به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان «سمانه» دختر بچه افغانستانی در یکی از روزهای سرد زمستان در اتاقک سرایداری یک ساختمان نیمه تمام متولد میشود.
پدر سمانه کارگر یکی از همین ساختمانهای نیمه تمام است که به همراه خانوادهاش در اتاقک کوچک سرایداری زندگی میکنند، او به هنگام تولد سمانه برای آوردن کمک آنها را تنها میگذارد.
وقتی مأموران اورژانس به ساختمان نیمه تمام میرسند که مادر نوزادش را در آغوش گرفته بود، آنها بدون اینکه متوجه شوند که این زن لحظاتی قبل فرزندش متولد شده از او میپرسند که بیمار چه کسی است؟
اما زندگی این خانواده افغانستانی در این ساختمان نیمه تمام بدون امکانات اولیه با وجود مشکلات و بدور از هیاهوی شهری سپری میشد تا اینکه با خانم معلمی آشنا شدند که از انجام هر کار خیری برای آنها دریغ نمیکند.
خانم همتی، معلم یکی از مدارس شهر تهران است و بیش از 20 سال است که به حرفه معلمی مشغول است، او در طول مدت خدمتش شاگردان افغانستانی هم داشته است.
او میگوید: مادر یکی از شاگردانم که افغانستانی است از من خواست با فرزند او همان رفتاری را داشته باشم که با فرزندم دارد، برخلاف مادران دیگر که دوست ندارند کوچکترین حرفی به فرزندشان گفته شود، مادر شاگردم از من خواست اگر فرزندش خطای مرتکب شد او را مثل فرزند خودم تنبیه کنم.
اما فرزند او فرسنگها دور از کشور به ادامه تحصیل مشغول است، از همان نخستین ساعاتی که هواپیما از روی زمین بلند شد دلتنگیهای مادرانهاش شروع میشود اینکه بعد از این پسرش چگونه در کشوری غریب زندگی خواهد کرد.
در یکی از روزها وقتی در اندیشه پسرش در کنار پنجره نشسته بود، توجهش به ساختان نیمه تمام یکی از مجتمع های مسکونی در حال احداث جلب شد، وقتی از میان آهنها خوب نگاه میکند زنی را میبیند که در هوای سرد زمستانی مشغول پهن کردن رخت و لباس بر روی طناب است.
زن نوزادی را به آغوش گرفته است و در سرمای زمستان به کارهای روزانه مشغول است، در آن لحظه تصمیم میگیرد خود به این زن و کودک برساند و جویای حال آنها شود، زندگی ساده و بی تکلف سمانه، پدر و مادرش او را تحت تأثیر قرار میدهد و برای همین سعی می کند تا هر کمکی که از دستش بر میآید برای آنها انجام دهد.
او میگوید: اوایل انگیزهام برای کمک کردن به این خانواده، پسرم بود که در قربت زندگی میکرد اما بعدها انگیزه دیگری داشتم، شاید بیش از آنکه آنها نیاز به کمک من داشته باشند من نیاز به کمک آنها داشتم، اینکه این خانواده با داشتن این همه مشکلات و سختی و زندگی در غربت همچنان برای ادامه زندگی تلاش میکنند درس بزرگی به من آموخت.
چهار سال از روزهای آشنایی آنها گذشته است، سمانه حالا یک کودک چهار ساله است او به صدای جوشکاری بر روی آهن مأنوس شده است، در لابه لای ماسه و سیمان به بازی کودکانه مشغول و با ابزار ساختمان سازی بیش از هر چیز دیگری آشنا است.
سمانه خانم همتی را خاله ماشینی صدا میزند به دلیل اینکه هر چند وقتی سمانه و مادرش را برای خرید خانه تا بازار میبرد.
خانم همتی میگوید مادر سمانه دوست دارد سمانه را طوری تربیت کند که نگویند چون در غربت به دنیا آمده است، چیزی به او آموخته نشده است، پدر سمانه نیز درس استقامت و بزرگی به سمانه میآموزد چرا که با وجود کار سخت در ماه رمضان امسال و در ایام طولانی تابستان همه روزه های خود را کامل گرفته است.
چند وقت بعد که عموی سمانه به خاطر بیماری از دنیا رفت و بعد از انجام مراحل اداری طولانی به خاک سپرده شد، خانم همتی برای مراسم هفت حلوا آماده میکند، او به دقت روی حلواها را تزیین میکند، میگوید نمیخواهم فکر کنند که به خاطر اینکه غریب هستند از روی تکلیف و سرسری کاری را انجام میدهم.
در حالی که سلفون را روی حلوا میکشد میگوید شاید نتوانم برای مراسم هفت به اسلامشهر بروم اما اگر فرصت کنم شاید پنجشنبه سر خاک بروم سپس آهستهتر میگوید خدا غریبها را دوست دارد.
خانم همتی برجهایی که در شهرها ساخته میشود را به جنگلهای آهنین تشبیه می کند، اما قبل از اینکه این ساختمان نیمه تمام تکمیل شود و حصارهای اطراف آن گذاشته شود فرصتی مهیا شد تا او با سمانه و خانوادهاش آشنا شود.
با پایان ساخت این ساختمان نیمه تمام، مهندسی که مالک این ساختمان است به خانواده سمانه اجازه داده است تا آنها در یکی از طبقات این ساختمان قبل از فروش زندگی کنند اما بعد از آن سمانه و خانوادهاش باید اینجا را ترک کند و شاید در ساختمان نیمه تمام دیگری در همین حوالی ساکن شوند.
منبع:فارس
انتهای پیام/