به گزارش
حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛روزی پیامبر صلی الله علیه و آله همراه اصحاب از کوچه های مدینه عبور می کردند، در یکی از کوچه ها چند کودک مشغول بازی بودند و در کنار آنها کودکی خود را روی زمین می کشید و گریه می کرد. حضرت متوجه آن کودک شده، پهلوی او روی زمین نشستند، سپس آن طفل را از زمین بلند کرده و علت گریه او را جویا شدند، کودک گفت: من پسر رفاعه انصاری هستم، پدرم در جنگ احد کشته شد. خواهری داشتم که ازدواج کرد و مادرم نیز شوهر کرد و مرا از خود راند.
اکنون بی کس و تنها مانده ام. بچه ها مرا سرزنش می کنند و به بازی نمی گیرند. حضرت بسیار ناراحت شده و اشک از چشمانش جاری گردید و سپس او را روی زانوی خود نشانید و فرمود: ناراحت مباش، من از امروز پدر تو و دخترم فاطمه خواهر توست. کودک شادمان شد و برخاست و فریاد زد: ای بچه ها، دیگر مرا سرزنش نکنید که پدرم از پدرهای شما بهتر است.
آنگاه پیامبر صلی الله علیه و آله دست او را گرفت و به خانه دخترشان فاطمه سلام الله بردند و گفتند: دخترم! این کودک فرزند ما و برادر توست. از او نگهداری کن. فاطمه نیز جامه ای پاکیزه بر او نشاند. سرش را روغن زد و ظرف خرمایی پیش روی او گذاشت و فرمود: حسن و حسینم بیایید و با هم غذا بخورید. بعد از رحلت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله او بر سر خود خاک می ریخت و فریاد میزد: وا ابتاه امروز من یتیم شدم و همۀ مردم از سوز او می گریستند. (اخلاق اسلامی-ص30- سید مهدی شمس الدین)
انتهای پیام/