حوزه سینما گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ باور میکنیم. ما همه این را که یک آگهی روزنامه بتواند چنین غوغایی در شهر به پا کند و این را که کوهستانی از دردها زیر توده مهآلود شهرمان مخفی باشد.
نه اینجا، بلکه هر جای دنیا برویم؛ از راسته حلبیآبادهای جهان سوم به بعد گرفته تا پیشرفتهترین برجهای دنیا، همه جا، همه وقت، در هر زمان و هر زمینی، زیر خاکستر شهرها و دهات و قصبات، آتش کلی مصیبت و درد درمانشدنی میجوشد که درمان نشدهاند، چون ما انسانها به داد هم نمیرسیم؛ و این است ماجرای
چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه، ماجرایی که قصه نیست، غصه است و همیشه هست اما البته ما چطور بشود که یادش بیفتیم! آیا ما جزو آن دردمندانی هستیم که در این اطراف زندگی میکنند؟
فیلم
چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه به آن معنا اجتماعی نیست که موضوعات مختص به جامعه شهری ایران را بررسی کند. این داستان با مقداری بالا و پایین در جزئیات، ممکن بود هر جای دیگری از دنیا هم اتفاق بیفتد و اگر اجتماعی است به جامعه بشری نگاه دارد نه منطقهای خاص.
جوانمردی هم برای خودش فلسفهای دارد و این فیلم فلسفی است اما نه از نوع کلیشه شدهای که ما از فیلمهای اصطلاحاً فلسفی و عرفانی سراغ داریم، یعنی از سینمایی نیست که مثلاً در نوع ایرانیاش؛ نگاه عمیق یک بازیگر انار به دست، افق را طی میکند.
این یکی از آن فیلمهایی هم نیست که روی چهارپایه میروند و وسط چهارراه، بیانیههای حقوق بشریشان را توی گلو میاندازند.
چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه یکی از روزهای عادی سال است، نه روز نیکوکاری و صدقه دادن به یک بهانه تقویمی؛ روزی عادی است که اگر به داد هم نوعمان نرسیم، شاید فردا برایش دیر باشد.
این فیلم جزو معدود نمونههایی است که پشت آن یک فلسفه اجتماعی ایستاده، فلسفهای که به اخلاقیات، نگاهی منتقدانه و آرمانی دارد و علیرغم تمام عمق و راستیاش، همیشه مغفول بوده و چیزی است که میدانیم آن را و احتیاجی به اثباتش نیست اما فراموشش کردهایم.
چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه فلسفهای نیست که چیزی به ما اثبات کند، یادآوری میکند، ملموس میکند و میچشاند. اصلاً این فیلم همین است؛ یک فلسفه جوانمردانه و یک هزار درد و هزار و یک خانه.
جلال، امروز یک زندگی روی روال و ایدهآل دارد. او میلیاردر که نیست هیچ، میلیونر هم نیست اما دستش به دهانش میرسد و وضعی عادی دارد. همین مرد سال پیش یک روز لنگ چند میلیون تومان پول بود تا با آن بتواند کودکش را از مرگ نجات بدهد و هیچ کس پیدا نشد که به دادش برسد. کودک جلال مُرد.
شاید اگر در همین
چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه به داد یکی نرسیم، فردا برایش دیر باشد، سهشنبه 19 آبان ماه، چهارشنبه بیستم آبان ماه، اول آذر، آخر اسفند و ... فرقی ندارد، آیا ما جزو آن دردمندانی هستیم که در این اطراف زندگی میکنند؟
جلال یک روز بوده و این حال اسفناک را درک کرده است. جلال یک کمی، فقط یک کمی علی (ع) شده و این مفهومی است که شاید هر مخاطبی در هر جای دنیا آن را حس نکند اما لااقل این یک کلمه را همه احساس میکنند، این مفهوم را؛ جوانمردی را.
* چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه؛ یک زمانِ پاره پاره شده داستان فیلم به صورت پارههای مُتشتـت زمانی روایت میشود و مخاطب باید قطعات پازل آن را در ذهن خودش جورچین کند. این تکهپارگی زمانی مقداری به القای بعضی مفاهیم مستور در زیرلایه فیلم کمک کرده.
اوایل کار میبینیم که یک نفر شیشه منزلی را با سنگ میشکند و فرار میکند. بعد کسی با بیرون آوردن سرش از آن پنجره شکسته، به سربازی که در محل است میگوید؛ پس تو اینجا چه کارهای؟ از ظاهر قضیه این طور برمیآید که چون این همه آدم دم درب این شرکت جمع شدهاند و پلیس هم دخالت کرده، لابد یک کلاهبرداری عمومی در کار بوده ... سرباز به آن مردی که سرش را از پنجره شرکت بیرون کرد، میگوید؛ مگه من رئیس دفتر توام؟ همه در سالن سینما میخندند و از شلیک این جواب به آقای کلاهبردار خوششان میآید، اما اواخر فیلم دوباره این صحنه را میبینیم، در حالی که حالا ماجرا را فهمیدهایم و دیگر طرفدار کسی هستیم که توی شرکت است، نه آن سرباز حاضر جواب.
ما زود قضاوت کرده بودیم، از این زاویه به ماجرا نگاه نکرده بودیم، از خیابان سهرودی تهران رد میشدیم و دیدیم که یک جا شلوغ است، فکر کردیم طرف کلاهبرداری کرده، نگو برعکس، زیادی خیـّر بوده!
مشکل ما همیشه این است که فقط رد میشویم و هر طور که دلمان خواست قضاوت میکنیم. اگر مشکل ما این نبود که وضع شهرمان هم این نبود...
تشتت زمانی روایت باعث میشود تا ما ماجرای
چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه را از چند زاویه و چشمانداز مختلف ببینیم و قضاوتهایمان مرتب بیشتر در عمق فرو برود.
اما این بهم ریختگی توالی زمانی، یک کمک دیگر هم میکند. ماجرای سه نفر قرار است به هم پیوند بخورد؛ زنی که نیکی کریمی نقش آن را بازی میکند، دختری که مخفیانه با یک پسر یتیم ازدواج کرده و جلال که حلقه اتصال این ماجراهاست.
چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه اپیزودیک نیست، بلکه شبیه آن است. این ماجراهای سه گانه، مثل نهرهایی میمانند که با پیوستن به هم، رودخانه قصه را جاری میکنند.
اما هرکدام از این خرده قصهها به تنهایی وزن سنگینی دارند که به خاطر همین شبیه اپیزود به نظر میایند. مثلاً ماجرای لیلا به تنهایی و با حذف جلال و دخترک باردار، داستان نیست، یک حادثه استقلال یافته (اپیزود) هم نیست، بلکه صرفاً شرح وضعیت لیلا و شوهر معلول اوست و همین طور است در مورد دو ماجرای دیگر؛ و حالا به هم ریختگی توالی زمانی کمک کرده تا وزن سنگین هر کدام از قصهها باعث نشود وقتی در آن رفتیم، کاملاً از حال و هوای بقیه بیرون بیاییم و خط کلی داستان از دستمان در برود.
*او خدای همه است آخر فیلم هم زیباست. جلال یک دوست قدیمی (یا هر چیز دیگر...) را در اتوبوس میبیند و از مشکل او با خبر میشود. این مرد اتوموبیلی که داشت را فروخت تا به هر کسی که هماکنون نیازمند یاریاش است، کمک کند؛ و حالا که دیگر سواره نیست و مثل بقیه مجبور است اتوبوس سوار شود، یکی از آن نیازمندان را میبیند؛ او لیلا است، دوست قدیمی خودش که مدتها از هم خبری نداشتند.
جلال که ابتدا میخواست دریافت کننده آن کمک 15 میلیونی را توسط آگهی روزنامه پیدا کند، آخر سر برای رسیدن به مستحق واقعی از میان آن همه متقاضی، مجبور به قرعه کشی میشود (چقدر این کار سخت است و چقدر جای خدا نشستن ناممکن)
قرعه به نام دخترک در میاید اما جلال تصمیم گرفته که حتماً به دوست قدیمیاش کمک کند. او در آخر به این نتیجه میرسد که میشود پول را بین این دو نفر تقسیم کرد، در حالی که دخترک به تمام آن احتیاج دارد و خدا هم او را برای دریافت این کمک انتخاب کرده (این را قرعهای میگوید که به نامش در آمده است).
در نهایت طوری اتفاق میفتد که (بدون مقصر بودن جلال و به علت تعلل خود لیلا)، تمام پول به صورت چکی در وجه دخترک حواله میشود و همان میشود که خدا میخواست.
حالا و وقتی که همه از شرکت رفتهاند، تازه صدای لیلا را روی پیغامگیر میشنویم و میپرسیم که پس سرنوشت او چه میشود؟ نباید نگران بود، خدای آن دخترک باردار، خدای لیلا هم هست.
یادداشت از میلاد جلیلزاده
برای آگاهی از آخرین اخبار و پیوستن به کانال تلگرامی باشگاه خبرنگاران جوان اینجا کلیک کنید. انتهای پیام/
ممنون از نوشته عالی که منتشر کردید