به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، روزنامه ایران در ادامه مینویسد: فرزانه 36 ساله است. صورت لاغر و سبزهای دارد با موهای رنگ کرده طلایی. یکجوری روی نیمکت پارک مینشیند که باد مستقیم توی صورتش نوزد. کت سفیدرنگ نازکی تنش کرده. در پارکی اطراف میدان شوش تهران نشستهایم و او داستان زندگیاش را برایم تعریف میکند. او میگوید و من به رد باد که هر ثانیه از میان کتش عبور میکند و همه تنش را میلرزاند، چشم دوختهام.
حتماً فیلم «من ترانه 15 سال دارم» را به یاد میآورید. اینکه پسر پولداری به ترانه پیشنهاد ازدواج میدهد. ترانه قبول میکند و ازدواج سر میگیرد. ازدواجی بر اساس صیغه. پسرک بعد از مدتی ترانه را رها میکند درحالیکه او بچهای در شکم دارد. او تلاش سختی را برای گرفتن شناسنامه کودکش آغاز میکند. اما گرفتن شناسنامه چندان هم آسان نیست. اسم پدر در شناسنامه او ثبت نشده و پدر هم از ایران رفته و حاضر نیست در دادگاه حاضر شود و بگوید بچه، بچه اوست... .
سوژههای داستان ما هرچند در شرایط دقیقاً مشابهی با ترانه قرار ندارند، اما دغدغه و خواسته اصلیشان همان دغدغه ترانه فیلم است. گرفتن شناسنامه برای بچههایشان.
فرزانه
«شاید تقدیر من بوده، زندگیام اینجور بشه شایدم نه؛ اما نمیخوام زندگی این دو تا دختر هم عین من بشه میخوام خوشبخت باشن. زیر سایه خودم بزرگ بشن.» روز سردی است و اطراف پارک یک عده کارگر زمین را میکنند، نمیدانم برای چهکاری؛ اما آنقدر سروصدا هست که صدای فرزانه را بهسختی میشنوم. تقریباً داد میزند، صدای باد هم هست.
«یکی از دخترها ششساله است، یکی چهارساله. مهربان و مهراوه. از یک پدرند. برگه استشهاد و دفترخانه هم گرفتم. گواهی تولد و صیغه نامه هم جور کردم اما میگویند تاریخ صیغه نامهات برای الان است به تاریخ ولادتها نمیخورد. میگویند پدر بچهها باید در دادگاه حضور پیدا کند و شهادت بدهد بچهها از اوست. آزمایش دیانای هم دادیم. اثبات نسب گرفتم. اما اصلاً بچهها را قبول نمیکند. بااینکه اینهمه دست و بالم بسته است یکمیلیون هم هزینه شکایت کردم. دادگاه رفتم و آمدم اما حاضر نیست، بیاید شهادت بدهد. میگویند حضور او برای شناسنامه لازم است. دیگه نمیدونم چی باید ارائه بدهم. هر سازمانی بخواهی رفتم. اصلاً میگویم با اسم خودم شناسنامه بزنید، خب وقتی باباشون نمیخواد براشون شناسنامه بگیره به اسم من بدین. دو تا دخترم الان در بهزیستی هستند. میخواهم بگیرمشان اما اینجوری بدون شناسنامه که نمیشود، چکار کنم این بچهها دو روز بعد باید مدرسه بروند. اگه در این حالت بدهندشان به یک خانواده دیگر چه کنم. از کمپ که آمدم همه مدارکم را بردند. دزد زده بود به خانهام. صیغه نامهام را هم برده بودند.»
- چرا پدرشان حاضر نیست برایشان شناسنامه بگیرد؟
چون مجرد است. پسر است. نمیخواد شناسنامهاش خراب بشه. چند سال از من کوچکتر بود که من را صیغه کرد. بهش التماس کردم فقط بیا بگو پدرشان هستی که بچهها شناسنامه بگیرند. بعداً اگر میلیاردر هم شدی من هیچ ادعایی نمیکنم فکر میکنه من دنبال ارثیهام.
- فرزانه! چرا برای بچهها همون موقع که به دنیا آمدند شناسنامه نگرفتی؟
معتاد بودم دیگه. وقتی شیشه میکشی، نسبت به همه چی و همهکس بیخیال میشی. اصلاً متوجه نبودم باید برای بچهها شناسنامه بگیرم. حتی به شوهرم اصرار هم نمیکردم. 14 سال از من کوچکتر است. بعداً که پاک شدم اول برای خودم شناسنامه و کارت ملی گرفتم بعد افتادم دنبال کار بچهها. الان یک خونه اطراف میدون خراسان گرفتهام. تلاش میکنم بچههایم با خودم باشند. بدون شناسنامه نمیشه. بچهها را بردند یک مؤسسه خیریه اجازه نمیدهند، بچهها را ببینم، دارم دق میکنم.»
موبایلش را از کیفش بیرون میکشد با صدای بلند دخترها را از قاب درون موبایل نشانم میدهد: «این مهربان است، این یکی مهراوه». اشک از چشمانش جاری است: «ببین تن بچه چهار و شش ساله چه کردن، لباس قهوهای. من نمیگذاشتم بچههام اینجوری بگردن.»
هقهق فرزانه و صدای باد - این باد گاه و بیگاه که روزگار فرزانه را در هم پیچیده - در گوشم میپیچد.
مینا
وزش باد حالا در پارک شدیدتر شده است و آشغالهای کف زمین را پرت میکند به سمت درختان و آسمان. مینا از راه میرسد. 28 ساله است. چشم و ابرو مشکی و با صورت سبزه. موهایش را رو به بالا شانه کرده: «اصلش این است که سه فرزند دارم. بچه دومم را در بیمارستان اکبرآبادی به دنیا آوردم، همانکه توی خیابان مولوی است، اما به خاطر اعتیادم همانجا در بیمارستان از من گرفتنش. فکر کنم الان سه سالش هست.»
- مینا! چی مصرف میکردی؟
به هروئین معتاد بودم. همانجا مسئولان بیمارستان گفتند چون پول بیمارستان را نداری و معتاد هم هستی بچه را به تو نمیدهیم. کلی به مددکار بیمارستان التماس کردم 700 تومن پول بیمارستان را هم جور کردم اما گفتند بیشتر میشود. گفتند بچه باید 10 روز تو بیمارستان بماند. شیر که نداشتم بهش بدم. معتاد بودم. تو اون 10 روز مدام سر میزدم. گفتند دو میلیون و خردهای میشود. بچه صحیح و سالم بود. خوشگل بود. هیچکس کمک نکرد، رفتم پیش رئیس بیمارستان. گفت تا پول ندی نمیشه. اسمش را گذاشتم دنیا. از دست دادمش. دیگه هم نشد برم دنبالش. دریا هفت ساله و در بهزیستی است. پسر 11 ماههام سهیل، آخری است که الان پیش خودم است. هیچکدام از بچه هام شناسنامه ندارند، یک برگه صیغهنامه داشتم که همه را به همراه شناسنامهام گم کردم. وقتی پاک شدم دوباره شناسنامهام را گرفتم و صیغهنامه درست کردم. اما هنوز برای سهیل نتوانستهام شناسنامه بگیرم. ثبتاحوال از من مدارک خواسته از من و شوهرم، گواهی ولادت هم ندارم. حالا مدارک را دادهام، امیدوارم شناسنامهاش بیاید. آزمایش خون دادیم. اما پدر دریا که شوهر اولم بود الان زندان است. برای اون چهجوری مدارک و گواهی ولادت جور کنم؟ اون که نمیاد شهادت بده.»
- چرا مینا؟ سهیل و دریا چرا گواهی ولادت ندارند؟
هم دریا و هم سهیل را توی خونه به دنیا آوردم. وقتی دنیا را تو بیمارستان از من گرفتند، دیگه برای سهیل ترسیدم و تو خونه زایمان کردم. خودم بند نافش رو بریدم. اگه میرفتم بچه را میگرفتند. برای همین گواهی نداره. صیغهنامه هم تاریخش باید بر اساس زمان تولد بچه باشه خب من یه مدت تو پارک میخوابیدم همه مدارکم را دزیدند، حالا یه صیغهنامه جدید دارم. الان با پدر سهیل زندگی میکنم. باید واکسن یکسالگیاش را تا یک ماه دیگه بزنم نیاز به شناسنامه داره. یک ماه مونده به یکسالگیاش. امیدوارم شناسنامهاش بیاد. یارانه هم نمیتونم بگیرم.
مشکل مینا چندان برایم ناآشنا نیست. بیشتر زنانی که معتاد و بعد از آن کارتنخواب میشوند شرایطی مشابه مینا را تجربه کردهاند. آنها معمولاً در زمان کارتنخوابی همه مدارکشان را از دست میدهند و این موضوع نهتنها وضعیت خودشان را بعد از پاکی پیچیده میکند که شرایط کاملاً سختی هم برای فرزندانشان رقم میزند. پیدا کردن مردی که با آنها زندگی میکرده یا بسیار دشوار است و گاهی نیز آن مردان بعد از بارداری زیر بار برعهده گرفتن مسئولیت فرزندشان نمیروند و اینگونه است که فرزندانشان بدون هویت و شناسنامه سرگردان میمانند.
دریا فرزند هفت ساله مینا این روزها در یکی از مراکز نگهداری از کودکان بهزیستی نگهداری میشود. مینا آرزو دارد او را بار دیگر پیش خودش بیاورد. هر وقت از دریا حرف میزند، اشک پهنای صورتش را میپوشاند.
دستهایش را به هم میمالد، باد سردی میوزد: «15 سالم بود. پدر و مادرم از هم جدا شدند با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکردم تو سبزوار بهزور شوهرم دادند، یعنی صیغهام کردند. اوایل خوب بود بعد دیدم شیره و تریاک میکشد. خودم سرکار میرفتم و خرجم را درمیآوردم در یک فروشگاه فروشنده بودم. یکبار که سرماخورده بودم اصرار کرد دود بگیر، خوب میشوی. درحالیکه اوایل سیگار هم میکشید، از اتاق فرار میکردم. کمکم یه دود بگیر یه دود بگیر افتادم تو شیره و تریاک. بعد فهمیدم زنهای دیگری را هم صیغه کرده. دست بزنش هم خوب بود. کار هم نمیکرد. دیگه جدا شدم. دریا یک ماهش بود که آمدم تهران. برای دریا در آن شرایط شناسنامه نگرفتم. باباش افتاده بود زندان. من هم که معتاد دیگه اصلاً به فکر شناسنامه نبودم. معتاد و دائم تو خونه بودم. میترسیدم. میگفتم یا خودم را میگیرند یا بچه را. تا پارسال که اورژانس اجتماعی آمد بچه را برد فکر کنم همسایهها خبر دادند.»
- بهزیستی برایش شناسنامه گرفته؟
بله با یه اسم و فامیل دیگه تا بتونه بره مدرسه. اما میخوام با اسم و فامیل خودش باشه اونجا اسمشو گذاشتن درسا.
- دوست داری خودت ازش نگهداری کنی؟
کیه که نخواد بچهاش پیش خودش باشه؟ الان با مادر شوهرم زندگی میکنم. از وقتی ترک کردم پیش اینها برگشتم. منتظرم کمی اوضاعم بهتر شه دنبال دنیا هم بگردم.
- گفتی دریا که یک ماهش بود اومدی تهران؟ چکار میکردی اون موقع؟
افتادم تو کراک. با بچه یک ماهه تو خیابون میخوابیدم. با همین شوهرم که الان هفتساله باهم هستیم آشنا شدم اون جمعمان کرد. من کراک میکشیدم بعد افتادم تو هروئین؛ تا ششسالگی دریا پیش خودم بود. پارسال از دستش دادم.
مینا با صورتی خیس از اشک ادامه میدهد: «دریا را در این مدت یکبار دیدهام. گفت چقدر قیافهات عوضشده مامان نمیخواهی من را با خودت ببری. پرسیدم مامان اینجا دعوات نمیکنند، کتکت نمیزنند؟ گفت نهفقط بیا منو با خودت ببر. من چی بگم به این بچه حتی پول پیش خونه هم ندارم که یه اتاق بگیرم. نمیدونی برای اینکه این بچهها شناسنامه نداشتند، چیها شنیدم بارها به من میگفتند بچهها مال خودت نیستند، حتماً دزدیدیشان، حالا بیا ثابت کن. بهزیستی هم که رفتم دریا رو ببینم جوری نگاه میکردند که ببینند واقعاً بچه من است، بچه بغلم میآید. چه عکسالعملی دارد، دریا که بدو آمد بغل من و گفت مامان. مطمئن شدند بچه خودمه.»
باد با شدت بیشتری میوزد، آسمان صاف است بدون ذرهای آلودگی.درختهای تو پارک تکان سختی میخورند. یقه پالتوی سیاهرنگم را بالاتر میدهم.
مشکلات عملی و قانونی گرفتن شناسنامه برای کودکان آسیبدیده
این فقط فرزانه و مینا نیستند که برای برگه هویت فرزندانشان ماهها و بلکه سالهاست تلاش میکنند. کودکان زیادی هستند که با همین وضعیت بزرگشده و امروز برای رفتن به مدرسه و دیگر مسائل زندگیشان مشکلات بیشماری دارند.
لیلی ارشد، مدیرعامل خانه خورشید که تجربه سالها کار با زنان معتاد و آسیبدیده را در محله دروازه غار و شوش دارد، در اینباره برایم بیشتر توضیح میدهد: «من 10 سال است با این گروه از زنان آسیبدیده کار میکنم و در عین این 10 سال برای گرفتن شناسنامه برای فرزندانشان تلاش کردهام. بالاترین مقام ثبتاحوال، معاونانشان، مقامهای سارمان بهزیستی، ستاد مبارزه با مواد مخدر، وزارت رفاه، شهرداری، معاون دادستان در امور زنان و کودکان، مقامهای وزارت کشور، همه و همه را ملاقات کردهام و با همه این نهادها درباره این موضوع صحبت کردهام. به عقیده همه آنها گرفتن شناسنامه برای این کودکان، کار سخت و عجیبی نیست و تأکید میکنند باید انجام شود، اما واقعیت این است که انجام نمیشود.»
اما چرا این کار بهظاهر ساده انجام نمیشود؟ ارشد در پاسخ به این پرسش من میگوید: «این مسأله دلایل متعدد دارد، از جمله آنکه قانونی از دهه 1330 وجود دارد که طبق آن مادر میتواند با نام خودش برای کودک شناسنامه بگیرد (موضوع فیلم من ترانه 15 سال دارم). این قانون ملغی نشده ولی اجرا هم نمیشود. درعینحال ایران در سال 72 به کنوانسیون حقوق کودک پیوسته و یک بند پیماننامه این کنوانسیون تأکید دارد که کودکان وقتی در بیمارستان به دنیا میآیند شناسنامه بگیرند چون در هر حال کسی که بچه را به دنیا میآورد مادر کودک و قابل اثبات است، حتی اگر نتوانیم وجود پدر را اثبات کنیم. اگر این قانون اجرا شود، هیچکدام از مسائل بعدی به وجود نخواهد آمد.»
موضوع دیگری که مدیرعامل خانه خورشید به آن اشاره میکند، موضوع صیغههای ثبتنشده است که توسط مجلس شورای اسلامی هم تصویبشده است: «زنانی با همین صیغه باردار و بچهدار شدهاند. در خیلی از مواقع مرد وقتی میفهمد زن باردار است به هر دلیلی او را ترک میکند و این زن تنها میماند. حالا سؤال اینجاست تکلیف این زن و کودکش چیست؟ آیا کودکش حق دارد شناسنامه بگیرد یا نه؟»
اما این داستان ابعاد پیچیدهتری هم دارد که ارشد در ادامه به آن اشاره میکند: «اما گاهی کسانی که صیغهنامه هم دارند باز نمیتوانند برای کودکانشان شناسنامه بگیرند و آن زمانی است که شوهر یا همان شریک جنسی حاضر نیست شهادت بدهد یا در دادگاه حاضر شود. گاهی هم شوهر زندانی است. این روزها دادگستری و قوه قضائیه از اثبات نسب سخن میگویند و این همان اقرار شفاهی پدر است اما مردان معتاد هرکدام چندین اسم دارند و معمولاً هویتشان را رو نمیکنند. من میپرسم آیا بچه آنها با این شرایط حق دارد شناسنامه داشته باشد یا نه؟ من همینالان از کودک چندماهه بدون شناسنامه تا بچه 17 ساله بدون شناسنامه میشناسم. این بچه را نه در مدرسه راه میدهند، نه شهروند ایرانی است و نه احساس تعلق دارد. این کودک حتی نام رسمی هم ندارد.»
او در ادامه به محدودیتهای عملی صدور شناسنامه برای این زنان و کودکان هم اشاره میکند: «گفته میشود برای صدور شناسنامه یک سازمان رسمی باید آنها را مورد تأیید قرار دهد. اگر من تأیید کنم میگویند تو قبول نیستی چون سازمان غیردولتی هستی. سازمان بهزیستی هم میگوید من نمیتوانم این موارد را تأیید کنم. در این شرایط مادر راه دیگری را برمیگزیند. او یک استشهاد محلی مبنی بر مادر بودنش تهیه میکند و بعد این استشهاد را در دفترخانه ثبت رسمی میکند و شرایطش را شرح میدهد. بعد این استشهاد ثبتشده به کلانتری محل ارجاع داده میشود. کلانتری محل هم از مادر یک سند ملکی، فیش حقوقی یا سند کسبوکار میخواهد. حالا شما تصور کنید زنی که اعتیاد داشته و اکنون بعد از پاکی هزار و یک مشکل دیگر هم دارد چطور میتواند این موارد را تهیه کند. بعد هم که میروی سند خانه خودت را میآوری میگویند این سند قلهک است، حتماً باید سند مولوی و دروازه غار باشد، یعنی موانع عجیبوغریبی وجود دارد. کاش برخی از مسئولان بدانند که یک بچه بدون شناسنامه مشکلات بیشماری دارد. اینجاست که مشکلات اینسوی میز مشخص میشود، اینکه حل یک موضوع بهظاهر ساده اصلاً هم آسان نیست.»
ارشد پیشنهاد میدهد: «جامعه باید برای گرفتن شناسنامه به این افراد کمک کند، بسیاری از همین مادران به خاطر تنهایی، بیهویتی و کملطفی به این روز افتادهاند و حالا که میخواهند برای بچهشان یک کار خوب انجام دهند، عملاً ما جلویشان ایستادهایم. این زنان معتاد وقتی میبینند جامعه با آنها و فرزندانشان اینگونه نامهربان است دوباره به رویه زندگی قبلیشان بازخواهند گشت.»
منبع:ایسنا