به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، حرف از مذاكرات هستهاي ميشود، انگار برقي از چشمان جواد ٩ ساله عبور ميكند و با هيجان ميگويد: «ظريف با جان كري حرف ميزد، مامان و بابام اخبار گوش ميدادند، من هم ميديدم اينها را، تلويزيون كوههاي فردوي ما را چند بار نشان داد.» مثل تمام پسر بچهها خجالتش را پشت شوخي با دوستانش كه در حال شيطنت هستند پنهان ميكند، او فكر ميكند سايت هستهاي جايي در كوههاي اطراف «فردو» روستاي آبا و اجدادياش است و ميگويد: «صد بار تا حالا با بچهها رفتيم تا اونجا.» جواد تير و كمان سادهاي به دست گرفته، در اطرافش درختي نيست كه بخواهد گنجشكي را با آن بتاراند يا ميوهاي را از درختي بيندازد، اما با همان كش سادهاي كه به چوب تقريبا منحني كمانش بسته ژست تير اندازان حرفهاي را ميگيرد و تير بلند را به جان كش نيمه جان مياندازد تا كمي دورتر سقوط كند. در همين حين دوستش از كول او بالا ميرود و با خنده به سر از ته تراشيده جواد ضربه ميزند و ميگويد: «اين مدل موي فردويي است.»
راننده از منتهياليه سمت راست جاده ميراند، جادهاي باريك كه روستاهاي سرسبزي را به هم متصل ميكند. مقصد، روستايي است در ٤٩ كيلومتري قم، آب و هوايش هيچ شباهتي به اقليم گرم و خشك استان ندارد. همين است كه نامش را گذاشتهاند «فردو». اينجا ييلاق قميهاست، جايي شبيه لواسان براي تهرانيها، «فردو» در زبان محلي به معناي «بهشت» يا «فردوس» است. در كنار جاده تابلوهايي هست كه روي هر كدام تصوير يك شهيد نقش بسته و نامي كه در حافظه تاريخي مردم روستا جاودانه شده روستا به روستا طراحي تابلوها تغيير ميكند و با نزديك شدن به فردو همهچيز عوض ميشود، به جاي تصوير يك شهيد، روي هر تابلو تصوير چند شهيد ديده ميشود، با اسمهاي مختلف و يك نام خانوادگي واحد، «شهيدان محمد، جواد و حسن احمديان» و... اينجا خانوادهها نه به يك شهيد كه هر كدام به نام چند شهيدشان افتخار ميكنند. ماشين با سرعت حركت ميكند و از كنار تابلوهاي شهدا ميگذرد تا اينكه به تابلويي بزرگ و آبي رنگ با گلهاي سرخ ميرسد كه خبر از ورود به روستا ميدهد: «مقدمتان را به روستاي «فردو» گرامي ميداريم.»
نامي كه اين روزها خيلي سر زبانها افتاده است و مدتي است جهانيان بيشتر درباره آن صحبت ميكنند، همان نامي كه در بند ١٥ «برجام» (برنامه جامع اقدام مشترك هستهاي) آورده شده است. همان نامي كه پايش به ميز مذاكرات وين و ژنو و لوزان تا جلسات ويژه كمسيون بررسي برجام و سازمان مللي متحد و شوراي آن باز شده است. اما در اطراف روستاي فردو نه اثري از رآكتور هستهاي هست و نه نشاني از سايت هستهاي و سانتريفيوژهايي كه سر آنها و تعدادشان دعواست، تا چشم كار ميكند كوه است و درختان ميوه و گردو و نمايي از روستايي پلكاني يا سقفهاي نارنجي و قرمز و نقرهاي. بعد از پيچ ورودي روستا، دماي هوا به طرز محسوسي كاهش پيدا ميكند، ويلاسازي و شيروانيهاي رنگارنگ و درهاي آهني رنگارنگ در حال بلعيدن هويت معماري روستا هستند. در كوچه پسكوچههاي روستا، درهاي چوبي و ديوارهاي كاهگلي تاريخچه روستا را هويدا ميكنند.
راننده تاكسي، سرش را از ماشين بيرون ميآورد تا با جوانهاي روستا كه در محلي كه به «دم خونه خان» معروف است، جمع شدهاند، احوالپرسي كند. عباس ٢٢ ساله است و به تازگي پدر شده، او با لهجه محلي ميگويد: «ما افتخار ميكنيم فردويي هستيم، حالا نه به خاطر انرژي هستهاي، ما به شهدايي كه داريم افتخار ميكنيم. براي اينكه اسممان جهاني شود شهيد نداديم، به خاطر ايران شهيد داديم.» در بين احوالپرسي خانمي نزديك ماشين ميشود كه زن عمويش است، بيگم خانم حال دختر نوزاد عباس را ميپرسد؛ او خيلي پيگير خبرهاي تلويزيون نيست اما ميگويد: «ميدانم اسم روستاي ما روي انرژي اتمي است، اما خبرها را دنبال نميكنم، اصلا نگاه به تلويزيون نميكنم.» و اضافه ميكند كه در روستا هيچ كس ماهواره ندارد. «فقط بعضي از «خوشنشين»ها ماهواره ميآورند با خودشان، ماهواره براي خانمهاست، ما زحمتكشيم، وقت ماهواره ديدن نداريم» او دستهايش را از زير چادر گلدارش بيرون ميآورد و ردپاي پوست گردو را نشان ميدهد.
روستايي با ١١٤ شهيد
كوچههاي «فردو» يك تفاوت عمده با تمام كوچههاي ديگر شهرها و روستاهاي كشور دارد، كوچههاي روستا به نام چند شهيد است: «كوچه برادران شهيد رنجبر»، «كوچه شهيدان اويسي» و... اهالي ميگويند فردو ركورددار تعداد شهيد در كل كشور است. روستايي كه از ٤٠٠ خانواري كه در سالهاي جنگ ساكن آن بودند، ١١٤ نفر شهيد، ٢٥٠ جانباز و چند مفقودالاثر يادگار دارد براي فردوييها كه به آنها «ميبالند» و در بين صحبتهايشان دايم اشارهاي به آن ميكنند.
پيرزن آرام، آرام وارد آرامستان روستا ميشود. هنوز كسي براي فاتحهخواني نيامده، صورتي صميمي و مهرباني دارد، ميگويد: «آن روزها مادرها بچههايشان را با جان و دل از زير قرآن رد ميكردند و ميفرستادند جبهه، وقتي نامه يا خبري از رزمندههاي روستا ميآمد همه خوشحال ميشدند.» به اولين سنگ قبر كه ميرسد مينشيند و شروع ميكند به فاتحه خواندن، بلند ميشود و سراغ سنگ بعدي ميرود و باز مينشيند به فاتحهخواني، انگار تمام اهل قبور را بشناسد، يا وظيفه خود بداند كه به تمام آنها سر بزند. شهيد عباس رنجبر ٢١ ساله، شهيد محمدرضا رنجبران ١٧ ساله، شهيد مهدي رضا نژاد ٢٦ ساله، شهيد هادي مردانه ٢٤ ساله، شهيد عبدالحسين قديمي ١٧ ساله، شهيد عظيم زينلي ٢٨ ساله و... عبور از كنار هر كدام از نامها و چهرههاي نقش بسته روي قبور يك تلنگر است. فردوييها علاوه بر شهداي خود شهيدان مهمان هم دارند، كنار بناي يادبود شهداي روستا مقبره سه شهيد گمنام وجود دارد كه از جبهههاي خرمشهر و شلمچه و فاو در اين جا به خاك سپرده شدهاند و در كنار آنها روي ديوار كاشي نوشته شده: «يادمان سه شهيد گمنام، ميهمان شهداي فردو».
كنار يكي از قبور آرامستان، خانوادهاي سياهپوش نشستهاند، روي پارچه سياهي كه روي مقبره كشيدهاند ظرف ميوه و حلوا گذاشتهاند، مرد در حال قرائت قرآن است، قرار به صحبت كه ميشود از جايش بلند ميشود. جاي خالي يكي از پاهايش را دو عصا پر كردهاند، عليرضا احمديان مقدم، در عمليات فتح المبين جانباز شده، با آرامش خاصي شروع به صحبت ميكند: «در روستاي ما قبل از انقلاب روحانيت نقش بسزايي داشت، جوانان قاري قرآن بودند، ما هم دست پرورده آنهاييم. از سال ٥٥ كه كمي متوجه اوضاع جامعه شديم تا حدودي فعاليتهاي مربوط به دوران انقلاب را داشتيم، بعد هم در سال ٦٠ وارد منطقه عملياتي شديم، اما توفيق شهادت نداشتيم.» او در مورد نگاه جوانان روستا به بحث هستهاي ميگويد: «تصاوير كوههاي فردو را در اينترنت و تلويزيون ميبينيم. جوانها هم اخبار هستهاي را دنبال ميكردند. هستهاي شدن فردو بيشتر به اين خاطر است كه براي احترام به مقام شهداي اين روستا است (با دست به قبور شهدا اشاره ميكند)، نام تاسيسات هستهاي ايران را به نام شهداي فردو نامگذاري كردند. به دليل فداكاريهايي كه اين رزمندهها در جبهه ازخودشان نشان دادند، اما اينكه تاسيسات هستهاي در فردو باشد ما چيزي را متوجه نشدهايم، حركتي كه مشهود باشد نبوده. ما فقط در همين حد ميدانيم كه اين تاسيسات در اطراف قم است. البته اگر اين تاسيسات در خود فردو باشد طبيعتا خطرناك خواهد بود. اما فردو در زمان جنگ خيلي مشهور بوده.» شهرتي كه پيرمرد كشاورز كه رزمنده سالهاي دور است اينگونه به آن اشاره ميكند: «در جبهه خيلي روي بسيجيها و پاسدار وظيفههاي فردو حساب ميكردند و همه فرماندهها سراغ بچههاي فردو را ميگرفتند.»
در آن سوي خاكريزهاي جنگ نيز تاريخ فردو نامهايي را در ميان ميهمانانش ثبت كرده است كه به شهرت آن افزودهاند، هر چند كه اين روزها همه فردو را به تاسيسات هستهاي گره زدهاند، اما اين روستا در سالهاي دور ييلاق علماي قم بوده و جايي براي مطالعه و استفاده از هواي خوب روستا. در خرداد ٦٥ رييسجمهور وقت در اوج جنگ به ديدار مردم فردو رفت، هنوز هم پيرمردان روستا خاطره حضور رهبري به روستايشان را در زمان رياستجمهوريشان خوب به خاطر دارند. آيتالله هاشمي رفسنجاني هم چندين بار به بهانههاي مختلف به ديدن روستاييان فردو رفته است. نخستوزير دوران دفاع مقدس هم در سالهاي جنگ به ديدن فردوييها كه شهيد بسيار در جبهه ميدادند، رفته بود.
بازي كودكان ديروز و شهداي امروز درباغهاي فردو
دورتا دور روستاي فردو باغ است و شغل اصلي مردم باغداري است و درآمدشان از طريق فروش محصولات باغهايشان تامين ميشود. در ميان باغهاي فردو پيرمردان باغباني هستند كه هر كدام دنيايي قصه و حكايت و داستان براي گفتن دارند، و خيليهايشان هم پدر شهيدند. حاجي كوهي يك تاريخ زنده است، از آن آدمهاي خوشصحبت كه باغ بزرگي در حاشيه فردو دارد. او در ايوان كنار درخت انگور يك قالي كوچك پهن كرده، ظرفي پر از گردو و يك هندوانه درست را روي قالي گذاشته و با لهجه غليظ و ساده قمي ميگويد: «دست به كار شويد.»
خونگرم و صميمي، از شهداي روستا ميگويد و اشاره ميكند به گوشه باغ كه روزگاري در آن بچههايي بازي ميكردند كه زماني كه به سن جواني رسيدند سربازان و سرداراني در جبهه شدند و به شهادت رسيدند. او از روزهاي انقلاب و جنگ ميگويد، از تصوير رهبر انقلاب كه ٤٠ سال پيش روي ديوار خانه زده و هنوز ديده ميشود، از روزي كه در باغش دستگيرشد و بعد از خاطرات سالهاي دور سخن ميگويد تا اينكه صحبت به انرژي هستهاي ميرسد، حاجي كوهي مكث ميكند، لبخندي ميزند و ميگويد: «اين انرژي هستهاي ما دل ابرقدرتها رو به درد آورده، از غصهاش نه شب دارند نه روز. وضع اقتصادي ملت ايران خوب است بحمدالله، به نظر من كه يك كشاورز ٧٨ ساله هستم و حتي يك كلاس هم سواد ندارم، ميگويم هيچ چيز بهتر از صلح و صفا و صميميت بين كشورها در دنيا نيست. به گردنكلفتي و سبيل پهني نميشود كاري را پيش برد.»
او ميگويد: «تمام شهداي اين روستا از بچگي در باغ ما رفت و آمد داشتند، ميآمدند اينجا گاهي براي جبهه ميوه ميبردند، از ميوههاي باغ مربا درست ميكرديم براي رزمندهها ميفرستاديم، سرسبزي اين باغ و اين ثمري كه دارد هم به خاطر اين است كه اين شهدا به اينجا پا گذاشتند.» اما مرد كشاورز گستره نگاهش وسيعتر از اين حرفهاست كه فقط دغدغه شخصي و نان داشته باشد: «آقايان علما در منبرها و نماز جمعه و سخنرانيهايشان كه فقط نبايد در مورد اين بگويند كه مردم نماز شب بخوانند، بايد از كشاورزها و توليد كنندهها هم حمايت كنند، چرا كه دنيا با توليد زنده است.»
نزديكهاي غروب است و ميدان روستا محل تردد ماشينها شده و گاهي هم موتورسواري با چوبي بلند كه براي گردوچيني در دست گرفته از كنار عابران ميگذرد. اگر آب و هواي دلپذير روستا نبود، با ظاهر و شكل و شمايل آدمها و ماشينها نميتوانستي تصور كني كه اينجا روستايي است كه كيلومترها با اولين شهر فاصله دارد. به گفته بسياري از اهالي روستا سبك زندگي « خوشنشينها» كاملا چهره روستا را تغيير داده است. در ميدان اصلي روستا كنار تابلوي شهدا مردي كه عرق چين مشكي روي سر دارد و براي آبياري زمين كشاورزياش راهي شده، ميايستد و ميگويد: «چهار سال مداوم در گردانهاي عملياتي شركت داشتم، همين جايي كه الان ايستاده ايم به اين شكل نبود، اين تجملات و تشكيلات امروزي نبود، اين كلاسهايي كه مردم اين روزها دارند، نبود، اين عرق چين را ميبيني، من اين كلاه را به خاطر همان روزها روي سرم گذاشتم، براي اينكه ياد آن روزها را هميشه زنده نگه دارم براي خودم. ما افتخار ميكنيم كه فردويي هستيم، فردو قبل از بحث هستهاي جهاني بود، مردم خبر نداشتند.» حاج عباس عزتي از روزهاي اعزام رزمندهها به جبهه ميگويد و حال و هواي ميدان اصلي روستا، از شهامت بسيجيهاي فردو و اينكه پدر و مادرها گاهي حتي براي بدرقه بچههايشان هم نميآمدند. حاج عباس قبل از رفتنش با خنده ميگويد: «ياد آن روزها افتادم، حس سلحشوري بهم دست داد، آمادگي جنگ پيدا كردم؛ مواظب باشيد.» و با لبخندي صميمي راهي زمين كشاورزي ميشود.
سوي ديگر ميدان اصلي روي نيمكت آهني مردي نشسته كه يك شال سبز دور گردنش انداخته، حرفش را اينطور شروع ميكند: «يك پسرم شهيد شده، يك پسرم جانبازه، يكي از برادرزادههايم در روزهاي حكومت نظامي قبل از انقلاب شهيد شد، نوه برادرم در انفجار سال ٩٠ در انبار مهمات ملارد شهيد شده و خودم هم جانباز هستم» بعد هم سرش را رو به آسمان ميگيرد و ميگويد: «خدايا ريا نشه» سيد ميگويد: «من در منطقه بودم، كه يكي از رزمندهها به من گفت پسرت تير خورده، من گفتم پسرم تير نخورده شهيد شده، آمادهام، پرسيد آماده چي؟ گفتم آمادهام كه بروم جنازه پسرم را بياورم.» سيد از حال و هواي آن روزهاي ميدان اصلي روستا ميگويد كه در گذشتههاي دور نامش «نهر حسن» بوده و حالا همه به نام «ميدان شهدا» ميشناسندش، محلي كه جوانهاي روستا پيش از اعزام به جبهه در آن جمع ميشدند. او اخبار هستهاي را با دقت دنبال ميكند و در مورد شهرت «فردوي هستهاي» ميگويد: «اين روستا فخر دارد، نيازي نيست كه بخواهند به هستهاي بودن آن افتخار كنند، يك روستاي كوچك بخواهد ١١٤ تا شهيد بدهد، به خودي خود فخر دارد.»
جواني در فردو
امامزاده «چهار تن» يكي از جاهايي است كه مردان و زنان روستا خصوصا در زمان برگزاري مراسم يادواره شهدا و همچنين دهه محرم در اطراف آن جمع ميشوند. اين امامزاده روي تپه كنار گلزار شهدا جاي گرفته و نخستين مكاني است كه در چشمانداز روستا از بيرون خودنمايي ميكند، بقعهاي كوچك كه به اندازه قاعده گنبدي است كه ايزوگام روي سقف پرشيبش رنگ نقرهاي را به آن داده. مردان فقط براي فاتحهخواني مقبرههاي كنار ورودي بقعه تا بالاي پلهها ميآيند، اما داخل بقعه نميشوند، فضاي داخلي امامزاده زنانه است. زنان در حال دعا خواندن و اقامه نمازند و كودكان با ضريح نقرهاي امامزاده، سرگرم طواف كودكانه و شيطنت؛ هيچ كدام از حاضران داخل بقعه نميدانند كه چرا به تنها مقبره داخل ضريح ميگويند «چهار تن».
روي صورت دختر، آرايشي ناشيانه نشسته است و زير چادرش كليپس بزرگي خودنمايي ميكند، دختري ١٧- ١٨ ساله، مادر مانع صحبتش ميشود و ميگويد: «حرفي ندارد بزند، با كس ديگري صحبت كنيد» و از پلههاي منتهي به بقعه «چهار تن» بالا ميروند. زنان روستاي فردو كمحرف و محجوبند و كمتر با غريبهها ارتباط برقرار ميكنند. صداي نوحه از گوشي موبايلي كه روي مقبره كنار بقعه گذاشته شده بلند است، فاطمه با خانوادهاش كنار مقبرهاي ايستاده و مثل تمام زنان روستا چادر به سرش دارد، در مورد سرگرمي خودش و جوانترهاي روستا ميگويد: «وقتي بيكار هستم معمولا كتاب ميخوانم، رمان و شعر را بيشتر دوست دارم. جوانهاي اينجا مثل همه جوانهاي ديگر با تانگو، وايبر و واتسآپ وقتشان را ميگذرانند، من هم چند وقتي است گوشيام را فروختهام چون بهشدت به آن اعتياد پيدا كرده بودم. خانمهاي اينجا بيشتر وقتشان را در جلسه قرآن ميگذرانند، يك كتابخانه عمومي هم در روستا هست كه معمولا بعضي از نوجوانها و جوانها از كتابهايش استفاده ميكنند، يكسري كلاسهاي تابستاني هم هست، كه كارهاي هنري به بچهها ياد ميدهند.»
كنار در خروجي امامزاده دختري كه مادرش اجازه صحبت كردن به او نداد، دور از چشم مادر كنجكاوياش را تا كنار در خروجي ميآورد و ميپرسد: «شما از كجا آمديد؟» جواب كه ميگيرد با هيجان ميپرسد: «يعني تو صدا و سيما كار ميكنيد؟» و بعد هم دوست دارد تا سر صحبت را باز كند، اما مادر كه به بيرون ساختمان ميآيد زيرچشمي نگاهي به صورت او ميكند كه باعث ميشود باز هم صحبتهايش نيمهكاره بماند و لحظهاي بعد پايين پلههاي سنگي بقعه در ميان جمعيت گم شود.
با پايين آمدن خورشيد، آرامستان خلوت شده است، گشتي در كوچه پس كوچههاي روستا عابر را به سالهاي دور ميبرد، ديوار نوشتههاي روستا هنوز نشان سالهاي دور را بر سيماي خود دارند، همان روزهاي پر التهاب جنگ گرچه تازه نوشته شدهاند: «ما تا آخرين منزل و تا آخرين قطره خون براي اعتلاي كلمهالله ايستادهايم»
شايد اگر مردم اين روستا بتوانند به ساختمانهاي بتني با آن سقفهاي سفالي رنگي غلبه كنند، بتوانند هويتي براي روستايشان ثبت كنند، هويتي كه هنوز هم رگههايش در پوشش مردمان آن ديده ميشود، در خانههاي كاهگلي و درهاي چوبي، در مغازههاي درودگري (شغل آبا و اجدادي روستاييان) و لهجه شيرين مردمي كه با صداي بلند با هم احوالپرسي ميكنند.
چراغهاي روستا كه روشن ميشود، نوبت به خانه كدخدا ميرسد، كدخداي روستا و همسرش با بيان شيرينشان ميتوانند ساعتها تاريخ را ورق بزنند و جملات قصار را به زيبايي كنار هم بچينند و در بين صحبتهايشان با چند بيت شعر فضا را تلطيف كنند. حياط خانه پر از درخت است، تاريكي هوا و بارش باران مجال نميدهد تا فضاي بزرگ حياط خوب ديده شود. در مهمانخانه، كدخدا تصويري از شهداي روستا را روي طاقچه نشان ميدهد و بعد هم تصوير پسر ١٧ سالهاش را كه شهيد شده و در كنار قابي از چهره رهبر انقلاب جاي گرفته؛ در خانواده او ٩ شهيد وجود دارد. حال و هواي خانه شبيه خانههاي دهه ٦٠ است، ساده و صميمي، با گلداني پر از گلهاي پلاستيكي روي طاقچه، هيچ تزييناتي در اتاق نيست كه بخواهد نظر كسي را جلب كند. حتي تلويزيوني هم نيست كه سكوت ميان احوالپرسيها و تعارفات را با آگهيهاي بازرگانياش پر كند. مثل قديمها، محور جمع، آدمها هستند و حرفهايشان. غلامعلي كربلايي با لهجه محلي شيرينش از خاطراتش ميگويد: «زماني كه امام در نجف بود و تظاهرات در ايران شروع شد، ما هم فعاليتمان را شروع كرديم. دو نفر از جوانان روستا نخستين كساني بودند كه صداي انقلاب شدند، يكي شهيد محمود رنجبر بود و ديگري خودم. در فردو درگيري بود و ماموران رفت و آمد داشتند، تا اينكه كار كشيده شد به شهر قم، ما از اينجا ميرفتيم قم و در تظاهرات شركت ميكرديم.» حاج غلامعلي سينهاش را جلو ميدهد و با هيجان و افتخار از شجاعت جوانهاي فردو ميگويد: «اين جوانها فداي اين مملكت شدند كه تمام ابرقدرتها از ايران ميترسند؛ چون ميدانند كه بازماندگان اين شهدا در اين مملكت هستند. در مملكت همسايه ما زن و بچه مردم در خاك و خون ميغلطند و اسير و دربدرند، وضعيت اسراي سوريه را كه ميبينم برايشان گريه ميكنم. اگر اين جوانها اين طور نميرفتند جبهه و جلوي دشمن نميايستادند، فكر نميكنم اوضاع مملكت ما از مملكتهاي ديگر بهتر بود. روزي كه بچههاي ما ميرفتند، ما خبر از وضعيت جنگ نداشتيم، جوانها جنگ نديده بودند، از عشق امام بود كه ميرفتند جبهه؛ براي عاشق، هيچ چيز گران نمياد.»
همسر كدخدا با سيني چايي كه در دست دارد و چادر گلدار وارد اتاق ميشود؛ او از نان پختنهايشان در «تنور خانه» كنار ورودي حياط براي جبهه ميگويد، تنوري كه مردم نامش را «نانوايي جبهه» گذاشته بودند و هنوز هم زمستانها تنورش گرم ميشود در آن نان ميپزند. «زنان روستا بين خودشان برنامهريزي كرده بودند، هر روز چندنفرشان ميآمدند براي پختن نان، يك نفر خمير درست ميكرد، يك نفر چانه ميگرفت و يك نفر داخل تنور ميگذاشت، آنقدر هم عشق داشتند كه خسته نميشدند حتي براي اينكه نوبتشان بيشتر شود دعوا ميكردند با هم، جيره روستاي ما سه تا ماشين نان خشك بود، دختران هم در خانه با پارچههاي متقال براي نانها كيسه ميدوختند. لباس جمع ميكردند، هداياي زيادي ميآوردند خانه ما از كله قند و شوينده و لباس تا مواد خوراكي.»
چادرش را جمع ميكند و ادامه ميدهد: «مردم همت داشتند، در روستا هركس از باغي رد ميشد براي تنور نانوايي ما تا جايي كه ميتوانست چوب جمع ميكرد و ميآورد، چون تنورمان چوبي بود، هر هفته ٣ تا ١٠ تن نان ميفرستاديم جبهه. آردهايي كه براي نانها ميآوردند بهترين آردي بود كه در فردو بود. يك بار يك خبرنگار آمد گفت ميخواهم بيايم از شما فيلم بگيرم، گفتم فيلم ما را خدا گرفته؛ به خاطر همين، بچههامان بيخداحافظي رفتند.» پيرزن در ميان حرفهايش به گردوهاي پوست كنده داخل بشقاب اشاره ميكند و ميگويد: «از گردوي باغ شهيدا بخوريد، بركت دارند اين محصولات» حرفها از خاطرات انقلاب و جنگ ميرسد به بحث هستهاي، حاج غلامعلي معتقد است: «نگهداري يك چيز مهمتر از به دست آوردنش است، الان اگر شما يك باز را بخواهيد بگيريد، وقتي كه گرفتيش، بايد فكر نگهدارياش هم باشي، نگه داشتنش مهمتر از گرفتنش است.» بعد از اين جمله پيرمرد لحنش را تغيير ميدهد و با تاكيد ميگويد: «امريكا بدان نميتواني كاري با فردو كني، هزاران روستاي فردو در ايران هست كه همه اهالي آن دلاورند.»
صداي موذن مسجد، روستا و خانه كدخدا را پر كرده است، پيرمرد زير لب ذكر ميگويد و بعد از مكث كوتاهي شروع ميكند به تعريف خاطره روزي كه خبر شهادت پسرش را شنيد: «بچه من وقتي بار سوم ميخواست بره جبهه آمد به من گفت: بابا ديگه منتظر من نباش، من سرباز امام زمانم، اگر عمري داشتم كه برميگردم. روزي كه پسرم شهيد شد من آبادي بودم، يك نفر آمد به من گفت نمياي بريم قم، گفتم چرا ميآيم. سعي ميكرد نگويد كه پسر من شهيد شده، آمدم به خانمم گفتم گمانم احمد شهيد شده، بايد برويم قم، اما گريه و زاري نكن، حاج خانم هم گفت همان چيزي كه خدا قسمتش كرده ميشود. وقتي رفتيم بهشت معصومه ديديم ١٠ تا از بچههاي روستا را آوردهاند. يادم نميرود، دستم را بردم زير جنازه پسرم و گفتم خدايا اين قرباني را از ما قبول كن، ديگر چيزي از تو نميخواهم». صداي پيرمرد ميلرزد از يادآوري اين خاطره و فضاي مهمانخانه سنگين ميشود، اما همسرش با لبخند زيبايي بر لب و رضايت غيرقابل دركي در چشمانش ميگويد: «ما چيزي نداشتيم غير اين بچهها، خدا به فرياد ما برسه تو اين روزگار.» كدخدا حرف همسرش را تكميل ميكند: «خوشحالم كه بچه من در راه خدا شهيد شده، از آن روز هيچ ناراحتي نكردم، اگر هم بغضي بكنم براي همه شهداست، براي بچه خودم ميدانم كه راهي كه رفت باعث افتخار خودش و مملكت است.»
آسمان ابري است، فردو خلوت شده، كمتر كسي در كوچههاي روستا ديده ميشود، چراغ خانهها روشن است و تير برقهاي چوبي با آن ارتفاع بلند و لامپهاي كوچك سعي ميكنند كوچه را براي عابران روشن كنند. ماشين در تاريكي جاده ميتازد و از كنار كوههاي فردو عبور ميكند. همان كوههايي كه بعضي از اهالي فكر ميكنند تاسيسات هستهاي را در دل خود جا داده، همان كوههايي كه عباس چوپان ٢٠ ساله روستا ميگويد گاهي گلهاش را براي چرا تا حوالياش ميبرد و شبها در كنار همان كوهها ميخوابد، جايي همان حوالي فردو كه البته براي پيدا كردن جاي دقيقش فردوييها كنجكاوي چنداني ندارند. زن فردويي كه همسر شهيد است، ميگفت: «براي ما هيچ فرقي ندارد اين تاسيسات كجاست، اينكه بخواهيم بترسيم يا ناراحت باشيم كه زماني نشت كند و برايمان خطرناك باشد، نگرانتان نميكند. حتي يك زماني ميگفتند اينجا خانه نخريد چون نزديك تاسيسات اتمي است.» ماشين كه از روستا فاصله ميگيرد، چراغهاي روشن خانهها در دل شب، معماري پلكاني روستا را بيشتر نمايان ميكند.
براي تهيه اين گزارش آقاي يعقوبي، مدير مسوول سايت فردو نيوز همكاري صميمانهاي با تيم روزنامه اعتماد داشتند و جناب آقاي حاج اسماعيل كربلايي فردويي در كنار خبرنگاران حضوري دوستانه داشتند.
اهالي روستاي فردو از تاسيسات هستهاي ميگويند
تصاوير كوههاي فردو را در اينترنت و تلويزيون ميبينيم. جوانها هم اخبار هستهاي را دنبال ميكردند. هستهاي شدن فردو بيشتر به اين خاطر است كه براي احترام به مقام شهداي اين روستا است (با دست به قبور شهدا اشاره ميكند)، نام تاسيسات هستهاي ايران را به نام شهداي فردو نامگذاري كردند.
اينكه تاسيسات هستهاي در فردو باشد ما چيزي را متوجه نشدهايم، حركتي كه مشهود باشد نبوده. ما فقط در همين حد ميدانيم كه اين تاسيسات در اطراف قم است. البته اگر اين تاسيسات در خود فردو باشد طبيعتا خطرناك خواهد بود.
اين روستا فخر دارد، نيازي نيست كه بخواهند به هستهاي بودن آن افتخار كنند، يك روستاي كوچك بخواهد ١١٤ تا شهيد بدهد، به خودي خود فخر دارد.
براي ما هيچ فرقي ندارد اين تاسيسات كجاست، اينكه بخواهيم بترسيم يا ناراحت باشيم كه زماني نشت كند و برايمان خطرناك باشد، نگرانتان نميكند. حتي يك زماني ميگفتند اينجا خانه نخريد چون نزديك تاسيسات اتمي است.
اهالي روستاي فردو از شهدايشان ميگويند
ما افتخار ميكنيم فردويي هستيم، حالا نه به خاطر انرژي هستهاي، ما به شهدايي كه داريم افتخار ميكنيم. براي اينكه اسممان جهاني شود شهيد نداديم، به خاطر ايران شهيد داديم.
از ميوههاي باغ مربا درست ميكرديم براي رزمندهها ميفرستاديم، سرسبزي اين باغ و اين ثمري كه دارد هم به خاطر اين است كه اين شهدا به اينجا پا گذاشتند.
در جبهه خيلي روي بسيجيها و پاسدار وظيفههاي فردو حساب ميكردند و همه فرماندهها سراغ بچههاي فردو را ميگرفتند.
خوشحالم كه بچه من در راه خدا شهيد شده، از آن روز هيچ ناراحتي نكردم، اگر هم بغضي بكنم براي همه شهداست، براي بچه خودم ميدانم كه راهي كه رفت باعث افتخار خودش و مملكت است.
بچه من وقتي بار سوم ميخواست بره جبهه آمد به من گفت: بابا ديگه منتظر من نباش، من سرباز امام زمانم، اگر عمري داشتم كه برميگردم.
منبع: شفاف
انتهای پیام/