من استاد چند تا درس بودم و تدریس می کردم و این محمل خیری شده بود که خود به خود با دانشجوها در تماس باشم. موقع شروع هر درسی، بالای تخته می نوشتم: به نام خداوند بخشنده مهربان. مثل الان معمول نبود که بسم الله الرحمن الرحیم بگوییم، آن را می نوشتم آن بالا بیشتر به حال خودم بودم ولی هدف تبلیغ هم داشتم تا بدانند که من با نام خدا شروع میکنم و باید همیشه همین طوری باشند.
یا به زبان انگلیسی که تدریس می کردم به همان زبان انگلیسی میگفتم In the Name of Allah اینها بر خیلیها اثر کرده بود و متوجه ذهنیت من شده بودند که چگونه وصل به اسلام هستم. در اصفهان، هفتهای هفت شب جلسه داشتم. بعضی را درس میخواندم و بعضی را درس می دادم، و بیش ترش هم در محضر اساتید و معلمین درس میخواندیم. یک جلسه داشتیم فقط برای تفسیر قرآن. به زبان انگلیسی با هم تشریک مساعی میکردیم و روی ترجمه قرآن کار می کردیم. این کار حال خوبی به ما داده بود و وقتی سر خدمت میآمدم سرشار از این حال بودم.
یک روز راحت باش بود؛ دانشجویان هم همه دانشجویان دوران عالی بودند. یکی از سروان ها آمد داخل راهرو و به من گفت: فلانی من به نظرم میرسد که تو به یک جاهایی وصلی و یک تشکیلاتی، یک برنامههایی داری. ما میخواهیم خواهش کنیم که ما را هم وصل کنی، با ذهنیتی که شبکه ضداطلاعات برای ما درست کرده بود، به او گفتم نه بابا، ما همان نمازمان را میخوانیم و خودمان هم یک مطالعاتی داریم. حالا دنبال چه میگردی؟ آمدم او راسر بدوانم، دیدم نه این دست بردار نیست.
نام او سید حسام هاشمی بود، الان سرتیپ دوم و جانباز هم هست. او از دوستان بسیار نزدیک من است و هنوز هم در لباس ارتشی است و دارد خدمت می کند، چهره خیلی فداکار و مخلصی بود و بچه مازندران هم بود. دیدم که نه این خیلی اصرار میکند. گفتم حالا که این طور است من میآیم خانه شما. گفت باشد در خدمتتان هستیم. گفت اجازه می دهید که برادر خانم من هم باشد؟ او هم دانشجو و سروانی بود به نام صادقی پویا و الان تیمسار است.
رفتم خانهشان، دیدم اینها خانمهای محجبهای دارند و خیلی وضعشان اسلامی است. من همان جا به آنها مهر پیدا کردم و خیلی اطمینان پیدا کردم که اینها مؤمن هستند. اینها شدند اولین هسته تشکیلاتی ما، یعنی با همین مراجعه فهمیدم باید سازماندهی بکنیم، این طوری فایدهای ندارد.
ما هفتهای یک شب با اینها جلسه میگذاشتیم و یک مقدار روی قرآن کار میکردیم. یک مقدار هم میرفتیم در بحثهای سیاسی که اوضاع بیرون را منتقل بکنیم منتهی من به او هیچ چیزی نمیگفتم که با چه کسانی در ارتباط هستم. ارتباطم هم با تهران بود. در تهران از یک طرف با شهید کلاهدوز، در شیراز هم با سرتیپ شهید حسن اقارب پرست.
*** تشکیل حقلههای سه نفره ***
وقتی که روی اینها کار کردیم دیدیم که نه الحمدلله اهل و جدی هستند، گفتیم پس حالا که این طور است یادتان باشد که دوره شما دارد تمام میشود. به هر پادگانی می روید در آن پادگان سازمان را تشکیل بدهید که بعد ما با هم مرتبط باشیم.
رفتند و بعد از مدتی به من خبر دادند که ما به لشکر ۷۷ مشهد منتقل شدیم و توانستیم افرادی را شناسایی کنیم، ستوانی در قوچان داریم که خیلی انقلابی و خوب است. ولی خود شما اگر میتوانید او را ببینید. گفتم باشد، چون مسیر من دره گز است با خانواده می روم و به او سر میزنم؛ میروم پادگان قوچان و او را میبینم. البته به او ندا بده که آمادگی داشته باشد که کسی شکی نبرد.
این سازمان و تشکیلات بعد همین طور سه نفر سه نفر متکی به من میشدند. آن سه نفر همدیگر را نمیشناختند، یعنی سه نفر مستقل با خودم ارتباط برقرار میکردند. به این ترتیب مسائل را کشاندیم به درون خانهها؛ خیلی زمینهها فراهم بود.
*** نفوذ شهید کلاهدوز در گارد شاهنشاهی ***
در همین اوضاع اقاربپرست از شیراز به تهران منتقل شد. خب، او فامیل شهید کلاهدوز بود. خواهر کلاهدوز همسر اقارب پرست بود و یکی از بستگان اقارب پرست همسر شهید کلاهدوز بود. ما رفتوآمد خانوادگی پیدا کرده بودیم با شهید اقارب پرست. به او گفتم به کلاهدوز بگو بیاید اصفهان؛ خبر دادند که میگوییم.
اینها هر دو با خانوادههایشان آمدند، البته یکی، دو نفر دیگر هم همراه آنها بود. آمدند خانه ما. خانم ها رفتند یک طرف و ما هم رفتیم اتاقی که من کتابخانه داشتم و شروع کردیم به بحث و صحبت. من همین مطلب را با تندی گفتم که وضعیت ما چه میشود؟ تکلیف ما چه میشود؟ مگر امام نگفته از پادگانها فرار کنید؟ ما چه زمانی باید فرار کنیم؟
آنجا یکی دو نفر بودند که شهید کلاهدوز صلاح نمیدانست جلو آنها حرف بزند و با یک طریقی با اشاره به من رساند که من بعداً میآیم و صحبت میکنیم.
همین طور هم شد. اینها رفتند و بعد از ظهر بود یا شب بود که کلاهدوز آمد خانه و قشنگ از تشکیلات تهران صحبت کرد که ما در تهران یک مرکزیتی تشکیل دادهایم و تشکل بسیار خوبی پیدا کردهایم و گارد شاهنشاهی در کنترل ماست - چون ایشان مسئول تشکیلات گارد بود، یعنی سختترین جایی که میشد در آن حرکت انقلابی کرد- و ادامه داد که خیلی ها اعلام آمادگی کردهاند و ما همه آنها را نپذیرفتهایم و داریم اوضاع را کنترل میکنیم و با امام ارتباط داریم و از امام به ما پیام میرسد و طبق آن عمل میکنیم.
بنابراین آنچه به شما میگویم دقت کنید: ما همه باید تا آخرین لحظه در محل کار خود باشیم چرا که اگر حادثهای بخواهد رخ دهد از چند نظر ما بایستی آماده باشیم و انجام وظیفه کنیم، و اگر بخواهیم فرار کنیم نمیشود. من قانع شدم. او گفت من یک نفر از بستگانم را که در اصفهان است رابط شما قرار میدهم تا همه اعلامیهها و نوارهای امام و هر چه هست را به شما برساند.
آن شخص را به نام آقای فصیحی معرفی کرد. بعد من نمیدانستم که این اسم حقیقی او نیست و بعداً فهمیدیم که این آقا، آقای ادیب است که اتفاقاً من چند لحظه قبل از مراسم ختم مرحوم پدر شهید کلاهدوز آمدم آنجا و او را دیدم که با روحیهای قوی می آمد. جوان قدبلند و خوش هیکل و خیلی تیزی بود و پشت سر هم برای ما اعلامیه میآورد و ما باید اینها را توزیع میکردیم بین پادگانها؛ همچنین هر روز اطلاعات دسته اول را برای ما میآورد و خیال ما راحت شده بود.
***راهاندازی تشکیلات مخفی در همه قوای نظامی و انتظامی***
من خودم کراهت داشتم درباره تشکیلات تهران از شهید کلاهدوز بپرسم. چون نقش خودم را در اصفهان میفهمیدم. من آن شبکههای سه تایی را که درست کرده بودم، اگر یکی می پرسید به او نمیگفتم که با چه کسانی هستیم. ما فقط یک طوری برای اینها اطمینان ایجاد کرده بودیم که ما با امام با واسطه ارتباط داریم. بنابراین از ایشان هم من نمی پرسیدم که شما در تهران با چه کسانی هستید. مطمئنم بعدها تیمسار رضا رحیمی ، که الان در مشاورت فرماندهی کل قوا هستند، در آن هسته بود. شهید اقارب پرست و شهید نامجو هم در آن هسته بودند.
بنابراین ما در اصفهان در بخش مرکز توپخانه اصفهان در بخش گروه 55 توپخانه تشکیلات مخفی داشتیم ولی در نیروی انتظامی نه. بعداً سرنخ نیروی انتظامی را هم پیدا کردیم. افسری پیدا کردیم به نام یزدانی؛ الان فکر میکنم درجه ایشان سرتیپ دو باشد. ایشان چهره بسیار متدینی بود؛ اصفهانی هم بود. خانه او رفت و آمد میکردیم و او نیروی ما در داخل نیروی انتظامی یعنی شهربانی بود.
در ژاندارمری یک همدوره داشتم به نام رادمرد، فرمانده گروهان احمدآباد- احمدآباد چسبیده به اصفهان است - از آن چهره های جوانمرد بود. ایشان کسی بود که وقتی یک سری از بچه های مؤمن را در تظاهرات بازداشت کرده بودند و من فهمیدم در بازداشت ایشان است، زنگ زدم به ایشان و رفتم خانه او. او را ارزیابی کردم، دیدم کاملاً با انقلاب است، منتهی در حدی که زیاد نباید او را با رفت و آمدها حساس کرد.
به او گفتم شما یک سری بازداشتی داری که از نیروهای مؤمن ما هستند. گفت کجا؟ گفتم در بازداشتگاه شما. گفت جدی می گویی؟! گفتم بله! گفت با هم برویم؛ جلوی خود ما آن استوار مسئول بازداشتگاه را آورد و گفت: اینها چه کار کردهاند؟ گفت قربان اینها با تظاهرات اخلال کردهاند. رادمرد رو کرد به او و گفت این کثیفها را چرا بیخودی نگه داشتی؟ بعد با یک حالت نمایشی گفت: چرا اینها را بیخودی گرفتی ؟ باید به آنها غذا بدهیم! آنها را بیرون کن بروند. استوار گفت: قربان از ما ایراد نگیرند؟ گفت: من خودم مسئول هستم، و خیلی راحت همه را آزاد کرد.