نادیده‌ها و ناشنیده‌های 35 سال حضور مهاجرین افغانستانی در ایران، از تصورات اولیه همه‌مان به شدت فراتر است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان ؛ 6 مدیر مدرسه خودگردان افغانستانی، با کوله‌باری از دردها و حرف‌های ناگفته آمدند. این برای اولین بار بود که آنها فرصت «حرف زدن» پیدا کرده بودند.
چه کسی می‌تواند تصور کند که چیزی به مدت 3 دهه درست در کنار گوش همه‌مان در تهران، مشهد، اصفهان، قم، کاشان و همه شهرهای که مهاجرین شریف افغانستانی، میهمان ایران شده بودند، یک فعالیت فرهنگی با این عظمت در حال اجرا  بوده است و کسی آن را ندیده است.
 
جوانانِ حالا میانسال وپیر شده افغانستانی، زندگی‌شان را می‌کردند، مثل همه مهاجرین افغانستانی، با درد و زحمت و نگرانی روزگار می‌گذراندند که کودکان بی‌چاره‌ای را دیده‌اند که جایی در مدارس دولتی نداشتند. دوران بعد از جنگ آغاز شده بود و دولت‌های سازندگی و غیرسازندگی،  یک آرمان بزرگ انقلاب سال 57 را در زیر بخش‌نامه‌ها و کارتابل‌ها و کاغذبازی‌های اداری پنهان کرده بودند و کودکان مهاجر افغانستانی، حالا تازه داشتند می‌فهمیدند که مهاجرت در یک کشور غریبه یعنی چه؟
 
اما افغاستانی مشهور به فرهنگ و هنر و ادب؛ با آن تاریخ پربار فرهنگی، گوشه‌ای می‌نشست و می‌دید که کودکانش از درس آموختن محروم شده‌اند؟ و چه کسی پیدا شود و دنیای جدید افغانستان را بسازد؟ دست به کار شدند، بچه‌ها را کنار هم جمع کردند و بدون کوچکترین حمایتی به آنها درس دادند.
 

 همه چیز معمولا از یک خانه شروع می‌شد؛ خانه خانم معلم... صبح‌ها که برادرها و همسرها و پدرها می‌رفتند سرکار و خانه خلوت می‌شود، بچه‌ها را پنهانی از درب پشتی خانه می‌آورد داخل. کتاب‌های درسی کهنه‌ای که با زحمت و گاهی التماس از همسایه‌های فرزند دار گرفته بود، کتاب‌های درسی سال گذشته‌شان که دو هفته وقت گذاشته بود تا با پاک‌کن، نوشته‌هایش را پاک کند، جلوی بچه‌ها می‌گذاشت و شروع می‌کرد: الف، ب،پ....
 
کم‌‌کم‌ کار بالا می‌گرفت و بچه‌ها به پسرخاله و همسایه و دختر عمو هم می‌گفتند که چه خبر است و خانمی پیدا  شده است که یادمان داده است نوشته‌‌های روی مغازه‌ها را بخوانیم و آوازه می پیچید و زنگ در خانه لحظه به لحظه به صدا در می‌آمد که پسرم را آورده‌ام، دخترم را آورده‌ام... زندگی را آورده‌ام....
 
و کلاسِ کوچک چند نفره، مدرسه چند کلاسه می‌شد، در زیرزمین صاحبخانه‌ ایرانی خوش‌قلبی که می‌دانست خانه‌اش را مدرسه کردند و هیچی نمی‌گفت و برایشان تخته سیاه آورده بود و قلم و خودکار می‌آورد و می‌گفت ذخیره آخرتم است و همسایه‌های ایرانی که گاهی غر می‌زدند، اما ماشین نیروی انتظامی که از دور می‌آمد، سریع به بچه‌ها خبر می‌دادند که زنگ تفریح بیرون نیایند و همه ساکت می‌شدند و مامورها که پرس‌وجو می‌کردند کجا مدرسه است می‌گفتند ما مدرسه‌ای ندیدیم.
 
و حالا جوان بلندقامتی که تازه امسال استاد دانشگاه کابل شده است، پرسان پرسان آمده است و درب همان خانه قدیمی را می‌زند و خانم معلم بیست سال پیش، درب را باز می‌کند که هنوز همان‌جا درس می‌دهد و جوان خیال می‌کند که نمی‌شناسدش، شاگرد کلاس اولش را و خانم معلم همه را می‌شناسد. همه کودکان افغانستانی 20 سال پیش تا امروز را. همه دکتر مهندس‌ها و شاعر و نویسنده‌های امروز را که یک تنه بار تربیتش را به دوش کشید و قامتش خم نشد.
 

 بارها مدرسه‌شان تعطیل شد، خودشان تهدید شدند، گرفتند و بردندشان و تعهد دادند که کار «غیرقانونی» نمی‌کنند و بعد آمدند و بیرون و به همدیگر نگاه کردند و گفتند درس دادن بچه‌هایی که مدرسه‌ها قبولشان نمی‌کند غیرقانونی است و بی‌سواد ماندن‌شان قانونی؟ یک هفته طول نکشید که بچه‌ها را دوباره در جایی دیگر گردهم جمع کردند و دوباره روز از نو روزی از نو که مگر می‌توانستند که بنشینید و نظاره‌گر باشند بازی با یک نسل از مهاجرین را؟
 
و امروز ده‌ها و ده‌ها هزار کودک افغانستانی ساکن ایران، همه آنهایی که می‌توانستند بی‌سواد بمانند و آسیبی به دنیای پرآسیب افغانستانی شوند، باسواد شده‌اند و این ثمره‌ همه خون دل‌خوردن‌ها، نگرانی‌ها و اضطراب‌ها، ترس‌ها و فرار‌ها، ایستادگی‌ها و مقاومت‌ها، و ثمره زندگی‌های از دست رفته همه معلمان و مدیران مکان‌هایی است که خیلی زود به مدارس خودگردان افغانستانی مشهور شدند. آبروی جامعه مهاجر افغانستانی...
 
و چگونه نمی‌توان تاسف نخورد که این مدارس و این آدم‌ها در تمام این سالها نه تنها دیده نشدند که از رسانه‌های ایرانی معمولا چنین انتظاری نمی‌رود، بلکه آنچنان معامله‌ای از سمت دستگاه‌های مدیریتی و انتظامی با آنها شد که امروز چیزی جز شرمندگی برای‌مان باقی نماند. نیکوکاران ایرانی، همسایه‌ها و مردم عادی، یک تنه پشت این مدارس ایستادند و مثل همیشه دستگاه‌های دولتی جا ماندند.
 

  6 نفر از مدیران و مسئولین و معلمان 5 مدرسه خودگردان در مناطق تهران، کن، کرج، ورامین و جاده قم به اینجا آمدند، نمایندگانی برای یک عمر کار فرهنگی جهادی از سوی جامعه مهاجر.صحبت کردیم و تازه فهمیدیم که با دریایی از درد مواجهیم.

 بخش کامل گفتگو با خانم‌ها قاسمی، بخشی، هاشمی، واعظی و حسینی، تا پیش از یک مهر متفاوت امسال منتشر می‌شود، امادر پایان این گفتگو از آنها خواستیم که برگردند و این یکی دو دهه‌ای که بر آنها گذشته است را نگاه کنند و بگویند که چه بر آنها گذشته است و چه یادی از آن دوران برای آنها مانده است و این‌ها را برایمان تعریف کردند.آنها را بخوانید....
 
خاوری :
شاید نزدیک به 9 یا 10 سال قبل  بود که قرار شد اتوبان همّت ازمنطقه ما رد شود و جایی که ما به عنوان مدرسه اجاره کرده بودیم هم در این طرح قرار گرفت. حرکت تخریب خانه‌ها به کندی انجام می‌شد،چند سالی مردم آنجا با شهرداری به توافق نمی رسیدند که باغ های توت آن منطقه را در اختیار شهرداری قرار دهند و کشمکش زیادی به وجود آمده بود. اما شهرداری سرانجام به توافق رسیده بود و به تدریج ملک ها را از مردم خریداری کرده بود و زمانی را تعیین کرده بودند که اینها تخریب می شوند و ما هم در یکی از آن ملک ها قرار گرفته بودیم.
 
ما هر روز شاهد نزدیک شدن لودر‌های تخریب‌گر به مدرسه‌مان بودیم. هر روز که می‌آمدیم می‌دیدیم که دارند قدم به قدم به ما نزدیک می‌شوند.به ما گفته بودند که این ملک را شهرداری خریده است و باید به فکر جا باشید و ما آن زمان 360 دانش آموز داشتیم و این نگرانی بابت بی‌جا شدن آنها داشت دیوانه‌مان می‌کرد. سرانجام توانستیم جایی دیگر را اجاره کنیم. اما این مکان نیاز به مقداری تعمیرات داشت و طول می‌کشید تا آماده شود. هر روز به ما اخطار می دادند که امروز باید تخلیه کنید و ما دوروز، دوروز این موعد را به عقب می انداختیم. سرانجام به روزی رسیدیم که دیگر موعدی نمانده بود، آنجا هم در حال آماده‌سازی بود و فقط ما آن ملک را اجاره کردیم و همه کارها هم انجام شده بود و فقط باید شیشه ها را جا می انداختیم. تازه آن روز بود که من به آرامش رسیده بودم و نگران نبودم که وقفه‌ای برای تحصیل ایجاد می شود.
 
هیچ وقت روز آخر را یادم نمی‌رود. لودرهای تخریب‌کننده به یکی دو خانه نزدیک ما رسیده‌بودند. آن روز روز آخر بود و به بچه ها گفته بودم که باید جابجا شویم و این ملک مثل سایر ملک ها باید تخریب شود.با همه بچه‌ها تا دقیقه 90 آن روز در کلاس‌ها ماندیم.بچه ها رها نمی‌کردند و همه کلاس‌ها مثل همیشه تا دقیقه آخر برگزار شد. لودر ها دور مدرسه بودند و سروصدایشان بلند شده بود که اینجا را خالی کنید که باید تخریبش کنیم.سرانجام زنگ آخر هم خورد و با همه بچه‌ها با هم مدرسه را ترک کردیم و آمدیم و بیرون ایستادیم. شاید باور نکنید ولی 5 دقیقه بعد از اینکه آخرین نفر از مدرسه خارج شد، لودرها با قدرت تمام به مدرسه هجوم بردند و آن را تخریب کردند. خوب یادم هست که بچه‌ها گریه می‌کردند و می‌گفتند خانم مدرسه‌مان را له کردند و من به آنها امیدواری می‌دادم که مدرسه دیگری داریم و از فردا دوباره شروع می‌کنیم
 
حسینی: چه اتفاقی افتاد که من این مدرسه را تاسیس کردم؟ راستش چندین و چند سال پیش متوجه اتفاق تلخ و عجیبی شدم. بچه‌های افغانستانی منطقه‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم، را در مدارس ثبت‌نام نمی‌کردند. این بچه‌ها برایشان عادت شده بود که صبح زود، زودتر از اینکه بچه ها به مدرسه بروند جلوی در منزلشان می نشستند و رفتن این بچه ها به مدرسه را تماشا می کردند.و همیشه تا آخرین نفری که دیرتر از همه به مدرسه می رسید؛ این بچه ها صبر می کردند و او را هم نگاه می کردند. این صحنه خیلی من را تحت تاثیر قرار می داد. سن کمی داشتم ولی با کمک والدین آن بچه ها جایی را اجاره کردم و همان بچه ها خیلی خوشحال و خیلی زودتر از آن ساعتی که باید به مدرسه، می آمدند و پشت در می ایستادند تا درب مدرسه باز شود.
 
اما یک اتفاقی که هیچ وقت یادم نمی‌رود این است که روزی آمدند و به ما گفتند که باید مدرسه‌تان را تعطیل کنید. من هم به بچه‌ها خبر دادم که از امروز مدرسه تعطیل است، دیگر نیایید و خودم افتادم به دنبال کارهای مدرسه. وسط هفته بر حسب اتفاقی مجبور شدم به ساختمان مدرسه برگردم. چند روزی بود که به بچه‌ها گفته بودم که مدرسه‌ تعطیل است و دیگر نیایید. آن روز که به مدرسه آمدم با اتفاق عجیبی مواجه شدم. همه بچه‌ها، بدون اینکه یک نفر از آنها کم شده باشد، آمده بودند و پشت درب مدرسه ایستاده بودند. وقتی من را دیدند همه باخوشحالی به سمت من دویدند....
 
واعظی: وقتی خود من محصل بودم موضوع انشایی داشتیم که می خواهید چه کاره شوید؟ و من همیشه می گفتم که در آینده دوست دارم معلم بشوم و زمانی که شغل معلمی را شروع کردم یادم می آید که صبح که از منزل به سمت مدرسه حرکت می کردیم تا عصر انقدر درگیر درس بچه ها می شدیم که تا ساعت 3 یا 4 بعداز ظهر ناهار و صبحانه نخورده، ادامه می‌دادیم.من همیشه این را گفتم که افتخار من بود که در خدمت این بچه ها بوده و باشم.
 
من لذتی از زندگی جز با بودن با بچه‌ها نبردم؛ بهترین دوران زندگی من دورانی بود که برای این بچه ها و با این بچه ها گذراندم و لذتی که از حضور آنها  و برق نگاه این بچه ها که در هنگام تدریس می دیدم برای من اندازه دنیا ارزش داشت. بهترین جای دنیا وقتی که من از همه جا می بریدم و خسته بودم مدرسه بود. تمام رنج های شخصی و غیر شخصی خودم را در همین مدرسه با یک نگاه و صحبت دانش آموز حل و فصل می کردم .
 
اما بگذارید یک خاطره هم بگویم. ماه رمضان چندین و چند سال قبل، ما یک مراسم افطاری برای بچه‌ها در مدرسه گرفته بودیم. آش نذری پخته بودیم و می‌خواستیم آش را برای بچه‌ها بکشیم و هم بزنیم. آن سال، اولین سالی بود که راه کربلا باز شده بود. همه نیت کردند و آرزو داشتند که به کربلا بروند. تقریبا دو هفته بعد، با تمام اعضایی که آنجا بودند همسفر کربلا شدیم بدون اینکه بفهمیم ایم قضیه چطور برای ما اتفاق افتاد. اینها برکات این مدارس بودند. برکاتی که فکر می کنم روی زندگی همه ما تاثیرات زیادی داشت و بسیار ارزشمند است.
 
قاسمی : سال 86 یا 87 بچه ها را به اردوی مشهد بردم و بچه هایی که هیچ مدرکی نداشتند.در راه برگشت به ما گفته بودند که چون از ایستگاه مرکزی مشهد نمی‌توانید عبور کنید به نیشابور بروید و از آنجا بچه‌ها را سوار کنید.
 
ما هم به نیشابور رفتیم. به ما گفته بودند که نیشابور کسی کاری ندارد و ما می توانیم راحت رد بشویم. در ایستگاه راه آهن نیشابور منتظر بودیم که سوار قطار شویم که ماموری آمد و مدارک بچه ها را خواستند و گفتیم که مدارک نداریم. این آقا هم ظاهرا قبول کرد، فقط گفت که اشکالی ندارد تا سه می شمارم و دیگر شما را اینجا نبینم، برمی‌گردید مشهد. ما هم خیال کردیم که شوخی می‌کند. گفت یک و ما هم گفتیم حاج آقا دفعه بعد قول می‌دهیم با مدرک بیاییم. گفت دو و باز هم باور نکردیم تا گفت وسه و همه‌مان را جمع کرد و برد نیروی انتظامی. آنجا به به من گفتند که ما از کجا بدانیم که شما قاچاقچی انسان نیستید و معلم هستید؟ و ما را به اداره اتباع نیشابور فرستادند که برای ما تصمیم بگیرند که چه اتفاقی قرار است برای ما بیافتد.هنوز یادم هست که آنجا به من می‌گفتند که شما الان که دانشجو هستید قاچاق انسان می کنید و وقتی که فارغ التحصیل شوید معلوم نیست که چه کارهایی می توانید انجام دهید.
 
حالا در نظر بگیرید که یک تعدادی از بچه های ما که نامه تردد داشتند از مشهد سوار شده بودند و قرار بود که ما نیشابور به اینها بپیوندیم. آنها رفته بودند و اگر می رسیدند خانواده ها خیلی نگران می شدند که بقیه کجا هستند.
 
خلاصه به ما گفتند که چون شما خانم محترمی هستید شما را تا جاده نیشابور می رسانم و از آنجا شما به مشهد بروید و فلان جا نامه بگیرید و برگردید.
 
خوب یادم هست که همه پولمان را خرج کرده بودیم و من فقط یک 500 تومانی داشتم. این آقا ما را تا جاده نیشابور رساند. پیاده‌مان کرد و گفت لطف کنید پول کرایه را هم زحمت بکشید. نگاهی به بچه‌ها انداختم و با شرمندگی از بچه‌ها پول گرفتم و دادم به ایشان. با بقیه پول بچه‌ها  به مشهد برگشتیم و دوباره به همان جایی رفتیم که اقامت داشتیم و گفتیم جا ماندیم.
 
حالا شما در نظر بگیرید که بچه‌ها هم از صبح هیچ چیزی نخورده بودند و من هم فقط 500 تومان در جیبم داشتم و واقعا نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. یک لحظه با خودم گفتم به جلوی در حرم بروم و کسی را پیدا کنم و درخواست کنم که ما کمک کنند. چند ساعتی روی یک سنگ نزدیک حرم نشسته بودم؛ اما روی این را نداشتم که از مردم یا خادمین درخواست کنم که دو یا سه هزار تومان به من بدهند که من برای بچه ها غذا بخرم.
 
به سوییت برگشتم و بچه ها گفتند که ما به حرم می رویم، حالا تصور کنید که آهنگ معروف «شهر خالی، خانه خالی خالی، سفره خالی» را گذاشته بودند و من آن لحظه فقط «سفره خالی» را می شنیدم. پنج تا از بچه ها در سوئیت ماندند و من با 500 تومان پولی که داشتم 5 تی تاپ که آن زمان 100 تومان بود خریدم و به اینها دادم و گفتم که این را فعلا بخورید  که قرار است که برای ما پول بفرستند.
 
هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، یکی از بچه‌ها نامش امام‌الدین بود،این امام‌الدین امروز مفقودالاثر است و در راه همین مهاجرت‌ها،کسی خبری از او ندارد و به همین خاطر حسابی در ذهنم مانده است. این امام‌الدین یک گاز به کیک می زد و به من نگاه می کرد، و من گوشه‌ای نشسته بودم و غصه می‌خوردم. آخر سر این امام‌الدین رو کرد به من و گفت خانم این کیک چه‌قدر بزرگ بود، ما سیر شدیم.
 
آن موقع بود که من واقعا گریه‌ام کرد از این همه محبت و احساسات این بچه‌ها...
 
خلاصه برای ما پول حواله شد و بلیط اتوبوس گرفتیم و برگشتیم و بگذریم از اینکه من در هر ایستگاه قبض روح شدم تا به تهران رسیدیم.خانواده های بچه‌ها هم مدام زنگ می زدند و می گفتند که حتما یک اتفاقی در مشهد افتاده است که این 5 نفر بر نگشتند.
 
از لحظه ای که سوار اتوبوس ها شدیم تا زمانیکه ما به ورامین رسیدیم، هر ایستگاه من واقعا می ترسیدم. در نیشابور کارت دانشجویی من را گرفته بودند. گفتم اگر ما را در نیشابور بگیرند من چه کار کنم؟ من تمام آن شب را بیدار بودم و تا وقتی به ورامین رسیدم یک نفس راحت کشیدم.
 
از آن زمان به خاطرم مانده است که همیشه اگر  زمانی کسی جلوی حرم امام رضا (ع) به من گفت کیفش را گم کرده باشد و یا درخواست پول داشته باشد، باید حتما کمکش کنم.
 
منبع: تسنیم

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
بصیر
۲۱:۳۷ ۱۲ مهر ۱۳۹۴
از این که لحظاتی اذهان مخاطبین محترم را به قشری محروم اما صبور معطوف کردید به عنوان یک افغانستانی تشکر می کنم