کند که حسین من مثل خیلی از جوان‌های شهر بود. جوان و شاداب با همه شیطنت‌ها و عادت‌های یک جوان. پدر می‌گوید: «وقتی حسین شهید شد در مراسم ختمش بلندگو به دست گرفتم و به اهالی محله و همه مهمانان گفتم فکر نکنید حسین من با بچه‌های شما فرق داشت. شما باید به فرزندانتان ببالید. همین قدر که عشق اهل‌بیت(ع) در سینه دارند خودش کار بزرگی است. فقط بدانید که اگر فرزندتان کف پای پدر و مادرش را می‌بوسد و معتقد است این کار عبادت است این یعنی عاقبت به خیری، اگر فرزندتان حرف ناسزا بلد نیست و جوانتان قرآن حفظ ‌می‌کند این یعنی برکت. بدانید که اگر فرزندانتان را در این راه بزرگ کنید همه‌شان راه حسین را می‌روند و سعادت را برای خودشان می‌خرند.»

پدر با غرور پدرانه‌ای حرف می‌زند که آرزوی هر پدری است. تک پسرش این‌قدر او را سربلند کرده که پدر نمی‌تواند خم به ابرو بیاورد و اشک بریزد. اما وقتی حرفمان به حسین و عمویش می‌رسد همانجایی که حسین قول می‌دهد مثل عمویش شود. پدر بغض می‌کند و ما اشک چشم پدر را می‌بینیم. به عکس حسین که در کنار عکس عمو قرار گرفته نگاه می‌کند و می‌گوید: «به قولش عمل کرد. درست مثل عمویش شد.»

لباس شهادت تک سایز است!

خاطره بازی با انگشترهای حسین

حکایت مادر و پسر حکایت عشق وصف نشدنی است. مادر این روزها دلش برای پسر بدغذایش تنگ شده. آخر حسین هر غذایی را نمی‌خورد. هرچند اهل نق زدن و بهانه گرفتن هم نبود.

این روزها کار مادر نشستن در اتاق حسین است. نشستن در کنار وسایل حسین و زیر و رو کردن جعبه انگشترهایش و به انگشت کردن هرکدام و حرف زدن با پسر. حسین عاشق انگشتر بود و حالا این انگشترها همه زندگی مادر شده است. حاج خانم بی‌آنکه بداند مدام پیگیر حال و احوال شهدای مدافع حرم بود.

برنامه‌هایشان را دنبال می‌کرد و در فضای مجازی اخبارشان را پیگیری می‌کرد. آن روز ساعت 10 و 30 دقیقه شب بعد از چند روز دوری و بی‌خبری از حسین پیامی را در یکی از کانال‌های مربوط به شهدای مدافع حرم می‌خواند پیام این بود: «حسین جان شهادتت مبارک» مادر می‌گوید: «دیگر حال خودم را نفهمیدم.

حسین گفته بود مامان وقتی من شهید بشم کمتر از چند دقیقه در تلگرام خبر شهادتم را می‌بینی. همین‌طور هم شد. راستش فکر نمی‌کردم یک روز مادر شهید شوم. قبل از شهادت حسین نمی‌دانم چرا ناخودآگاه پیگیر خبرهای شهدای مدافع حرم بود. حتماً باید جمعه‌ها برنامه «از آسمان» شبک افق را نگاه می‌کردم.‌ های‌های گریه می‌کردم. اگر مراسم ختمی برای شهدای مدافع حرم منطقه برگزار می‌شد نمی‌دانم چگونه ولی ‌گویی یکی ما را دعوت می‌کرد و ما با خبر می‌شدیم و می‌رفتیم. راستش الان از شهادت حسین اصلاً ناراحت نیستم فقط دلتنگی و فراقش اذیتم می‌کند.»

رضایتم را گرفت و شهید شد

مادر بودن حس عجیبی است. حسین برای شهادتش رضایت مادر را می‌خواهد. می‌گوید مامان 2 بار تا مرز شهادت رفتم ولی شهید نشدم. خمپاره جلو پایم منفجر شد. گلوله از کنار صورتم رد شد ولی من شهید نشدم لابد تو راضی نیستی. مادر می‌گوید: «حسین جان هیچ مادری دوست ندارد فرزندش بمیرد. در مأموریت آخرش 37روز بود که به سوریه رفته بود. باور کنید در این 37روز 20شب من خواب تشییع جنازه حسین را می‌دیدم. قبل از رفتنش گفتم. حسین حالا الان نرو عید پیش ما بمان. ایام دهه اول فاطمیه بود. لباس سیاه پوشیده بودم. رو کرد به من و گفت باشد اگر من نروم تو هم باید لباس سیاه عزای خانم فاطمه زهرا(س) را از تنت در‌آوری و گریه هم نکنی. گفتم من خاک پای خانم هستم، برو ولی قول بده عید پیش ما باشی. رفت و به قولش عمل کرد. عید پیش ما آمد اما پیکرش آمد و روح بلندش پرواز کرد.»

پاتوقش مزار شهدای گمنام بود

حسین راهش را خودش انتخاب کرد. ما فقط سعی کردیم او را در محیطی بزرگ کنیم که بتواند درست انتخاب کند. تازه پیش‌دبستانی را شروع کرده بود که شروع کرد به مداحی. بعدها ذاکر اهل‌بیت(ع) شد. اگر سنگ هم از آسمان می‌بارید باید شب‌های جمعه به شاه عبدالعظیم(ع) می‌رفت. شب پنجشنبه‌ها او را فقط می‌توانستیم در مزار شهدای گمنام و شهدای مدافع حرم در بهشت زهرا(س) پیدا کنیم. حتماً ماهی یکبار پا بوس خانم حضرت معصومه(ع) در قم می‌رفت. اهل کار فرهنگی بود. مربی طرح صالحین بسیج محله بود. 50 تا نوجوان با او همراه بودند. کلی کارهای فرهنگی و فعالیت‌های مختلف با هم انجام می‌دادند. همین بچه‌ها امروز سر مزارش آمدند و برایش نوحه خواندند. عجیت به فکر امنیت محله بود. با دوستانش تیمی تشکیل داده بودند برای حفظ امنیت محله. راستش وقتی شهید شد در تعطیلات عید بود. گفتم همه رفته‌اند مسافرت کسی برای تشییع پیکرش نمی‌آید ولی باورم نمی‌شد این‌قدر آدم برای مراسم حسین بیاید. اهالی محله سنگ تمام گذاشتند. همه‌شان می‌گویند حسین ماندنی نبود.»

راهش را پیدا کرده بود

حرف‌هایمان که تمام می‌شود پدر می‌گوید: «یادتان نرود بنویسید حسین مثل همه جوان‌های شهرمان بود. فقط راهش را خوب پیدا کرده بود. حسین مثل همه بچه‌ها درس خواند در دانشگاه بوعلی همدان در رشته تکنسین بی‌هوشی اتاق عمل قبول شد ولی ترجیح داد به سپاه برود و این‌گونه به وطنش خدمت کند. راستش شهید مدافع حرمی از قول شهید آوینی می‌گفت: شهادت تک سایز است. باید خودت را سایزش کنی. وقتی شهادت سایزت شد آن وقت تو را در بر می‌گیرد.»

منبع:شهید نیوز

انتهای پیام/

 

رضایتم را گرفت و شهید شد

 

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.