پرستویی نوشت:
پدر جوان ما از دره ی خاکستر می گذشت و با سوت آهنگ "زیر آوار مانده ها را نجات بده" را زمزمه می کرد، اما تونل های معدن را با خودش به خانه می آورد با سرفه های شدید سل. درست مثل برخورد اولین تگرگ به پنجره ی اتاق زیر شیروانی بود. مادرم نگاهی به او می انداخت. دهانش خط باریکی بود از بی صبری و ترس. می گفت: "مرد ریه هایت سنگ می شود."
می گفت: "پول خوبی می دهند، دروس عزیز. تنها راه درآمدمان همین است."
بعضی از مردها دم خانه ی ما می ایستادند تا پدرم را ببینند که زبانش مثل ماهی لای دندان هایش گیر می کرد. صورت های خسته و قدم های خمیده ی لاغر که هر آن امکان داشت فرو بریزد. مادرم از اتاق بیرون می رفت. لب هایش باریک تر از همیشه اما سرفه امانش نمی داد. وقتی خم می شد گل پامچال و ریحان بکارد، هم سرفه ولش نمی کرد. سرفه مثل بچه بود. سمج و همیشه گرسنه. توجه می خواست. هر وقت که وقتش نبود بیدار می شد. عین خروس بی محل. کنار پنجره روی صندلی می نشست. زمستان ها راه می افتاد دنبال او. درست مثل پر طاووسی که روی کلاه خانم ها می زدند.
یک سال تابستان به ما گفت روی سیاره ای زندگی می کنیم که به سرعت به ناکجا آباد می رود. مدلی هم ساخت که اسمش را گذاشت. افلاک نما. به ما نشان می داد که آسمان ها چه وضعی دارند. مرکز آن روشن بود. درست مثل وسط گل صد برگ مادرم. می گفت: "همین است که راه شان می اندازد. زغال سنگ هم از این به وجود آمده."
به او نگاه می کردیم و سرمان را به تایید تکان می دادیم، اما خودمان می دانستیم، چه چیزی آن را پیش می بَرد. پشت کوچک ترین حرکتی صدایش بلند می شد. سرفه را می گویم.هری هیومز.مترجم: اسدالله امرایی.
انتهای پیام/