به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، یکی از شاعران بزرگ کشور که در جریان انقلاب اسلامی تأثیر بهسزایی داشته و اشعار آن توسط خوانندگان انقلابی بهوفور خوانده شده، استاد حمید سبزواری بود.
استاد سبزواری متولد 1304 در شهر سبزوار از توابع استان خراسان رضوی بود که همه او را با شعر «خمینی ای امام» میشناسند.
بخشی از زندگی استاد سبزواری از تولد تا چگونگی سرودن اشعار انقلابی که برگرفته از «زندگی و شعر حمید سبزواری در نشریه الکترونیکی همیاران» است، در ذیل از خاطرتان میگذرد:
داخل خانه غلغله بود. سر و صدای میهمانها همه جا پیچیده بود. همه خوشحال بودند. اما خوشحالی «عبدالوهاب» با بقیه فرق داشت.
قمر سلطان بعد از دو دختر و چند بچه دیگر که مرده به دنیا آمده بودند، برایش پسر زائیده بود. بچه را که گذاشتند توی دامن پدر بزرگ، دیگر از سر و صدا خبری نبود. پدر بزرگ توی گوش بچه اذان گفت و گردنبند پنچ تن را انداخت گردنش. اسم پسرم را حسین آقا میگذارم.
حالا صدای صلوات بود که توی خانه پیچید. نُقلهایی که میریختند، توی سر و صورت کوچک حسین میخورد. انگار آنها هم تولدش را تبریک میگفتند.
استاد حمید سبزواری در منطقه عملیاتی فتحالمبین
محمدصادق ممتحنی، معدنشناس و معروف به ملا معدنی بود. ملا را نه فقط مردم سبزوار که مردم روستاهای اطراف هم میشناختند. برای پیدا کردن معدن مجبور بود کیلومترها راه برود. برای همین هم حسین، گاهی همدم پدربزرگ توی این پیاده رویها میشد.
پدر بزرگ برای سرگرمی نوهاش شعر میخواند. بیشتر اشعار خودش بود. درباره معادن و مکانهای تاریخی سبزوار. همه را توی یک دیوان جمع کرده بود. همانهایی که بعدها توی حمله ترکمنها از بین رفت.
از سمت چپ استاد شاهرخی، استاد زورق و استاد حمید سبزواری
شبها را خیلی دوست داشت. هوا که تاریک میشد مینشست کنار مادر تا برایش کتاب بخواند. قصههای کلیله و دمنه، امیر ارسلان نامدار، اشعار امام حسین(ع)، حضرت علیاصغر(ع) و حضرت عباس(ع) آن قدر برایش تکرار شده بود که میدانست الان مادر چه کلمه داستان یا شعر را میگوید.
قمر سلطان خواندن، نوشتن و قرائت قرآن را قبل از هفت سالگی به پسرش یاد داد. برای همین، حسین توی مدرسه از خیلی همکلاسیهایش جلوتر بود.
توی کوچه با بچهها بازی میکرد. جثهاش کوچک بود. گاهی بهش زور میگفتند و کتکش میزدند. تازه با کتاب «نسیم شمال» آشنا شده بود. به همان سبک شعر میساخت و آنهایی که زده بودنش را، مسخره میکرد.
پدرش که به خاطر عمل اشتباه چشم، بیناییاش را از دست داده بود با شعر بیگانه نبود. متوجه طبع شعری پسر شده بود. خودش دست به کار شد و بعضی قواعد و اصول شعری و انواع سبکهای هنری شعر را به او یاد داد، کتاب «نصاب الصبیان» را هم به پسرش داد تا با وزنهای شعری آشنا شود.
زمان رضاخان میرپنج وضعیت اقتصادی مردم بد بود. نیروهای متفقین هم که ریختند داخل ایران اوضاع بدتر شد. روسیه شمال ایران را گرفته بود و انگلیس جنوباش را.
قحطی و گرانی بیداد میکرد. اوضاع بعضی شهرهای خراسان خیلی وخیم بود. یک لقمه نان هم به زور پیدا میشد. نانی که خاک اره، ته سیگار و انواع و اقسام حشرات را میتوانستی تویش پیدا کنی جز گندم! همین را اگر کسی پیدا میکرد کلاهش را میانداخت هوا. حسین هم توی شهرش اینها را دیده بود. غصه همینها خونش را به جوش آورده و مجبورش کرده بود ناراحتیاش را توی اشعارش داد بزند.
نان گران است و غم فراوان است
قند کمیاب و غصه ارزان است
گوشت هر چند پر بهاست
ولی قلبها جای گوشت بریان است
یک دل شاد نیست در ایران
خلق را سیل خون بیامان است
آن زمان بازار احزاب سبزوار داغ بود. حزب توده، عدالت، دموکرات، ایران. برو و بیای حزب توده اما چیز دیگری بود. معلمها هم توی دبیرستان راحت تبلیغاش را کرده و بچهها را برای عضویت در آن تشویق میکردند. توی آن بلبشوی فرهنگی ـ سیاسی کسی چراغ راه بچههای نوجوان و جوان نبود.
کسی نبود تا دستشان را بگیرد و راه را نشانشان دهد. حسین هم مثل خیلی از هم سن و سالهای خودش گول شعارهای قشنگشان را خورده بود. چند وقتی رفت جلسات حزب توده، حتی برای کارگران و محرومان هم شعر گفت.
در کشوری که کس نشناسد بهای کار
بیچاره کارگر چه کند با خدای کار
از صبح تا به شام کشد رنج و عاقبت
جز ناسزا و زشت نبیند سزای کار
ارباب کار مزد دهد گر به کارگر،
از بهر بندگی دهدش نز برای کار
خواهم ز حق که دست توانای کارگر،
گیرد گلوی ناحق فرمانروای کار
نی نان و نی لباس، نه قانون نی اساس
بنگر که تا چه پایه رسیده جفای کار
جز انقلاب! درد به درمان نمیرسد
ای کارگر به پا که بگیری بهای کار
اما وقتی فهمید شعار عدالتخواهی و حمایت از محرومان فقط لقلقه زبانشان است، ولشان کرد. چند حزب دیگر را هم مزه کرد، اما هیچ وقت عضو این احزاب نشد. بعد از کودتای بیست و هشت مرداد بود که عدهای از سران حزب توده را دستگیر کردند، عدهایشان هم پا گذاشتند به فرار. کمکم ماهیت احزاب برایش روشن شده بود.
خودش گفت: «وقتی دیدم سرشان توی آخور دیگری است، از آنها بریدم». بریده بود که علیه حزبی که قبلاً رفت و آمد زیادی آنجا داشت شعر گفت:
آنان که انحطاط وطن آرزو کنند
یاران ظاهرند که کار عدو کنند
بر سینه سنگ توده زنند از برای خویش
شاید ازین معامله آبی به جو کنند
حامی مستمند و طرفدار کارگر خویش
بر مذاق توده همی گفتوگو کنند
گُرگاند گر به صورت میشاند جلوهگر
ابلیس را ز حیله خود چارهجو کنند
خواهند تا که با کمک حرفهای پوچ
صد نیشتر به پیکر ایران فرو کنند
خواهند در لفافه تعدیل کار و مزد
کاخ امید ما همه را زیر و رو کنند
این خائنان پست ندارند آبرو
کی بهر ما و تو طلب آبرو کنند
از من بگو به تودهچیان دغل اگر
درزی گرند جامعه خود را رفو کنند
ما را بهشت وعده نمودند بهر خود
سوراخ موش از چه سبب جستوجو کنند
استاد علی موسوی گرمارودی و استاد حمید سبزواری
از همه افراد و گروهها خسته شده بود. میگفت هر کدام از اینها ابلیسی بودند در لباس انسان، که فریبمان دادند. محرم که شد رفت تکیه عطارها. به پایه چادر تکیه داد و گوشش را سپرد به حرفهای آقا شیخ حسین نوری که داشت درباره علوم و اختراعات جدید صحبت میکرد. از تلویزیون میگفت که تصاویر را ضبط میکند و هر جایی که بخواهد پخش میکند.
بعد رفت سراغ نامه اعمال و اینکه «انسان عبث آفریده نشده و تمام اعمال و رفتارش ثانیه به ثانیه ضبط میشود». این را که گفت، انگار به حسین برق دویست وات وصل کرده باشند. خیلی ناراحت شد. ناراحت که چرا درباره اسلام درست مطالعه نکرده است.
مجله مکتب اسلام و بعضی کتابهای دیگر را خوانده بود اما نه دقیق و عمیق. خودش اسم این دوره زندگیاش را گذاشت «بازگشت به معنویت». هر منبع دینیای که میرسید دستش میخواند. چند قرآن معنیدار و بسیاری از جلدهای بحارالانوار را خرید تا مطالعه کند.
رفت و آمدش به مجامع مذهبی بیشتر شد. خانه حاج آقای فخر هم پاتوقش شده بود. توی همین دوره بود که اشعارش، بیش از پیش رنگ و بوی دینی گرفت. شعری درباره غدیر، چارپارهای درباره نماز و قصاید و غزلیاتی با اشارات مذهبی.
تازه با انجمن تبلیغات اسلامی سبزوار آشنا شده بود. چند باری در جلساتشان شرکت کرد. اما فعالیت آنها را نپسندید. توی همان جلسات اسم انجمن حجتیه را شنید. به جلسات آنها رفت. گاهی برایشان شعر میخواند. اشعار انقلابی و ضد رژیم. یک بار که آقای حلبی آمده بود سبزوار، حسین شعری برای امام زمان(عج) خواند. آقای حلبی خیلی خوشش آمد که دعوتش کرد بیاید نیشابور.
ـ فردا به نیشابور میرویم. با ما بیائید
توی یک خانه بزرگ و مجلل از آنها پذیرایی کردند. گله به گله آدم نشسته بود. نوبت شعرخوانی حسین رسید.
بسته دارد لب من دشمن تَر دامن
تا برِ دوست نگویم سخن از دشمن
رازها دانم در پرده و نتوانم
پرده برداشتن از راز نهانی من
بس که در پرده سخن گفتم و کس نشنود
خود همان به که ز گفتار شوم الکن
***
شاعری خادم خلقم نتوانم کرد
کسوت بندگی بیهنران بر تن
تا نیاساید از دست ستم مظلوم
مرمرا نیست از اظهار حق آسودن
کیست ظالم که ز پرواش سخن گویم
من نه آنم که به فرمانش نهم گردن
من حمیدم نه ستایشگر هر محمود
حق پرستم نه ستاینده اهریمن
قصیدهاش که تمام شد نشست. آقای حلبی ازش خواست که قندان را به او بدهد. اما انگار قضیه چیز دیگری بود.
ـ ما بنا نداریم با این بابا در بیفتیم.
اینها را در گوش حسین گفت. حسین رفت توی فکر. این حرف برایش زنگ خطر بود. او اسلام منهای سیاست را هضم نمیکرد. اصلاً نمیخواند با آن چیزی که از زندگی ائمه (ع) خوانده بود. چقدر دقیقههای آخر جلسه برای حسین طولانی شده بود. دقیقههایی که داشتند آخرین ثانیههای حضورش در جلسات انجمن را ثبت میکردند.
گفتن شعر سیاسی ـ اجتماعی، بدون دردسر نمیشد. باید پیه همه چیز را به خودت میکشیدی. از اخراج از اداره فرهنگ (آموزش و پرورش فعلی) و مخفی شدن در اسفراین بگیر تا کار در معدن کرومیت و منگنز و حتی اجاره حمام! اما حسین آدمی نبود که آرام بشیند. بعد از مشکلات زیاد و عوض کردن چند شغل، توی بانک بازرگانی (تجارت امروز) سبزوار استخدام شد.
تازه کار ثابتی پیدا کرده بود. کارمند ارشد شدن و بعد هم رسیدن به معاونت شعبه در همان سال اول، حسادت خیلیها را غلغلک میداد. یکی از همکارانش توی حسابهای بانکی دست برده بود. محرمانه گزارش او را فرستاد تهران. بازرس که آمد حالیاش کرد مشکل بزرگتر از این حرفهاست و دست خود رئیس هم به این خرابکاریها آلوده است.
گفت اگر از اینجا نروی برایت پاپوش درست میکنند و میاندازنت بیرون. حسین هم دست زن و بچهاش را گرفت و راهی تهران شد. کارهای استخداماش در شعبه مرکزی بانک بازرگانی تهران را هم، همان بازرس درست کرد.
استاد سبزواری، علامه جعفری، استاد علی معلم دامغانی
حرکتهای مردمی روزبهروز گستردهتر میشد. برای به ثمر نشاندن نهال انقلاب، هر کس هر چه در توان داشت دریغ نمیکرد.
حسین شعرهای خود را به مداحها هم میداد. آنها هم در مناسبتهای مختلف آنها را میخواندند و روح عدالتخواهی و ظلم ستیزی که توی اشعار حسین موج میزد را به مردم انتقال میدادند.
چنان که باغ من آسیب باغبان دیده
گمان مدار که از باد مهرگان دیده
شبی به محفل آزادگان درآی و ببین
چه حادثات که این گله از شبان دیده
به کشتزار دلم سبزهای نمیروید
ز بس که لطمه ز پامال این و آن دیده
امیر قافله یار حرامیان گر نیست
چرا تدارک تاراج کاروان دیده
حسین گاه و بیگاه در جلسات مخفیانه شاعران شرکت میکرد. شاهرخی، اوستا، سپیده کاشانی و مشفق کاشانی معمولاً پای ثابت این جلسات بودند. توی بعضی جلسات هم آقای خامنهای شرکت میکرد. حالا دیگر خیلی از بچههای انقلابی اشعارش را میشناختند.
امام رفته بود پاریس که حسین شعر «خمینی ای امام» را سرود. آن زمان اطلاعیههای امام را تکثیر میکردند و شبانه میانداختند داخل خانههای مردم. سخنرانیهای امام هم روی نوار کاست ضبط میشد و دست به دست بین مردم میچرخید. بچههایی که نوارها را تکثیر میکردند، آمده بودند پیش حسین که چند شعر بگوید تا طرف خالی نوارها ضبط کنند.
حسین هم شعر «خمینی ای امام» را به آنها داد. حالا این شعر هم، کنار سخنرانیهای امام دست به دست میچرخید. چند روز بیشتر تا ورود امام باقی نمانده بود. بچهها داشتند داخل حسینیه ارشاد سرود را تمرین میکردند. چند باری هم داخل خانه حسین تمرین کرده بودند.
نتیجه اما چیزی نبود که میخواستند. قرار شد بروند خانه یکی از بچهها که امکانات صوتی بیشتری داشت. همه پنجرهها را گرفتند تا صدا بیرون نرود. حتی درزهای کوچک را؛ تا صبح تمرین کردند. صبح مسئول گروه با صاحبخانه رفته بود نانوایی. نانوا آدم انقلابی بود.
ـ صدایتان همه کوچه را برداشته بود. مراقب باشید. تا الان هم که کسی سراغتان نیامده خواست خدا بوده.
راست میگفت. انگار حواسشان نبود پشت کاخ نیاوران تمرین میکردند!
آقای شاهنگیان گروه را آماده کرد، امام وارد فرودگاه شده بود. همه نفسشان را توی سینه حبس کرده بودند.
خمینی ای امام خمینی ای امام
ای مجاهد، ای مظهر شرف
ای گذشته ز جان در ره هدف
چون نجات انسان شعار توست
مرگ در راه حق افتخار توست
***
مردم هم آرام، آرام این شعر را زمزمه میکردند. سرود به گوششان آشنا بود. قبلاً روی نوارهای سخنرانی امام شنیده بودند. اما این تنها کار گروه نبود. حسین که احتمال میداد امام زمان ورود به بهشت زهرا برود، شعر «برخیزید برخیزید» را هم برای شهدای انقلاب گفته بود. سرودی که توی بهشت زهرا، اشک خیلیها را درآورد.
برخیزید، برخیزید، برخیزید، برخیزید
برخیزید ای شهیدان راه خدا
ای کرده بهر احیای حق جان فدا
کز قطره قطره خون پاک شما
میروید تا ابد در وطن لالهها
برخیزید، برخیزید، برخیزید، برخیزید
برخیزید، رهبر آمد کنون در کنارتان
تا سازد غرق در بوسه خاک مزارتان
تا گیرد انتقام شما را ز اهرمن
باز آمد رهبر ما پی یاری وطن
برخیزید... برخیزید...
مرداد ماه 58 بود. امام آخرین جمعه ماه رمضان را، روز قدس اعلام کرد. حسین هم به مناسبت پیام امام، شعر «همپای جلودار» را سرود.
حاج احمد آقا، حسین و آقای زورق را برای شام دعوت کرده بود. حسین هم که فرصت را مناسب دید، شروع کرد به گله و شکایت از اوضاع فرهنگی و عدم هماهنگی مسئولین و... . حاج احمد آقا اما او را آرام کرد و گفت: به جایش امام به کارهای شما توجه ویژه دارند. حسین یک لحظه خشکش زد. حاج احمد آقا ادامه داد که «روزی امام در حیاط قدم میزد. دقت که کردم، متوجه شدم به مطلب مهمی گوش میکنند.
رادیوی کوچکی دستشان بود که چسبانده بودند به گوششان. جلوتر که رفتم تعجبم بیشتر بود. دست امام میلرزید. امام هم متوجه نگرانی من شده بود. رادیو را داد دستم و گفت: گوش بده. سرود «همپای جلودار» بود. بعد خودشان توضیح دادند که سرود در مورد او و وظایف امت اسلامی است. گویا تعهد به جامعه اسلامی که در سرود آمده بود، امام را بیقرار کرده بود».
اما حسین که موتور شعرهای انقلابیاش تازه گرم شده بود، دفاع مقدس را هم عرصه دیگری برای بیان ارادتاش به امام و انقلاب میدانست. او که همیشه اشعارش را از دل حوادث الهام میگرفت، نمیتوانست آرام بگیرد و راهی جبههها شد.
خودش داستان اولین حضورش در جبهه را این طور تعریف میکند، «خرمشهر در تصرف دشمن بود. میخواستم از نزدیک دلاوریهای بچهها را شاهد باشم. گفتند رفتن به آن جا امکان ندارد. اما پذیرفتند تا مرا نزدیک خرمشهر ببرند و به آبادان رفتم. با بسیجیان بودم و با خلق و خوی دلاورانه آنها آشنا شدم.
تحت تأثیر حالات شاعرانهام که از بچههای جبهه ناشی میشد، همان جا در جبهه سرود «خجسته باد این پیروزی» را سرودم». سرودی که با آزاد سازی خرمشهر در تلویزیون پخش شد و خیلی زود بر زبان مردم افتاد.
از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما
جاودانه شد از فروغ سحر، پگاه ما
صبح آرزو دمیده از کرانهها
شاخههای زندگی زده جوانهها
این پیروزی، خجسته باد این پیروزی
یکی از روزهای سال 62 بود که حسین رفت دیدن آیتالله خامنهای. دورانی که دیگر او را به تخلصش، «حمید سبزواری» میشناختند. بحث کشیده شد به اشعارش.
ـ آقا حمید، چرا کارهایتان را چاپ نمیکنید؟
ـ حاج آقا، منتظر مقدمه شما بر کتابم هستم!
این را حمید به شوخی گفت. اما خیلی جدی شنید که «من برای هیچ کس این کار را نکردهام، ولی برای شما این کار را انجام خواهم داد». حمید هم اشعارش را توی دو تا کتاب جمع کرد و رساند دست آقای خامنهای. کتابهایی که بعدها اسم «سرود درد» و «سرود سپیده» را برایشان انتخاب کرد.
آقا اشعار را خوانده و مقدمهای دو صفحهای برای حمید نوشت. « ... شاعر گرامی ما آقای حمید سبزواری از پیشکسوتان و پیشروان این راه است. زبان فاخر در شعر حمید، با مضمون انقلابی و مکتبی، آمیزهای مطلوب و ارزنده پدید آورده و مجموعه شعر او در دیوان معاصر فارسی، فصل رغبتانگیز و شایستهای گشوده است».
حالا دیگر او در میان ما نیست. او وقف انقلاب بود همه کارهایش را انجام داد و چون چنین بود سبکبال رفت. یادش گرامی باد.
منبع: مشرق
انتهای پیام/