شهيد نورمحمد قاسمی يكی ديگر از شهدای مدافع حرم لشكر فاطميون است كه به گفته همرزمانش، مبارزات چشم گير و برجسته‌ای در جبهه دفاع از حرم داشت.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شهید نورمحمد قاسمی یكی دیگر از شهدای مدافع حرم لشكر فاطمیون است كه به گفته همرزمانش، مبارزات چشم گیر و برجسته‌ای در جبهه دفاع از حرم داشت. شهید قاسمی از مهارت‌ها و تجارب نظامی بالایی برخوردار بود و مدتی نیز به عنوان توپچی نیروی ضدزرهی و تانك انجام وظیفه می‌كرد. نكته بارز در زندگی این شهید بزرگوار این است كه او پیش از اعزام به جبهه مقاومت اسلامی به عنوان سرایدار یك ساختمان مشغول بود. اما حضور در جبهه‌های جنگ ارزش‌های معنوی نورمحمد را تا حد یك فرمانده بالا برد. گفت‌و‌گوی ما با صدیقه هزاره همسر شهید را پیش رو دارید.
 
سرایداری كه فرمانده جبهه دفاع از حرم شد
همسر شهیدتان قبل از اینكه رزمنده مدافع حرم شود، جبهه دیگری را هم تجربه كرده بود؟
همسرم متولد سال 1355در شهر دره صوف از ولایت تاریخی سمنگان افغانستان بود. نورمحمد در سال‌های مقاومت افغانستان با آنكه 16- 15سال بیشتر نداشت به همراه دیگر جوان‌ها و نوجوان‌های هزاره‌ای كه ننگ و ذلت را نمی‌پذیرند، داوطلبانه به صفوف مبارزان عدالت‌خواهی غرب كابل به رهبری شهید عبدالعلی مزاری(ره) ملحق شده بود. شهید در سال‌های بعد به دلیل حضور پررنگ و طولانی و نیز به دلیل نبوغ هوشی‌اش به یكی از افراد مورد اعتماد محمدمحقق بالاترین مقام جبهه ضدطالبان در ولایت مركزی افغانستان تبدیل شد. برای همین از جانب ایشان مأموریت یافت تا برای انجام یك عملیات ویژه نظامی و امنیتی به ولایت قندهار در جنوب غرب افغانستان برود كه همسرم از عهده انجام این مسئولیت به خوبی برمی‌آید.
 
چه سالی به ایران مهاجرت كردید؟ همسرتان در ایران به چه فعالیتی مشغول بود؟
ما در سال 1379 به ایران مهاجرت كردیم. ابتدا در تهران ساكن شدیم. یك فرزند دختر به نام مرضیه از ایشان به یادگار دارم. در تهران در خانه‌ای سرایدار بودیم و كمی بعد به قم رفتیم.
 
یعنی همسرتان یك سرایدار بود كه به جبهه  مقاومت اسلامی پیوست؟
آن زمان كه در تهران سكونت داشتیم سرایداری می‌كرد. بعد كه به قم آمدیم همسرم سال 1392 برای اعزام به سوریه ثبت نام كرد. نورمحمد از مهارت‌ها و تجارب نظامی بالایی برخوردار بود. به همین خاطر به جبهه رفت تا به مدافعان حرم كمك كند. شهید به عنوان توپچی نیروی ضدزرهی و تانك انجام وظیفه می‌كرد. نورمحمد طی دوران خدمتش در كابل به خاطر صلاحیتش در امور نظامی از یك عسكر عادی(سربازصفر) به درجه فرماندهی ارتقا یافته بود. او می‌خواست تجربیات جنگی‌اش را صرف خدمت به اسلام و دفاع از حریم اهل بیت كند.
 
مخالفتی با رفتنش نكردید؟
چرا من با رفتنش مخالفت كردم. خیلی نگران بودم و می‌ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد. همسرم گاهی كه از جنگ و شرایط آنجا برایم می‌گفت، بیشتر نگران می‌شدم و می‌ترسیدم. اما او برای رضای دل من می‌گفت هیچ خطری وجود ندارد و جای نگرانی نیست. وقتی هم كه از رفتن با من حرف زد، من باورم نشد تا وقتی كه ماشین تا در خانه به دنبالش آمد. تازه فهمیدم كه واقعاً می‌خواهد راهی شود. خیلی گریه كردم. اما گفت هر طور شده باید بروم. گفتم بروی دوباره فرمانده می‌شوی مسئولیت خواهی داشت و آن وقت باید آنقدر بمانی تا شهید شوی. اما نورمحمد گفت نه فرمانده نمی‌شوم خیالت راحت باشد.
 
چند بار اعزام شدند؟
اولین اعزامش در مهرماه سال 1392 بود. سه بار راهی شد و بار سوم خبر شهادتش را به من دادند. بار آخر وقتی می‌خواست برود گفت این بار كه برگردم با هم به تهران می‌رویم و دوباره سرایدار ساختمان می‌شوم. قول داد اما دیگر بازنگشت.
 
شما و شهید صاحب فرزند هم بودید، برای ایشان سخت نبود اینقدر دوری از فرزندتان؟
چرا برایش خیلی سخت بود. اتفاقا دو روز قبل از شهادتش بارها با خانه تماس داشت و سراغ دخترمان مرضیه را می‌گرفت. خیلی به مرضیه وابسته بود. مرضیه در خانه نبود، شیفت صبح در مدرسه بود. گفتم مدرسه است. سفارش دخترمان را خیلی كرد و گفت مراقبش باشم. فردای آن روز دوباره زنگ زد و گفت فردا نمی‌توانم با شما تماسی بگیرم برای اینكه دسترسی به تلفن ندارم نگران من نباشید. اما كمی بعدش گویی در یكی از عملیات‌ها در حلب یك تیر به قلب و یك تیر به زانو‌اش اصابت می‌كند. همچنین لاستیك یك تانك یا نفربر از روی زانویش رد می‌شود و نهایتاً همسرم در 15 اردیبهشت ماه سال 1393به شهادت رسید. سه‌شنبه بود كه سفره صلوات انداخته بودم. تلفن خانه زنگ زد، گوشی را برداشتم ابتدا فكر كردم كه اشتباه گرفته‌اند. آقایی بودكه می‌گفت از طرف همسرم تماس می‌گیرد و رفیق ایشان است. من باور نكردم. بعد از آن بارها و بارها با شماره همسرم تماس گرفتم اما هر بار یكی دیگر از دوستانش جواب تلفن را می‌داد و وقتی از نبودن‌های همسرم سؤال می‌كردم، بهانه‌های مختلفی می‌آوردند. همه اینها باعث شد تا شك كنم و در نهایت خبر شهادتش را به من دادند.
 
واكنش دخترتان به خبر شهادت پدرش چه بود؟
برای دخترم خیلی سخت بود. بسیار به پدرش وابسته بود. آخرین مرتبه‌ای كه رفت به من گفت صدیقه من فكر می‌كنم این بار شهید می‌شوم. او با شوخی همه وصیتش را می‌كرد و من جدی نمی‌گرفتم. از شهادتش خبر داشت و می‌گفت دلم یك طوری است. من صد‌درصد شهید می‌شوم. در نهایت آن طور كه دوست داشت شهید و پیكرش در بهشت معصومه(س) قم دفن شد.

منبع:روزنامه جوان

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.