وی نوشت:
"آقا و خانم میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و غروب خورشید را تماشا می کردند. خانم میمون از آقای میمون پرسید: وقتی خورشید به افق می رسد، چه چیز باعث می شود که رنگ آسمان عوض شود؟آقای میمون گفت: اگر بخواهم همه چیز را توضیح بدهم از زندگی می مانیم.ساکت باش، بیا دل را به این غروب رمانتیک شاد کنیم.خانم میمون خشمگین شد " تو عقب مانده و خرافاتی هستی . هیچ توجهی به منطق نداری و فقط می خواهی از زندگی استفاده کنی. همان لحظه هزارپایی از آنجا می گذشت.
آقای میمون گفت: ( هزارپا ! موقع حرکت چطور همه پاهایت را هماهنگ با هم حرکت می دهی ؟)هزارپا گفت : تا حالا فکرش را نکرده ام!پس فکر کن . زن من توضیح می خواهد. هزارپا به پاهایش نگاه کرد و گفت: خوب این عضله را منقبض می کنم.نه نه ، این بهتر است ، بدنم را به این طرف متمایل می کنم.هزارپا نیم ساعت تمام تلاش کرد تا توضیح بدهد که چطور پاهایش را تکان می دهد و مدام گیج تر و گیج تر می شد.بعد که خواست به راهش ادامه بدهد دیگر نتوانست، دیگر نتوانست راه برود.
خانم میمون با ناامیدی جیغ زد: می بینی چکار کردی. خواست توضیح بدهد که چطور راه می رود و حالا اصلا نمی تواند راه برود.آقای میمون گفت: حالا می بینی چه بلائی سر کسی می آید که می خواهد توضیح همه چیز را بداند و دیگر حرف نزد و غروب خورشید را تماشا کرد. نویسنده: پائولوکوئیلو."