پنهانی گفت: «باید مجسمه کلب کبیر، یعنی سگ بزرگ – منظور رضا شاه – رو بکشیم پایین.»
در گوشی گفتم: «مثل این که مغزت بوی پیاز داغ میده؟»
گفت: «نه! جدی جدی ام. با هم میریم، شبونه میکشیمش پایین!»
یه جوری میگفت میکشیمش پایین، انگار به جای مجسمه میخواد یه قلوه سنگ رو از روی به ارتفاع بلند سه متری هل بده پایین.
شب بود. حدس میزدم که چند تا چشم ما رو دیدن و الان خبرمیدن به پلیسا. دل دل میکردم که: «بابا! این بد مصب پیچ شده به بتون، بذار بریم!»
اما اون بیخیال همه چیز، افتاده بود به جان جسم برنزی، هی هل میداد.
دست آخر یه لگد حواله کرد به مجسمه.
ول کن معامله نبود. وقتی که به ساعتی ازدور، ما دو تا نوجوان رو که زیر مجسمه سه متری رضا شاه نشسته بودیم، دیدند، پریدم رو آسفالت خیابان و داد زدم: «د لامصب، بجنب. پلیسا دارن میان؟»
یک باره چند صدای تیر آمد و از قضا یکیشون که با هدف کلّه علی شلیک شده بود، خورد به ما تحت مجسمه. اون وقت بود که علی تیز و فرز پرید پایین و د بدو.
اون روز شانزده سالش بود.
منبع: تسنیم
انتهای پیام/