به گزارش گروه استانهای باشگاه خبرنگاران جوان از اصفهان، مي ديد و مي نگريست که حقارت دنيا، در تغافل مردم، به ارزشي جدال برانگيز تبديل شده است. رنج ميبرد از اين که انسان، آن سوی اين هيچستان خاک را جستجو نميکند و به فراتر از خود نميانديشد.
مهرباني محض بود و صبر تمام! زنجيرهاي اسارت را بر دست و پاي خود تحمل کرد تا مردم، زمينگير نشوند؛ تا جهاني را از اسارت در خاک برهاند.
در موضع علم و مناظره، مقتدرانه قد علم کرد تا انسان را از جهالت دست و پاگير خويش نجات دهد. پايگاههاي مردمياش، گستردهترين مدرسههاي خودسازي و جامعهپروري بود. اما افسوس که کم بودند آنان که اين را فهميدند.
زهد، کمترين محصول درخت ايمان اوست و کرامت، کوتاهترين سايه شاخ و برگهاي عظمتش. مدينه، از ربيعالاول 231 هجري، موازنه حضور او را در خاک دنبال ميکرد و در جستوجوي مجالي براي عرضه حقيقت او به بيکرانهها بود. تا آنکه سامرا، بلوغ پذيرش او را در خود حس کرد و چيزي نگذشت که امام، به اتفاق پدر بزرگوارش، سکونت در آن ديار را برگزيد.
اينک امامي 28 ساله، در گوشه سامرا سر بر بالين شهادت ميگذارد. شش سال است که بار سهمگين ولايت را بر شانههاي شکوه و استوار خويش حمل ميکند. نه... نه... نه بر شانههاي خسته و نه بر دوش زخمي خويش، بلکه اين رسالت آسماني را در ژرفاي باور و در اعماق جان خويش، ثبت کرده است.
معتمد عباسي، تا لحظهاي ديگر، به خواسته بزرگ خود ميرسد. سالهاي اسارت و غم، سالهاي غم و تنهايي روزهاي تنهايي و سکوت... آه، غريبانه گذشت؛ چه معصومانه سپري شد.
ميگفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نمي گذرد. مي رود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
*رفت و فردا را به موعود(عج) سپرد
امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليهالسلام ، حقيقت دين را فرياد زند. ميرود و دنيا را با همه فرازها و نشيب هايش، با همه پستيها و بلنديهايش به او ميسپارد. دردهاي نهفتهاي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت
اسارت و سکوت حسني عليه السلام باز هم در قصه حماسي او رقم خورده است. باشد تا خروش و فرياد حسينياش، نصيب فرزندش مهدي(عج) شود.)
*مرثيه سراي تو و چشم انتظار فرزند توايم
از کودکيات، سجود و سير و سلوک، به سيمايت نور ميافشاند و عرفان، رخ آراي تو گشته بود. وقتي بر شانه هاي تو، جامه فاخر امامت امت نشست، به حبس کج نهادان، آرزده شدي. پرنده روح تو اما به هيچ ميله و قفلي تن نداد؛ که اوج زندان و کنج آن حبس، رخصت خلوت تو بود با معبود؛ «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد.»
روزها با تشنگي کام تو، با روزه و شبها با ناله و نواي مناجات تو پيوسته، رنگ خدا ميگرفت. آن رنجها و عسرتها را به صبر و سکوت، به شيوه نياي بزرگت علي عليهالسلام از سر گذراندي و با حضور گسترده کلامت بر سرزمينهاي شيعيان، دلآرامشان شدي. اين حضور گرم، از آنِ ارشادگريهاي تو بود.
سيره و سريرت تو، به سان کهکشاني از نور و منظومهاي از ستارگان شب، مرز پيدا کردن راه بود از بيراهه، و بدعتها و کژيها، با انگشت اشارات تو به سمت صراط، راه مينمود.
آهسته آهسته، روي در پرده مي کشاندي تا دلدادگان کوي تشيع را به شيوه مهديات مأنوس کني که: آفتاب ميخواهد روي در نقاب ابر کشد و تا زماني دور، اينگونه بتابد.
*مرثيه سراي هجرت توييم و همچنان چشم انتظار رونمايي آفتاب
هر شب که دلم براي تو تنگ ميشود، ابرها در فراق، با من گريه ميکنند. کاش به جاي خاک، از کلمه آفريده ميشدم تا سراپا شعر ميشدم در ستايش تو !
تو، پدر غمهاي شيرين روزهاي انتظاري. گاهي نوشتن دشوار است و از تو نوشتن دشوارتر. اشکهايم، مرغان دريايياند که ساحل چشمانم را به بوي غربت حرم تو جستوجو ميکنند. اشکهايم، کبوترانياند که آرزو دارند گره دخيلهايي شوند که به ضريحت بسته شده است.
بيست و ششمين بهار که پرپر شد
بالش شبهايم خيس ميشود از خيال 26 بهاري که کوتاهتر از همه پروازها، گذشت. عمري گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از 6 سال امامت مهرباني هايت بگويد.
هنوز تنگناي روزهاي زندانهاي پي در پي تو، گلوي جهان را مي فشارد.
*جهان مسموم، هنوز سرفه ميکند
از روزي که تو مسموم شدي، بادها هر ثانيه سرفه ميکنند
بوي رفتنت، خبر شهادت داشت. پرندهتر از همه ابرها رفتي. رفتي، تا طلوع تو، در آغاز چهاردهمين خورشيد بشکند و عطر عدالت، مثل بارانهاي بهاري، جهان را فرابگيرد.
شش سال، خورشيد امامتت، بيوقفه ميتابيد تا لبخندهايت، جهاني
را معطر کنند. اما سه ظلمت فراگير، حصار آسمان امامتت شده بودند، تا هيچ روزني، عطر
نورانيات را حس نکند؛ سه قفس تنگ که نفس را تنگ ميکردند، پرندگيات را اسير کردند.
سامره، شش سال زندان پيدر پيات شد و ديوارهاي بسته، خستگي مدامشان را در عبادات مدامت
گريه ميکردند.
انتهای پیام/گ