*نحوه مدیریت زندگی توسط جنابعالی در دوران مبارزه و زمانهای سختی که حضرت آیتالله هاشمی رفسنجانی زندگی مخفی داشتند یا در زندان بسر میبردند چگونه بود؟
- صحبت کردن درباره 60 سال زندگی مشترک بخصوص 20 سال اول که دوران مبارزه بود کار سختی است. برای ایشان مبارزه و انقلاب مساله اول بود، هیچ مضایقهای از اینکه همه هستی و زندگیش را در راه اسلام و انقلاب بدهد، نداشت. من در همه سختیها و فشارها، حتی لحظهای در ایشان تردید ندیدم. وقتی آقای هاشمی اینقدر قاطع و محکم در مبارزه بود، طبیعتاً بخش اصلی بار زندگی و سرپرستی و نگهداری از فرزندانمان به دوش من میافتاد و من هم بعنوان شریک ایشان در زندگی باید در مبارزات و سختیهای ایشان شریک میشدم.
در مدتهای طولانی که ایشان در زندان و زیر شکنجه بود باید از یکطرف برای نجات ایشان که تا اعدام هم پیش رفته بود میجنگیدم و از طرف دیگر فرزندانمان را که کوچک بودند، نگهداری میکردم. در شرایطی که به دور از خانواده و اقوام در تهران بودیم، در آن دوره بازداشت سال 1343 فاطمه که خردسال بود، به بیماری فلج اطفال دچار شده بود و محسن هم که دو سه سال بیشتر نداشت، خیلی به پدرش وابسته بود و از دوری پدر رنجور و مریض شده بود.
من با این دو بچه مریض باید به دنبال آقای هاشمی در زندانهای ساواک میرفتم، در دوره بعدی زندان آقای هاشمی در سال 1354، با وجودی که میدانست دستگیر میشود و حتی امام در نجف از ایشان خواسته بود به ایران برنگردد، ایشان بخاطر اینکه دوستانش را در زندان تنها نگذارد به کشور برگشت و بلافاصله دستگیر شد. من آن زمان پنج فرزند داشتم و مهدی و یاسر کوچک بودند.
مسئولیت دیگری که آقای هاشمی از من خواسته بود، رسیدگی به وضعیت خانواده سایر مبارزانی بود که پناهی نداشتند و ما در آن شرایط که خودمان هم تحت فشار بودیم، باید به وضعیت آن خانوادهها هم رسیدگی میکردیم.
*سختترین روز زندگی مشترکتان با مرحوم آیتالله هاشمی چه روزی بوده است؟
- در طول این 60 سال روزهای سخت با ایشان زیاد داشتیم. در دوره قبل از انقلاب فشارها طور دیگری بود، هیچگاه از خاطرم نمیرود زمانی که ایشان در سال 43 در زندان ساواک بازداشت شد و تحت شکنجه شدید بود.
بعد از مدتها که موفق شدیم به ملاقاتشان برویم، دیدم پای ایشان را زیر شکنجه شکستهاند و پس از مداوا در بیمارستان هم ایشان نمیتوانست روی پایش بایستد اما چند دقیقه کنار ما روی صندلی نشست. محسن که سه سالش بود خیلی بیتابی میکرد. وقتی ملاقات کوتاه ما تمام شد میخواستند او را از پدرش جدا کنند آنقدر ناراحتی کرد که حتی نگهبانان زندان هم گریه میکردند. آن روز خیلی بخاطر شکنجه ایشان و وضعی که دیدم به من سخت گذشت.
روز سخت دیگرم موقع ترور ایشان در منزل بود. وقتی جلوی چشمم به سمت ایشان گلوله زدند، خودم را رویش انداختم تا نجاتش دهم. آن موقع واقعا میخواستم جانم را فدای ایشان کنم. خواست خدا این بود که ایشان برای امام، انقلاب و مردم باقی بماند. روزهای سخت دیگر هم زمانی بود که ایشان به جبهه میرفت و خیلی نگرانش بودم؛ چون آقای هاشمی زیاد جبهه میرفت و تا خط مقدم هم میرفت. یکبار هم خبر بدی برای من از ایشان آوردند که خوشبختانه درست نبود. و با دعا و نذری که امام برای جبهه رفتن ایشان میکرد، خدا ایشان را به ما برگرداند.
*تلخترین و شیرینترین خاطرهای که در زندگی مشترک با حضرت آیتالله هاشمی رفسنجانی داشتید چه بود؟ چه اتفاقی باعث این تلخی و شیرینی شده بود؟
- پیروزی انقلاب و پایان جنگ برای من خیلی شیرین بود. زمانی که دوران ریاست جمهوری ایشان تمام شد و من فکر میکردم ایشان بیشتر از گذشته میتواند کنار خانواده باشد احساس خوبی داشتم.
در مورد خاطرات تلخ هم شهادت شهید بهشتی و همرزمان ایشان در حزب جمهوری اسلامی، ترور شهید مطهری و شهید باهنر که با آقای هاشمی در دوران مبارزه خیلی مانوس بودند، خیلی ناراحتکننده بود. رحلت امام که واقعا به ما سخت گذشت.
*مهمترین ویژگی رفتاری که از حضرت آیتالله هاشمی رفسنجانی سراغ داشتید چه بود؟
- ایشان صفات خوب زیادی داشت ولی برخی از خصوصیاتش حتی برای من پس از 60 سال زندگی، باز هم جالب بود. صبر آقای هاشمی واقعا انتها نداشت و همه خانواده و فرزندان و نزدیکان، مقابل صبر و تحمل ایشان کم میآوردند. ایشان ضمناً فوقالعاده رازدار و نسبت به آبروی دیگران حساس بود. خیلی کم توقع بود و حتی برای انجام دادن کارهای طبیعی مثل آماده کردن غذا و ریختن چای هم توقع نداشت و اگر کسی نبود خودش انجام میداد. قناعت و ساده زیستی داشت اما اهل ریاکاری نبود.
*درباره ارتباط و توجه آیتالله هاشمی به شما و فرزندان، خاطرهای دارید؟
- ایشان خیلی به من توجه داشت و هر بیماری و ناخوشی داشتم مرتب و با همه مشغلهای که داشت پیگیری میکرد که مداوا شوم. از یک طرف تحمل بیماری من را نداشت و از طرف دیگر نمیخواست کاری کند که خلاف اعتقادش و حق مردم باشد. نسبت به سلامتی دخترانمان هم توجه بیشتری از پسرها داشت.
در مورد پسرها خیلی به تحصیلات آنها اهمیت میداد که خوب درس بخوانند. قبل از انقلاب که محسن نوجوان بود و گروههای مبارز انحرافی فعال بودند از داخل زندان مرتب سفارش میکرد که مراقب باشم محسن به سمت این گروهها برای مبارزه با رژیم شاه جذب نشود. با آنکه خیلی فرزندانش را دوست داشت آنها را در دوره جنگ تشویق میکرد که مثل بقیه جوانها بعنوان بسیجی به جبهه بروند و خاطرم هست که زمستان سال آخر جنگ بود که مهدی و یاسر که هنوز به سن 18 سالگی نرسیده بودند با هم بصورت بسیجی به جبهه رفتند و هردو مجروح برگشتند. اما ایشان خوشحال بود که فرزندانش مثل بقیه مردم از کشور دفاع میکنند.
منبع: روزنامه جمهوری اسلامی
انتهای پیام/