چهار سال است که تک و تنها دخترانش را به دندان گرفته و برای امرار معاش و گذران امور زندگی کار می کند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ عجب روزگاری است. راست می‌گویند که آدم دیگر به برادرش هم نمی‌تواند اعتماد کند؛ راست می گویند که دوره آخرالزمان شده؛ راست می‌گویند که عشق و عاطفه بین‌مان رنگ باخته و همه چیز پول شده. همه اینها را بارها شنیده بودم اما از قدیم گفته اند «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن».
 
چهار سال است که تک و تنها دخترانش ( زهره 10 و زهرا 11 سال دارد ) را به دندان گرفته و برای امرار معاش و گذران امور زندگی کار می کند اما دستش را برای یک قِران «دو زار» جلوی مرد و نامرد دراز نکرده است.
 
سال 83 حسین که در چهار راه یافت‌آباد شیشه‌بُری داشت و همیشه هم دستش به خیر بود، ضامن وام 70 میلیون تومانی برادرش می‌شود؛ غافل از اینکه برادر کوچکتر قسط‌ها را پرداخت نمی‌کند تا اینکه چهار سال پیش به یکباره با شکایت بانک صادرات، روانه زندان می‌شود.
 
 آقای مدیرعامل بانک صادرات حق با شماست ولی این خانواده را نجات دهید
 
حالا همسر حسین مانده و دو دخترش که در خانه‌ای تاریک و نمور در جنوب تهران زندگی می‌کنند و وام 70 میلیونی هم 411 میلیون شده است. بانک هم که بعد از متواری‌شدن برادر حسین، فقط ضامن را می‌شناسد و پولش را از او می‌خواهد؛ آن هم نه اصل پول بلکه اصل و فرع را با هم می‌خواهد و حاضر نیست یک قدم هم از خواسته خود عقب بنشیند.
 
وقتی ماجرا را شنیدیم، باورمان نشد. آخر چطور امکان دارد برادری حاضر به زندان رفتن برادر دیگرش که در حق او خوبی کرده، باشد؟
 

وارد خانه که شدیم بوی «نا» حسابی مشاممان را نوازش کرد!!؛ بویی که به مدد پیاز داغ روی اجاق قدری قابل تحمل شده بود. خانه که در طبقه همکف یک ساختمان قدیمی در یکی از محله‌های جنوب تهران قرار دارد، از یک پذیرایی و آشپزخانه و یک راهرو که انتهایش به حیاط خلوت می‌رسید تشکیل می‌شد؛ حیات خلوتی که مرد صاحبخانه حتی حاضر نشده بود برای در امان‌ماندن دختران از آزار و اذیت پسران همسایه، حفاظی برایش ایجاد کند و همسر حسین خودش دست به کار شد و دیواری آهنی ایجاد کرد.
 
 آقای مدیرعامل بانک صادرات حق با شماست ولی این خانواده را نجات دهید
 
به محض اینکه پای صحبت همسر حسین نشستیم با لهجه شیرین اما خسته و پر از اندوه مشهدی می‌گوید« قبل از اینکه بازداشت شود، پولدار بودیم. وضع‌مان خوب بود. حسین همیشه به نیازمندان کمک می کرد». «پنج سالی بود که در یکی از شهرهای حاشیه مشهد زندگی می‌کردیم و حسین در تهران بود. تازه یک ماه بود که برگشته بودیم او را بازداشت کردند».
 
او که مانند شوهرش و البته برخلاف چهره تکیده‌اش، 44 سال دارد، وقتی به کلانتری مراجعه می‌کند متوجه می شود حسین را به خاطر ضمانت وام برادرش دستگیر کردند. شاید آن موقع فکر می‌کردند موضوع جدی نباشد و همه چیز سریع ختم به خیر می‌شود.
 
همان طور با لهجه غلیظ مشهدی و در حالی که از زهرا می‌خواهد زیر اجاق را کم کند تا غذا نسوزد ادامه می‌دهد:« وامی که برادر همسرم گرفته بود، 70 میلیون تومان بود اما به خاطر پرداخت نشدن قسط ها، الان 411 میلیون تومان شده است».
 
 آقای مدیرعامل بانک صادرات حق با شماست ولی این خانواده را نجات دهید
 
وقتی به اینجا می رسد با درماندگی می‌گوید« ما را تاجر فرض کرده اند در حالی که به نان شب‌مان محتاجیم. شوهرم چهار سال است در زندان به سر می برد و یک روز هم به مرخصی نیامده چون وثیقه نداریم بگذاریم. خانه‌مان بوی نم می‌دهد. حتی کمیته امداد گفته صلاح نیست اینجا زندگی کنیم چون با این وضعیت بیمار می‌شویم اما کجا بروم؟»
 
حرف از کمیته امداد که به میان می آید به ذهنش می رسد بگوید« برای زهرا و زهره حامی گرفتیم که ماهانه 100 هزار تومان می‌ریزد»
 
وقتی از او می پرسیم چگونه امرار معاش می کنند و هزینه‌های زندگی را تأمین می‌کند، به چهار سال پیش برمی‌گردد و ادامه می دهد« وقتی همسرم به زندان افتاد. آواره شدیم. نه کاری داشتم و نه کاری بلد بودم. یکی از دوستان همسرم آمد و هفت میلیون پول پیش داد تا خانه‌ای اجاره کردیم. ماهانه هم 250 هزار تومان اجاره می‌داد اما یک ماه بعد آمد و گفت پولش را نیاز دارد. به دست و پایش افتادم و گریه کردم و خواستم صبر کند».
 
« یکسال کار می‌کردم ولی بچه‌هایم شب‌ها گرسنه می‌خوابیدند. چون آن اوایل که برای کار به منازل می رفتم، زیاد پول نمی‌دادند. مثلا دو تا فرش شستم اما فقط 5 هزار تومان دادند. هیچ‌کس هم سراغ‌مان نمی‌آمد. نه کمیته امداد نه انجمن حمایت از خانواده زندانیان».
 
با عزت نفس و بدون اینکه بخواهد مظلوم‌نمایی کند، ادامه می‌دهد« وقتی برای کار به بالاشهر رفتم، قدری وضعم بهتر شد. الان هم خرجی شوهرم را در زندان می‌دهم و هم خرجی بچه ها را. خیلی بدبختی کشیدم اما الان وضعیتم بهتر است»
 
او که پدر و مادرش فوت کرده و خواهر و برادری هم ندارد، می‌گوید« کارم نظافت خانه و مطب دکتر است. البته هر جایی برای نظافت نمی‌روم. جایی می‌روم که مرد نباشد یا آشنا معرفی کرده باشد»
 
وقتی از برادر شوهرش که او را مسبب همه این بدبختی‌ها می‌داند می پرسم، می‌گوید« آن اوایل گهگاه به ما سر می‌زد اما حتی یه پفک هم برای بچه‌هایم نمی‌گرفت. با ترس و لرز می‌آمد و رفت. قرار بود خانه‌اش را بفروشد تا همسرم آزاد شود اما این کار را نکرد و خانه را به نام زنش کرده است». این را هم با قاطعیت اضافه می‌کند که «قطعا اگر او زندان بود، شوهرم همه زندگی‌اش را می‌داد تا برادرش آزاد شود»
 
قضیه از جایی جالب می شود که می‌فهمیم یکی از برادران حسین امام جمعه یکی از شهرستان خراسان رضوی است اما می گوید« زیاد پیگیری نمی‌‌کند. معتقد است اگر او پیگیری کند فکر می‌کنند پارتی بازی کرده است» و می‌خواهد پرونده حسین از طریق و روال قانونی طی شود.
 
همان‌طور که چادرش را سفت چسبیده، با بغض می‌گوید: «در این مدت، خدا را در زندگی ام زیاد دیدم. در روزهای اولی که همسرم زندانی شده بود و هیچ پولی نداشتم، رفتم تا کار نظافت یک ساختمان را انجام دهم اما هوا بارانی شد و گفتند روز دیگری برای نظافت بروم. خیلی ناراحت شدم چون هیچ پولی نداشتم. وقتی به خانه رسیدم دیدم یک کیسه پُر از مواد غذایی وسط اتاق است. بعداً متوجه شدم یکی از همسایه‌ها از وضع مان مطلع بوده، اینها را آورده است.»
 
 آقای مدیرعامل بانک صادرات حق با شماست ولی این خانواده را نجات دهید
 
« یکبار دیگر هم وقتی برای ملاقات همسرم به زندان رفتم، طبق روال همیشه کیفم را داخل کمد گذاشتم. کلید کمد را گم کردم. به همین خاطر نتوانستم کیفم را بردارم. به ماموران زندان التماس کردم که دو هزار تومن بدهند تا حداقل با مترو بتوانم خودم را به خانه برسانم ولی هیچ کس کمک نکرد. با گریه مسیر درکه را برمی‌گشتم که شاید باور نکنید و شاید اگر کس دیگری برایم تعریف می‌کرد من هم باور نمی‌کردم؛ یک 10 هزار تومانی از آسمان درکه دقیقاً جلوی پایم افتاد. هر چه گشتم تا بدانم این 10 تومان برای کیست و از کجا آمده موفق نشدم. 10 هزار تومان را خرج نکردم و آوردم خانه. هنوز هم هست و خرج نشده است.»
 
وقتی از همسایه‌ها می‌پرسم می‌گوید «همسایه‌ بالایی‌مان که اصلاً از حالمان خبر ندارد اما خدا خیرش بدهد همسایه کناری‌مان هوای‌مان را دارد. ماه رمضان بود. صدای در آمد. بچه‌ها گفتند خدا کند کسی پیتزا آورده باشد. گفتم مگر می‌شود کسی ماه رمضان آن هم سر افطار پیتزا بیارود. در را که باز کردم دیدم همسایه برایمان پیتزا آورده است. اشک از چشمانم سرازیر شد.»
 
یکدفعه چشمم به نقاشی روی در می‌خورد؛ زهرا آن را نقاشی کرده و نوشته «خدایا زودتر پدرم را آزاد کن». همین بهانه خوبی است تا از او بخواهیم بیاید و قدری با هم صحبت کنیم.
 
 آقای مدیرعامل بانک صادرات حق با شماست ولی این خانواده را نجات دهید
 
با قیافه خجالت‌زده می‌آید و کنار مادرش می‌نشیند و با صدای بریده بریده می‌گوید« یک ماه روزه گرفتم و نذر کردم تا پدرم از زندان آزاد شود. البته بعضی وقتا فکر می‌کنم اگر پدرم بیرون بود و اتفاقی می‌افتاد مثلا تصادف می‌کرد چه می کردیم. با خودم می‌گویم شاید خدا او را زندان برده تا حداقل آنجا در سلامت باشد»
 
خیلی راحت می‌شود فهمید که مشکلات زندگی او را بزرگ‌تر از سن و سالش کرده است. درباره نقاشی روی دیوار که می‌پرسم با همان صدای خجالتی ادامه می‌دهد« نقاشی زیاد کشیدم. اما وقتی ملاقات می‌رویم برای پدرم می‌برم»
 
از رابطه‌اش با دوستان و همبازی‌هایش هم می‌گوید« زمانی که پدرم بیرون از زندان بود، بیرون می‌رفتم و با بچه‌ها بازی می‌کردم اما الان خجالت می‌کشم بیرون بروم. البته به بعضی از دوستانم که راز نگه‌دار هستند، زندانی بودن پدرم را گفته‌ام»
 
قبل از اینکه جمله قبلی‌اش تمام شود سریع می‌گوید« خواهرم به یکی از دوستانش اعتماد کرده و ماجرای زندان بودن پدرم را گفته بود. دوستش هم به بقیه بچه‌ها گفت و الان مسخره می‌کنند و می‌گویند پدرت در زندان است.»
 
 آقای مدیرعامل بانک صادرات حق با شماست ولی این خانواده را نجات دهید
 
به اینجا که می‌رسد با سر رفتن غذای روی اجاق، پا می‌شود و می‌رود. وقتی از مادر زهرا سراغ زهره را می‌گیریم می‌گوید وقتی فهمید شما دارید می‌آیید، رفت و در انباری پنهان شد. او بعد از این ماجراها مقداری عصبی و پرخاشگر شده و بعضی اوقات با زهرا مشاجره می‌کند. از جمع گریزان است و در چنین مواقعی حمام یا انباری را برای مخفی‌شدن انتخاب می‌کند.
 
حالا ستاد دیه که همیشه در کمک به زندانیان نیازمند پیش قدم است، وارد میدان شده اما مشکل همچنان پابرجاست چون بانک صادرات پس از کلی رفت‌وآمد، فقط حاضر شده 64 میلیون تومان از 411 میلیون تومان را نگیرد.
 
ستاد دیه هم حاضر است دو برابر اصل وام یعنی 150 میلیون تومان بدهد ولی بانک راضی نیست و تقریباً همه پول را می‌خواهد. خانواده حسین هم که با هزار مشکل و بدبختی زندگی می‌گذرانند چیزی برای فروش و فراهم کردن مابقی مبلغ ندارند؛ حتی وثیقه ندارند تا حسین چند روزی به مرخصی بیاید و سایه‌اش بالای سر همسر و دخترانش باشد.
 
ما به مدیرعامل محترم بانک صادرات حق می‌دهیم؛ قانون جاری و ساری در بانک می‌گوید اگر چنین شد، باید چنان کرد و اگر مدیری تخطی کرد حتما سر و کله سازمان بازرسی و سایر نهادهای نظارتی پیدا می‌شود اما پرسش ما از ایشان این است که آیا نمی‌توان راه چاره‌ای برای این زندانی که روزی خودش هم خیر بوده پیدا کرد تا از این وضعیت اسفناک رهایی یابد؟ اگر استفتایی از مراجع در این خصوص می گرفتید پاسخ چه بود؟
 
آقای مدیرعامل اصلا شما از وجود این پرونده و پرونده‌های اینچنینی خبر دارید؟
 
حالا می‌ماند دست یاری خیرین و نیکوکاران که قبلاً ثابت قدم بودن خود را در کمک به نیازمندان و آزادی زندانیان نیازمند نشان داده‌اند. با حساب سرانگشتی ما با گذشت 64 میلیون تومانی بانک و پرداخت 150 میلیون توسط ستاد دیه، همچنان 197 میلیون تومان باقی است تا زهرا و زهره بار دیگر دست گرم پدرشان را بگیرند.
 
نیکوکارانی که استطاعت کمک به این زندانی را دارند می‌توانند کمک‌های نقدی خود را به حساب 74/74 بانک ملت به نام «ستاد دیه کشور» واریز کرده و برای اختصاص مبلغ پرداختی جهت آزادی این مددجو، فیش‌ پرداختی را با تحریر موضوع کمک به شماره 88916011 دورنگار کرده و با روابط عمومی ستاد دیه با تلفن تماس 15 - 88916012 تماس حاصل کنند.
 
منبع: تسنیم
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.