«اگر چوب ها را زغال نکنم، زندگی ام نمی چرخد!»؛ این را «عباسو» می گوید. مردی 46 ساله در اطراف یکی از شهرهای کوچک استان گلستان که از من قول می گیرد نه اسم خودش را بنویسم و نه روستایش را.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «اگر چوب ها را زغال نکنم، زندگی ام نمی چرخد!»؛ این را «عباسو» می گوید. مردی 46 ساله در اطراف یکی از شهرهای کوچک استان گلستان که از من قول می گیرد نه اسم خودش را بنویسم و نه روستایش را. 

عباسو پیش از سرزدن خورشید، ناچار است بیدار شود؛ تبرش را بگیرد و برود به دل جنگل. جنگل های شمال. جایی که می گویند اسمش «جنگل های هیرکانی» است. خودش نمی داند هیرکانی یعنی چه؟ اما می گوید پسرش که دبیرستانی است، گفته که نام آن خطه در قدیم ترها، خیلی خیلی قدیم ها «هیرکانیا» بوده است. عباسو علاوه بر خرج و مخارج زندگی خودش، باید از مادر پیرش هم نگهداری کند. مخصوصا اینکه مادرش باید ماهی دو، سه بار دیالیز شود؛ آخر جفت کلیه هایش کم کار شده اند. دیالیز هم فقط در چند بیمارستان دولتی در «گرگان» انجام می شود که عباسو مجبور است به سختی مادرش را به آنجا برساند.

هرچند دولت خرج و مخارج اصلی دیالیز را می پردازد و یکی، دو سالی است که هزینه ها کمتر شده؛ اما بردن و آوردن مادر، گران تمام می شود. او که نمی تواند با پای خودش بیاید و برود. عباسو باید یک ماشین دربستی کرایه کند و او را ببرد و بعد از سه، چهار ساعت دوباره سوار کند و برگرداند. صبح تا شبش رفته و بعد هم مادر، تا فردا ظهر، بی هوش و گوش توی جایش می افتد و می خوابد. نا ندارد حتی ذره ای چیز بخورد. آخر دیالیز درد دارد و ضعف و آدم تا دوباره سرپا شود، چند روزی طول می کشد.

پول قرص هایش هم هست؛ البته تازگی ها بیمه بیشتر آن را می دهد؛ اما گاهی ماهانه تا دویست، سیصد هزار تومانش را مجبور است خودش بدهد. اگر آن قرص ها را نخورد، بدنش کم می آورد و همین قدر توانش هم از دست می رود.

تعطیلی کارخانه

عباسو قبل ترها، قبل از تحریم ها، مجبور نبود با چوب درختان جنگلی، زغال درست کند. او دربان یک کارخانه در نزدیکی روستایشان بود. صبح تا غروب آنجا بود و بعضی روزها را هم برای کشت زمین پدری، اجازه می گرفت و نوبتی کار می کرد. حقوقش زیاد نبود؛ اما در کنار درآمد زمین، کفاف می داد و چرخ زندگی اش می چرخید. تا اینکه تحریم ها شروع شد و کارخانه کم کم شروع کرد به عذر نیروها را خواستن. اول عباسو را نگه داشتند تا شاید وضع بهتر شود، اما نوبت دوم تعدیل نیرو که رسید، نوبت عباسو شد. عذر او را هم خواستند. رییس کارخانه که آشنای پدر خدابیامرزش بود، ناراضی از اینکه او را پی کارش می فرستد، عذرش را خواست. خیلی های دیگر هم این طوری اخراج شدند و حالا دارند شبیه عباسو روزگار می گذرانند.

یکی اش همسایه بغل دستی اش فریدون که بعد از بی کار شدن، حالا دارد چوب فروشی می کند. عباسو توضیح می دهد: «فریدون از من جوان تر است. زمین پدری هم که ندارد. بیچاره باید هم زن و بچه نون بدهد و هم مادر و خواهرش را اداره کند. پدرش سرطان گرفته و به رحمت خدا رفته. هرچی زمین و زیار داشته اند فروخته اند داده اند برای خرج آمپول و سوزن؛ اما فایده ای نداشته و نشده که نشده. تا دو سال بعد مرگش، فریدون همچنان قرض و قوله های درمان پدر را می داده. الان هم که باید جهیز خواهرها را جور کند. مجبور است به چوب کشی. چوب ها را می برد و به کارخانه و می فروشد. آخرش هم چیز زیادی برایش نمی ماند.»

از عباسو می خواهم در این باره بیشتر توضیح بدهد. می گوید: «قبل ترها تا همین هفت، هشت سال پیش، کارخانه های کاغذ و نئوپان، خودشان اره موتوری و آدم داشتند برای تههی چوب. با جنگلبانی قرارداد می بستند و درخت هایی که علامت گذاری می شد را می بریدند و در کارخانه استفاده می کردند. الان خودشان را راحت کرده اند از حرف و گپ مردم و کل کل کردن با مامورهای جنگلبانی، هرچند هنوز هم قرارداد با پیمانکارهای چوب دارند؛ اما یک مقدارش را از مردم می خرند. دیگر خودشان با جنگلبان و دادگاه و پاسگاه درگیر نمی شوند. از روستایی ها می خرند. روستایی هم برای درآوردن نون مجبور است برود جنگل، درخت بیندازد و ببُرد و ببَرد آنجا بفروشد تا زندگی کند.»

می پرسم: «پولش چقدره عباسو؟ غنیمتی هست؟» می گوید: «والا تا به چی بگی غنیمتی. ما الان دیگر راضی هستیم به سیرشدن شکم مان. چاره ای نداریم که! کشاورزی که دیگر آفتابه خرج لحیمه. پول سم و کود و بذرش در نمی آید. آب هم که خیلی کم شده. زمین تشنه و خشکه. باید آب را هم بخرید ببندید به دل خاک. همین جنگل می ماند باری مان که چوبش را بزنیم به زخم های زندگی که آن را هم نمی گذارند. مصرف زغال هم الان بیشتر شده. همه جوان های شهری قلیان می کشند. قدیم ها فقط توی قهوه خانه های فقرا قلیان استفاده می کردند؛ اما الان می گویند پولدارها هم قلیان می کشند. خب برای ما از این نظر درآمدی دارد دیگر. باز هم خدا را شکر!»

می پرسم: «همین جنگل که می گویی مانده اگر تمام شود، چی؟» جواب می دهد: «نمی دانم. شکم گرسنه به فردا فکر نمی کند. امروزش باید بگذرد؛ اما به خدا، هزار برابر چوب هایی را که ما زغال می کنیم، دارند می بُرند و گوش هیچ کس هم بدهکار نیست. اینجا بعضی وقت ها از صبح تا غروب در دل جنگل درخت می بُرند. صدای اره موتوری ها، یک آن قطع نمی شود. به جنلگبان که می گوییم جواب می دهند که «آنها مجوز دارند. پیمانکار منابع طبیعی هستند. قرارداد 10 ساله دارند و از این حرف ها. کامیون کامیون چوب می برند. درخت های سالم و بزرگ. درخت مازور (بلوط) اینجا داشتیم که مرحوم پدرم می گفت نزدیک صد سال سن دارد. سالم و سرپا بود. شاید صد سال دیگر هم عمر می کرد. همین چند وقت پیش آمدند و قطعش کردند. بهار پارسال بود به گمانم. گفتند آفت افتاده. دروغ می گفتند. نه آفت داشت نه پوک شده بود. اگر هم آفت داشت، چاره اش قطع کردن که نبود. 

مهندس جنگل باید می آمد برایش نسخه می نوشت. خودم به جنگلبان منطقه مان گفتم مگر وقتی آدم مریض می شود گردنش را قطع می کنند؟ می بَرندش پیش دکتر، دارو و درمان می کند. چرا می گذارید درخت های سرپا و سالم را قطع کنند؟ شاخه زدن ما را جرم می نویسید و ریشه زدن آنها را می گویید قانونی است؟ این دیگر چه سنخ حساب و کتابی است؟».

عباسو از وام های کشاورزی راضی نیست. وام هایی که به عنوان خشکسالی و سیل به آنها می دهند، بیشترش شعار و تبلیغات است و «صدای دهل از راه دور»؛ وگرنه آن قدر باید دوندگی کنی تا چند قِران پول بدهند و بعدش هی باید قسط بدهی. ضمن اینکه کشاورزی که با این حرف ها و پول ها درمان نمی شود.

یک روز پرماجرا در دل جنگل

عباسو از دردسرهای کار زغال سازی می گوید. از درگیری های گاه و بیگاه با جنگلبان ها و از عذاب وجدان بعد از بریدن درخت ها. از بارانی که گاهی بی موقع می آید و کار را سخت می کند؛ اما چاره ای نیست. باید زندگی کرد. وقتی بچه هات گرسنه باشند و مادر مریضت جلوی چشم هات بال بال بزند، مجبوری بالاخره هر طور شده نان دربیاوری.

«وجدان را می توان ساکت کرد اما جنگلبان ها را چه؟»؛ زیر لب می گوید و بعد خودش جواب خودش را می دهد: «مرحوم پدربزرگم همیشه می گفت: «دو گروه عاقبت به خیر نمی شوند: یکی سربُر و دیگری ته بُر. سربُر که همان قاتل است و کسی است که آدم ها را می کشد؛ اما ته بُر در اصل همان کسی است که درخت را از ته می زند؛ اما من هیچ وقت درخت را از ته نمی اندازم. بیشتر شاخه ها و ساقه های کلفتش را می بُرم؛ البته این اصلا صرف ندارد و زغالش زیاد نمی شود. اگر درخت بیندازی می توانی تنه اصلی اش را هم بفروشی و پول کنی. بعضی جنگلبانان هم به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند و نمی گذارند آب خوش از گلوی مان پایین برود. آشنا و غریبه هم سرشان نمی شود. ما در روستای مان جنگلبانی داریم که همین پارسال، پسر خودش را فرستاد دادگاه به خاطر قطع کردن یک درخت در زمین کشاورزی خودش؛ اما من می دانم چطوری باید با آنها کنار بیایم».

چطوری؟

«شیفت های شان را می دانم. توی روزهایی که آن بدقلقه گشت دارد، اصلا نمی آیم جنگل. جنگل را می گذارم برای روزهایی که اون یکی دیگر هست».

- جنگل بان ها مگر نیاز مالی دارند؟

«نمی دانم. ولی ظاهر زندگی شان که چنگی به دل نمی زند. خودشان هم که آه و ناله دارند. تمام وقت شان هم که پر است. به زور به کشاورزی شان می رسند. خب آنها هم مثل ما مجبورند بیچاره ها. چرخ زندگی آنها هم باید بچرخد دیگر؛ اما کلا کار سخت و ترسناکی است در دل جنگل کار کردن. نه صدای شان به جایی می رسد و نه دست شان به جایی بند است. خودشان هستند و خودشان و اگر خدا پشت شان نباشد، قاچاقچیان چوب، پدرشان را درمی آورند. 

همین چند سال پیش یکی از جنگلبانان را کشتند. چون حاضر نشد رشوه شان را قبول کند و جلوشان ایستاد. می خواستند در راضی ملی ویلا بسازند. اول دانه دانه درخت های اطراف زمینی را که داشتند بریدند تا سامان شان را زیاد کنند. بعضی را آتش می زدند و تا نیروها برسند و خاموشش کنند سوخته بود. زمین هزار متری شد هزار و 200، 300 متر. بعد کم کم طمع شان رفت بالا. یک روز صبح بیدار شدیم دیدم شبانه فنس کشیده اند دور درخت های جنگل. جنگلبان برای شان خط و نشان کشید و پرونده تشکیل داد فرستاد دادگاه؛ اما یک روز تنها در جنگل گیرش انداختند و از پشت سر با چوب زدندش. به نامردی. قاتل را هم پیدا نکردند؛ اما کار خودشان بود. همه مردم روستا تهدیدشان را شنیده بودند».

یک کار قانونی

از عباسو می پرسم چرا کار دیگری نمی کنی؟ مثل خواب زده ها نگاهم می کند؛ عاقل اند سفیه! با نگاهش می گوید مگر از اوضاع جامعه خبر ندارم؟ توضیح می دهد: «اگر همین الان سری به شهر نزدیک روستای مان بزنی می بینی چند نفر دور میدان اول شهر نشسته اند منتظر کار. ایستاده اند که یکی بیاید و صدای شان بزند. پر می زنند تا ماشینی به سمت شان می رود. فکر می کنند کارگر می خواهد طرف. الان هم که کار ساختمان سازی کساد شده دیگر وضع بدتر است. 

هیچ کس نیست به دادمان برسد. چه کار باید بکنیم. اگر شما کاری سراغ داری نشانم بده. بچه خواهر من دانشگاه رفته و درس خوانده؛ اما الان بی کار و بی بار است. یک پراید قسطی برایش خریده اند که مسافرکشی کند که آن هم خیلی جواب نمی دهد. این قدر که دست زیا شده. حالا او هم دارد چوب می فروشد؛ البته نه مثل ما. چوب های گران قیمت. حالا من با پنج کلاس سواد چه کار دیگری می توانم بکنم؟».

خشکم می زند از این حرف عباسو. چوب های گران قیمت؟ می گوید: «بله. سرخدار. می شناسیدش که. مثل فولاد است. قدیم های ساختمان های کوهستان را با این چوب ها می ساختند. «چشمه علی» دامغان را رفته ای؟ ساختمانش سالیان سال است وسط آب نشسته؛ اما صلا خراب نمی شود. از چوب سرخدار است. پسر خواهرم این چوب ها را می زند و می فروشد». 

- به کی؟ برای چه کاری؟

«به کارگاه های چوب بری. برای ساخت قلیان. اگر بروی به شهرهای شمال. همه جا روزِ روشن دارند با سرخدار قلیان می سازند. کسی هم کاری به آنها ندارد. خوب می خرند. به زحمتش می ارزد؛ البته کار سختی است بریدن درختش. هم کمیاب است و هم در دسترس نیست به آسانی. باید رفت خیلی بالا. بیشتر توی شیب های تند و کوهستان های بالادست پیدا می شود. آن هم تک و توک؛ اما مسیرهایی هست که ما روستایی ها بلدیم و می دانیم کجاست. کارت را که بلد باشی، می توانی از عهده اش بربیایی».

از عباسو می پرسم: مگر با پراید می شود درخت حمل کرد؟ می گوید: «نه هر درختی را؛ اما سرخدار معمولا کوتاه است و پُر. قطعه قطعه اش می کنند و با قاطر و اسب می آورند تا کنار جاده. بعد توی پراید جاسازی می کنند گاهی توی صندوق عقب و زیر صندلی. یا روی صندلی خیلی عادی رویش را می پوشانند؛ با پتو، چادر مسافرتی یا هر چیز دیگر؛ البته بعضی جنگلبان ها و محیط بان ها که زرنگ باشند ردش را می گیرند. همین پسر خواهرم یک بار لو رفت. بوی سرخدار را در ماشینش گرفتند و پیدا و جریمه اش کردند».

چقدر؟

«زیاد نبود. هر مترمربع 400 تومان». 

- یعنی 400 هزار تومان؟

به پهنای صورتش می خندد و من باز احساس بلاهت می کنم. «نه بابا، 400 تا تک تومنی. روی هم برای یک درخت حدود 50 هزار تومن شد جریمه اش. صرف می کند باز هم. سرخدار را 500 هزار تومن می فروشد. اگر 100 تومنش را هم بدهد جریمه، باز هم می صرفد. پولی است برای خودش؛ البته شنیده ام جدیدا جریمه ها قرار است گران شود؛ ولی نمی دانم گران شده یا نه؟!».
پرسش آخرم را عباسو در حالی پاسخ می دهد که صدایش می زنند. باید برود داروهای مادر پیرش را بخرد. داروهایی که باید مصرف کند تا کمبود فسفر و پروتئین و کلسیم از دست رفته در انجام دیالیز را جبران کند؛ داروهایی که زندگی مادر به آنها بند است.

اگر کار باشد حاضر انجام بدهی تا درخت ها از دست نروند عباسو؟

«حتما؛ چرا که نه؟ مگر دوست دارم درخت ها را زغال کنم؟ از حیوان کمترم؟ حیوان ها را ببین! توی جنگل زندگی می کنند این همه سالیان دراز. اما جنگل را مثل جان شان نگه می دارند. خانه شان است خب. باید مثل چشم هاشان مراقبش باشند. از حیوان کمتر که نیستم درخت را خاکستر کنم. این درخت ها زندگی ما هستند. روستا را از سیل حفظ می کنند. آب خوردنمان هم بسته به آنهاست. اگر نباشند باران هم نداریم؛ اما از بی کاری و بی پولی مجبوریم. شاید باورت نشود خانم؛ اما اگر بشود، دلم می خواهد نگهبان جنگل باشم؛ جنگلبان؛ از آن بدقلق ها که نمی گذارد هیچ کس به جنگل نگاه  چپ بینداز و به هیچ صراطی مستقیم نیست. کاش هیچ کس مجبور نباشد از راه جنگل تراشی پول دربیاورد؛ کاش دولت ها برای زندگی ما فکری کنند...».
منبع: ماهنامه جامعه پویا
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.