بالاخره آن روز تلخ از راه رسید و اتفاقی که نباید افتاد. خانه دیگر مثل همیشه نبود، پدر و مادر نیز همان آدم‌های همیشگی نبودند.

گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان - پسرک سنی نداشت، اما خوب می‌فهمید چرا فضای خانه سرد و یخزده است. مادرش ناراحت بود و اشک می‌ریخت. به یاد جوانی از دست رفته‌اش، روزهایی که به پای همسرش مانده بود و سخت‌تر از همه پنج بچه‌ای که حالا با تمام وجود نگران آینده‌شان بود. اما پدر نه؛ به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد، نگرانی‌های مادر بود. آخرش هم رفت. یعنی آمده بود که برای همیشه برود. با این‌که برای مرد جوان بسیار سخت است، اما با جملاتی کوتاه و بریده بریده در مورد آن روزها صحبت می‌کند: «مادرم با کنجکاوی زنانه‌اش فهمیده بود که پدرم تجدید فراش کرده است. او تنوع‌طلب بود و حس مسئولیت‌پذیری نداشت. ما بچه‌ها هم رغبتی به ادامه زندگی با پدرم نداشتیم و با مادرم ماندیم. با این شرایط دیگر نمی‌توانستم درس بخوانم و برای همین ترک تحصیل کردم.»

اینها بخشی از خاطرات دوران کودکی امین است که تاثیر زیادی روی آینده‌اش داشت. عاقله مردی که حالا 34 ساله است، اما هنوز نتوانسته تلخی آن روزها را فراموش کند. او یکی دیگر از ساکنان سرای امید طلوع است و قرار است از زندگی‌اش بگوید و اعتیادی که 15 سال آزگار همخانه‌اش بود. 34 ساله است، اما جوان‌تر از سنش نشان می‌دهد. قدی متوسط دارد، نه چاق است نه لاغر.رنگ پوستش سبزه است و موهای سرش هم نه کم است نه زیاد؛ اما مرتب و تمیز است. اول مصاحبه کمی استرس دارد و بعد از هر توضیحی که می‌دهد، منتظر می‌ماند دوباره از او سوال کنیم.

«گفتی بعد از جدایی پدر و مادرت برای تامین هزینه‌های زندگی مشغول به کار شدی. پس آنجا برای اولین بار با مواد مخدر آشنا شدی؟» امین پایش را روی پای دیگرش می‌اندازد و می‌گوید: «بله؛ زمانی رفتم سراغ مواد که حتی لب به سیگار هم نمی‌زدم. آنجا چند دوست همسن و سال خودم داشتم که سیگار می‌کشیدند، اما من نه. نمی‌دانم چرا اما هیچ جذابیتی برایم نداشت. یک روز که داشتیم کار می‌کردیم، دیدم بچه‌ها دور یکی از کارگرها که سن بیشتری داشت، جمع شده‌اند. آن کارگر سیگاری را خالی و داخلش را پر از حشیش کرد. تعارف کرد و گفت بیا بکش. گفتم نمی‌کشم، اما بقیه بچه‌ها کشیدند. آن موقع کشیدن یک‌جور ارزش بود. آدم‌های بزهکاری که دورو برمان بودند، الگویمان بودند. البته آدم موفق هم زیاد داشتیم، اما چون توی کوچه و خیابان بودیم، بزهکاران را بیشتر الگوی خودمان قرار می‌دادیم. طی چند روز آن کارگر با دوستانم خیلی صمیمی شده بود و با هم مواد مصرف می‌کردند. حدود یک هفته بعد یک ترسی سراغم آمد که نکند بچه‌ها به خاطر این‌که مواد نمی‌کشم، به من برچسب «ترسو» یا «بچه ننه» بزنند. چون شخصیت ضعیفی در من شکل گرفته بود و دوست نداشتم از اینجور برچسب‌ها بخورم. از ترس همین برچسب‌ها شروع به مصرف مواد کردم؛ آن موقع 14 سالم بود. بعد از مصرف هیچ حسی هم نداشتم. هیچ لذتی در کار نبود. اما یک هفته بعد و برای اولین بار نشئگی را تجربه کردم.»

به اینجای داستان زندگی‌اش که می‌رسد، لحنش کمی عصبی می‌شود: «بدبختی‌ام از همینجا شروع شد. ابتدای مصرف، مواد مخدر «وام‌هایی» می‌دهد که با آنها حس می‌کنی اعتماد به نفست زیاد می‌شود. اغلب بچه‌هایی که حشیش می‌کشیدند، می‌گفتند با مصرف حشیش فکر می‌کنیم خیلی «باهوش» می‌شویم و از بقیه «سرتر» هستیم. یک هفته ـ 10 روز بعد مواد باعث شد تا از برادر و خانواده‌ام فاصله بگیرم. با این‌که سنم پایین بود، اما می‌فهمیدم مصرف مواد چه عواقبی دارد و چه آتشی به جان اعضای خانواده‌ام می‌اندازد. یک شب پسر خاله‌ام تا مرا دید گفت تو حشیش می‌کشی.

چون خودش مصرف‌کننده بود، زود فهمید. انکار کردم. گفت اگر راست می‌گویی برو آب دهانت را در ظرفشویی بینداز. می‌دانستم معنی این حرف چیست. کسانی که حشیش می‌کشند، بزاق دهان‌شان خوب ترشح نمی‌شود. آن شب هر چه تلاش کردم بزاقم ترشح نشد و دستم رو شد. خواهرم که شاهد ماجرا بود زد زیر گریه. بعد از آن دیگر خانه نرفتم و محل کارم را هم عوض کردم تا کسی نتواند پیدایم کند. دوباره رفتم سراغ جمعی که با هم مواد مصرف می‌کردیم. خیلی حال می‌داد. همه تاییدم می‌کردند و کسی نبود نصیحت و ارشادم کند. از طرفی محل کارم را هم مدام عوض می‌کردم، چون آدم مسئولیت پذیری نبودم .در چنین محیط‌هایی اولین تاثیری که آدم می‌گیرد، پرخاشگری است. با این‌که ضد ارزش است، اما برای ما ارزش بود. چند سال بعد از مصرف حشیش، یک شب بچه‌ها پیک‌نیکی آوردند و سیاه(تریاک) کشیدند. گفتند بیا بکش، گفتم نه. گفتند تو که حشیش می‌زنی، بیا یک بست سیاه هم بزن تا دو برابر کار کنی. نشستم پای مواد و دیدم بله، قدرتم زیاد شد. کار که می‌کردم، کمتر خسته می‌شدم. آن موقع 18ـ17 سالم بیشتر نبود. 18 سالم که شد، یکی از دوستان دلسوزم گفت حداقل برو سربازی. نروی با کارهایی که می‌کنی، یا حبس سنگین می‌گیری، یا می‌میری یا آخر و عاقبت خوشی پیدا نمی‌کنی. دیدم درست می‌گوید، قبول کردم و رفتم. تریاک روزهای سختی برایم رقم زد. بعد از مدتی تصمیم گرفتم ترک کنم. اما مگر می‌شد؟ هیچ راهی برای ترک نداشتم و کسی را هم سراغ نداشتم که تریاک را ترک کرده باشد.جمله معروفی بود که می‌گفتند: «لبی که خورد به وافور؛ می‌شورنش با کافور» یعنی این‌که ترک ندارد و به قولی ترک مال «وسپا» است.»

اواخر خدمت سربازی بود که امین برای مرخصی به تهران آمد. یک روز که به پاتوقش رفته بود، دوستان قدیمی‌اش را دید و آنها هم به افتخار امین سور گرفتند و برایش موادمخدر تهیه کردند. «مشغول گپ زدن بودیم که دیدیم یکسری از بچه‌های کف خیابان دور هم نشسته‌اند و صحبت می‌کنند و برای هم کف می‌زنند. من هم برای این‌که با دوستانم بیشتر بخنیدم رفتم جلو تا جمع‌شان را بهم بریزم. در آن جلسه همیاری بود که امنیت جلسه را تامین می‌کرد و به تازه واردها خوش آمد می‌گفت. همیار صدایم کرد و گفت با مواد مخدر مشکل داری؟ گفتم بله. رفتم نشستم توی جمع و آخر جلسه دستم را گرفتم بالا و گفتم من هم معتادم. یک ربع برایم دست زدند. خیلی جالب بود.

هیچ‌کس با گذشته‌ام کاری نداشت و نمی‌پرسید چی می‌زنی. بعد از آن دیگر سراغ تریاک نرفتم تا یک شب که مقدماتی جام جهانی 2006 ایران ـ بحرین بود که ایران برد. دوستانم گفتند که یک «تَرک» کم داریم. با این‌که می‌توانستم بگویم «نه» اما نگفتم و آن شب تهران را با موتور چرخیدیدم. دوباره سور گرفتند و مواد زدیم. این اولین لغزش من بود. ترسم ریخت و بعد از آن دیگر در جلسات شرکت نمی‌کردم.»

بدون این‌که از امین سوال بپرسیم، خودش با کلامی روان همه چیز را تعریف می‌کند و مثل اول مصاحبه استرس ندارد.« کم کم با کراک و شیشه هم آشنا شدم. سال 85 ـ84 تازه به بازار آمده بودند. آن موقع شیشه سوتی 130ـ 120 و کراک 80 ـ70 هزار تومان بود.

در ایران که تولید نمی‌شد و بعدها که آشپزخانه زدند، شیشه را گرمی 20 هزار تومان هم می‌شد خرید. اواخر خدمتم بود که کراک زدم. یک روز که کراک زده بودم، از شدت چرت زدن، دیدم صورتم به لبه نیمکت رسیده است. تقریبا دو سال طول کشید تا اجبار به مصرف پیدا کنم. شیشه هم خیلی کم کشیدم. اتاقکی در یک خانه نیمه کاره بود که کاسب‌ها هم به آنجا می‌آمدند. بارها به‌خاطر شیشه دچار توهم شدم. فکر می‌کردم در کوچه دزد است. با لباس نامناسبی چوب دستم می‌گرفتم و می‌افتادم دنبال دزدها.» می‌خندد و می‌گوید: «کل دزدهای محل از دستم عاصی شده بودند. یکبار به خاطر این توهم؛ دزدی که شیشه ماشین یکی از همسایه‌ها را پایین آورده بود، فراری دادم. مصرف مواد خسته‌ام کرده بود و بارها برای ترک اقدام کردم و کمپ رفتم، اما نشد.

در مدتی که امین درگیر اعتیاد بود، با دختری آشنا شد که عشق به او هنوز در نگاه و حرف‌هایش پیداست. وقتی از آن دختر حرف می‌زند، صدایش به وضوح می‌لرزد: «نامزدم وقتی فهمید قبلا مصرف‌کننده بودم، به پایم ماند. چیزی به عقدمان نمانده بود که پدرم فوت شد. نزدیک چهلم او مواد کشیدم با این تفکر که می‌توانم راحت کنار بگذارم. اما نشد و بدبختانه همه چیزم را از دست دادم.

نامزدم، کارگاهم و کل پس اندازم را. افسردگی گرفته بودم و معده‌ام هم خونریزی می‌کرد. 20 روز آخر اعتیادم توی پارک کارتن خواب شده بودم.

منبع: ضمیمه تپش جام جم

انتهای پیام/



اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.