به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، آنچه قرار است امروز اینجا بخوانید، قصه یک دختر شهری در سال ۱۳۹۶ خورشیدی است. من اصلا قرار نیست برایتان از یک روستای پرت و دورافتاده بنویسم که هنوز رنگ برق و گاز و اینترنت را ندیده است. این داستان زندگی عجیب یک دختر ۱۸ ساله است که خانوادهاش برای دریافت شناسنامه، کارت ملی و... کوتاهی کردهاند.
قصه نازنین را از یکی از دوستانم شنیدم که هر چند وقت یکبار پنهان از چشم پدر نازنین به خانه آنها میرفت و به او درس میداد. از دوستم پرسیدم مگر در این دوره و زمانه هنوز هم کسی هست که در خانه درس بخواند؟ جواب دوستم فقط یک جمله بود: «آخه نازنین شناسنامه نداره!»
از دوستم درخواست کردم یک قرار ملاقات با نازنین برای من ترتیب دهد شاید بتوانیم بخشی از مشکلات او را حل کنیم. نازنین درخواست من را پذیرفت. به شرط اینکه قرارمان پنهانی و دور از چشم پدرش باشد؛ شما هم چهرهاش را در عکس نبینید و حتی ندانید نام واقعیاش چیست؟
قرار با نازنین یکی ازسختترین قرارهای مصاحبهام بود. حتی سختتر از قرار مصاحبه با آدمهای مشهور. او هیچ شماره تلفنی نداشت که یک محل مشخص با هم قرار بگذاریم و گپ بزنیم. تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود در محلی که نازنین در آن کلاس خیاطی میرود، منتظر بمانم تا موفق شوم او را ببینم. کلاس خیاطی تنها جایی است که او اجازه دارد به بهانهاش از خانه بیرون بزند. البته اصلا بعید نبود تیرم به سنگ بخورد؛ چون خیلیوقتها پدرش اجازه نمیدهد برای همین کلاس خیلی معمولی هم از خانه بیرون بیاید.
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که رسیدم به یکی از سراهای محلهای در شرق تهران. منتظر روی صندلی مقابل در ورودی نشستم تا کلاس خیاطی تمام شود. من نمیدانستم، کسی که قرار است با او گفتگو کنم، چه شکلی است؛ اما دوستم که این قرار را برایم ترتیب داده بود، گفت به سرای محله که رسیدی منتظر یک دختر محجوب باش!
برای خودم هم عجیب بود که چرا با این مشخصه مختصر و مفیدی که داشتم، در کمتر از چند ثانیه نازنین را شناختم. آرام از پلهها پایین آمد. روسری شیری رنگش را مدل عربی سر کرده بود و چادر داشت با یک صورت آرام و در عین حال بکر . برایش دست تکان دادم و سلام و علیک کردیم. بیدرنگ پرسیدم: «چقدر وقت داری با هم حرف بزنیم؟» که جواب داد: «خیلی کم. شاید ۱۰ دقیقه. نمیتونم اینجا بشینم. اگه اشکال نداره تا مترو قدم بزنیم و صحبت کنیم؛ چون من حتما باید یه ربع دیگه خونه باشم.»
از سرای محله بیرون آمدیم و شروع کردیم به گپ زدن؛ هر چند که قدمزدن نازنین در واقع برداشتن گامهای بلند و سریع و مضطربانه بود که مبادا دیر به خانه برسد.
از خودش گفت. از زندگیاش: « پدربزرگم کشاورز بوده تو یکی از روستاهای شهری در شمال شرق ایران. نمیدونم چرا اما پدربزرگم شناسنامه نداشت. بابام و عمو و عمههام هم شناسنامه ندارن. ما مهاجر نیستیم اما من نمیدونم چرا شناسنامه و کارت ملی نداریم. بابام نتونست برای من و خواهر برادرام شناسنامه بگیره. واسه همینم ما از همه چی محرومیم. ما نتونستیم درس بخونیم؛ چون برای کوچیکترین کاری حداقل یه کپی کارت ملی ازمون میخوان. من دوره دبستان تونستم، چند سال مدرسه برم. اونم از طریق نامهای که به زور از شورا و سرای محله گرفتیم؛ اما بعدش دیگه نشد.»
با همان لحن آرامش از ناخوشیهای این روزهایش میگوید: «ما به خاطر شرایطی که داریم، از هرچیزی که فکر کنی محرومیم. از داشتن یه حساب بانکی، بیمه و خیلی چیزای دیگه. ما حتی یه سفرم نمیتونیم بریم. حق ثبتنام توی هیچ کلاسی رو هم نداریم. داداشم الان ۹ سالشه و از همون اول نتونست بره مدرسه. الان رفته توی یه کارگاه خیاطی کار میکنه. یه خواهر برادر دوقلوی کوچولو هم دارم که اونام اوضاعشون تعریفی نداره؛ یعنی این قضیه ما برای هیشکی مهم نیست.»
در لابلای حرفهایش پیگیریهای پدرش برای دریافت شناسنامه را این گونه روایت میکند: «بابام چند باری رفت برای اینکه ببینه، قضیه چیه؟ بلکه به ما شناسنامه بدن اما هر بار یه جورایی پیچوندنش. همش پاسکاری کردن و کسی به کارمون رسیدگی نکرده. بابامم دیگه خسته شد و ول کرد. برای همین آیندهمون معلموم نیست. نمیدونیم چی میشه؟ بابام خودش تو مغازه یکی از آشناها خیاطی میکنه. یعنی شغلی غیر این نمیتونه داشته باشه. به خاطر اینکه نیاز به سند و مدرک نداره. شغلهای دیگهای هم که بهش پیشنهاد میشه خیلی کارای بدیه. ما خیلی سخت زندگی میکنیم، خیلی سخت. چون مامانم چند سال پیش کمرش شکست و دیگه نمیتونه کار کنه.»
با این وجود به نظر میرسد خانواده نازنین به دلیلی که چندان هم واضح نیست، برای دریافت سند هویتشان کوتاهی کردهاند و او و دیگر بچههای خانواده قربانی این کوتاهی شدهاند؛ چون برای دریافت شناسنامه حتی در مورد چنین خانوادهای راهکارهای قانونی وجود دارد که شاید نیازمند آموزش، فرهنگسازی و دخالت نهادهای حمایتی باشد.
نازنین شرایط خانوادگی چندان ایدهآلی هم ندارد: «بابای من از اون مردای حساسه. یعنی خیلی زیاد حساسه. دوست نداره من از خونه بیام بیرون. دلش نمیخواد من با کسی دوست باشم. ما اجازه نداریم تو خونه اینترنت و موبایل و از این جور چیزا استفاده کنیم. همش تو خونهایم و از هیچجا و هیچکس خبر نداریم. تا همین چند وقت پیشا چند نفر میومدن خون بهم درس یاد میدادن؛ اما بعد چند وقت بابام دیگه اجازه نداد. اگرم به حرفش گوش ندم...». (اینجا سرش را به نشانه شرم پایین میاندازد و سکوت میکند.)
تنها سرگرمی که نازنین در این سالها تجربهاش کرده، خیاطی کردن است: «الان دو ساله که میرم کلاس خیاطی اما تو خونه چرخخیاطی ندارم. پولشو نداشتم که بخرم، از طرفی بابام میگه چرخ خیاطی خیلی برق مصرف میکنه و ما نمیتونیم تو خونه خیاطی کنیم. منم با هیچکس ارتباط ندارم که به من اعتماد کنه و سفارش کار خیاطی بهم بده. دلم میخواد تو یه جای زنونه کار پیدا کنم؛ یه جا که نزدیک خونهمون باشه و بابام اجازه بده برم. اگه بتونم کار کنم، حداقل میتونیم یه خونه بهتر اجاره کنیم و شاید حال و روزمون بهتر بشه یه کم.»
نازنین تا پایان گپ زدنمان آرام و شمرده صحبت میکند. گاهی ابروهای مشکی و پهنش را به نشانه ناراحتی درهم میکشد اما از خیلی خشمهای فروخوردهاش دم نمیزند. وقتی درباره پدرش حرف میزند، تنها صفت «حساس» را برای او به کار میبرد و اصلا درباره کتکهایی که خورده و ...صحبتی به میان نمیآورد.
این گزارش اصلا برای این نوشته نشده که از شما بخواهیم به نازنین و خانوادهاش کمک مالی کنید. موضوعی که خانواده نازنین با آن درگیر هستند، یک موضوع کاملا حقوقی است؛ موردی که شاید بتوان نام آن را در چنین روزگاری «مورد عجیب نازنین» گذاشت.
منبع:ایسنا
انتهای پیام/