ما جیغ می کشیدیم وبرای این که همدیگر را سک سک کنیم به هم تنه می زدیم.صدا چند دقیقه بعد توی کوچه پروانه طنین انداز می شد :"هروس هاری"واین جا ما داشتیم پشت دست هایمان را تند تند بوسه می زدیم ومی گفتیم :"موچ خدا ،موچ خدا...""قبول نیست ،قبول هست ،تو باختی،تو ..."
ودعوای بی پایان بود برسر توپ وطناب و...
هوا تاریک بود وشرجی روی کوچه پروانه .صدا این بار می آمد جلوی در حیاط.صدا دست هایش را چلیپا می کرد روی سینه اش وفریاد می زد:"هروس""
نه تنها هروس ،که شاید من والهام وممد جمی وشاید غلام گلنام که کوچه شان چند متر با ما فاصله داشت همه گی یادمان می افتاد که حالا نوبت مادر های ماست وفرار می کردیم به سمت خانه تا پاهای خاک آلود ودمپایی های پلاستیکی مان راتند تند زیر شیر آب کنار در حیاط بشوییم.
هروس همسایه ارمنی مابود وتنها ارمنی شهر نبود.آن وقت ها توی کوچه های آبادان پر بود از خانواده های ارمنی،کلیمی؛زرتشتی،صبی و....وهیچ کدامشان محله جداگانه ای نداشتند؛بازار جداگانه ای،سینمای جداگانه ای...وهمه آبادانی بودند.
خانه هروس نبش کوچه پروانه بود وخانه عمویش دیوار به دیوارشان.مادر بزرگشان مثل رسم ما با پسر بزرگتر زندگی می کرد ومثل همه پیرزن های کوچه ،پیراهن های گشاد می پوشید با جوراب های کلفت سیاه ودمپایی های جلو بسته ".(مادر وزن عموی هروس هم از این دمپایی ها میپوشیدند).
مادر بزرگ هروس همیشه روسری سر می کرد از این روسری های مدل روسری زنهای روس که کمی کلفت بودند ولبه شان یک جور خاصی ریشه ریشه بود
مادر بزرگ هروس همان قدر به عروس هایش غر میزد که بقیه مادر شوهرهای کوچه . همان قدر به مابچه ها می گفت :"ابولفضل بزنه تو کمرت"که مادر های خودمان می گفتند.همانجور می گفت :"به حق حضرت عباس"که مادر بزرگ های خودمان می گفتندارمنی بودند وشبیه خودمان که ارمنی نبودیم.
توی کوچه پروانه ،جنگ که شدهمه یکی یکی رفتیم.از روی اجبار،از روی ترس،از سر ناچاری.مقاومت هم خیلی کردند برای این که نروند(مخصوصا دخترهای جوان با غیرت)اما بلاخره رفتیم ؛رفتند.اما مادر بزرگ هروس نرفت.اجباری نداشت برای رفتن.ازکسی هم نمی ترسید،ومقاومتش آنقدر پایدارو خواستنی وبی حدوحساب بود که نمی شکست هیچ طوری . مادر بزرگ هروس آنقدر ماند تا مرد وجنازه اش .از آبادان رفت.مثل همان چیزی که روز اول جنگ گفته بود.
یک بار برای تبریک سال نو مسیحی رفتیم خانه شان.از طرف اداره ارشاد .(اداره ارشاد روزهای محمد مرادی واکبر سلیمانی ...)آقای مانوکیان آن وقت ها خیلی سرحال بود .به خانم مانوکیان که گز تعارفمان می کرد گفت:"تو عروس آبادانی ها انگار نشدی هنوز؟ما آبادانی .ها گز نمی خوریم"
خانم مانوکیان باآن موهای کوتاه ومانتویی که پوشیده بود روی لباس جیب دار خانه اش ،خندیدوگفت:"اوه،همین یه شهر تو دنیا آفریده شده انگار"
خندیدیم .از شیرینی های دست پخت خانم مانوکیان خوردیم وآقای مانوکیان از جنگ حرف زد .از روزهای مقاومت توی پالایشگاه،زیر آتش بعثی ها .از این که از کدام مسیر ومحور ،چه چیزهایی را از آبادان برده بودند بیرون.ازاین که کی کجا شهید شد ،کی کجا زخمی شد،کی حالا کجاست و...بعد زد روی زانویش وبااشک توی چشم ها سرش را خم کردروی سینه اش.ماهم سرمان را خم کردیم روی سینه.سال نو مسیحی توی یکی از خانه های شرکت نفت" بریم "،خیلی خیلی ساده تر از نوروز توی یکی از خانه های "تانکی دو" بود.روی میز نهار خوری ،چندتا ظرف شیرینی خانگی بود .یک ظرف میوه ویک درخت کاج کوچک مصنوعی.خانم مانوکیان نه آرایشی داشت ،نه پیراهن شب پوشیده بود ونه کفش پاشنه بلند.مانوک وبرادرش هم توی خانه ،توی شب سال نو همان جوری بودند که همیشه بودندخنده رو، پرجنب وجوش.بی کروات.بی پاپیون هروس را هنوز با آن موهای شلال زرد فراموش نکرده ام بعد از این همه سال ودلم می خواهد آبادان هم خانم مانوکیان را فراموش نکند هیچ وقت.زنی که امروز تنها شهروند مسیحی آبادان است وهنوز از بازار صفای اصفهانی ها تره بار می خرد واز بازار مرکزی سوغاتی واز لین یک پارچه مانتویی.
زنی که ارمنی است وشبیه همه ما که ارمنی نیستیم.(ماندانا صادقی).
انتهای پیام/