به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، بهمناسبت روز جهانی پیشگیری از خودکشی به این بحث در افغانستان امروز میپردازیم، بحثی که امروز در صدر اخبار رسانههای این کشور قرار گرفته است.
در زیر از نگاهی دیگر به این موضوع در افغانستان نگاه میکنیم:
کاش به دنیا نیامده بودم! تنها جملهای است که در زمان عصبانیت پدرم به ذهنم میرسد! انگار با پُتک بر سرم میکوبند، چکار کنم... حال که پا به این دنیا گذاشتم و دیده بر این جهان گشودم، رنگهای زیادی را دیده و طعمهای زیادی را چشیدم؛ چه میتوانم بکنم، «خودم را بُکشم»! جمله ترسناکی که در یک لحظه، سر تا پایم را لرزاند اما حس میکنم، این جمله برایم آشناست و از قبل به من الهام شده است. نمیدانم از چهکسی و در کجا این جمله هولناک را شنیدهام و در چهحالی آن را حس کردهام اما مطمئنم با این جمله بیگانه نیستم.
چند روزی گذشت و زندگی ما نیز به حالت عادی بازگشت. من هم مثل همیشه دوباره راهی مدرسه شدم. در راه دختربچههایی را میبینم که به نظر میرسد همسنوسال من هستند و زمانی که مرا با کیف و کتاب میبینند، اشک میریزند، انگار کسی یا چیزی مانع تحصیل آنها شده است.
روزهایم میگذرد با آرزوهای بزرگ؛ تلاش و پشتکار فراوان... چیزی در درونم اجازه استراحت را به من نمیدهد، انگار استراحت برای من حرام شده چون از وضعیت خانواده راضی نیستم؛ پدرم با آن وضعیت جسمی و کهنسالی کار میکند، مادرم که از ترس پدرم نمیتواند زیاد از خانه خارج شود، برادرهایم که یکی از آنها دانشجو است و دو تای آنها کار میکنند و برادر دیگرم را هم میگویند که معتاد شده است اما هنوز خوب نمیفهمم که چکار میکند.
نمیدانم وضعیت خانوادهها در جاهای دیگر دنیا هم آیا همینطور است، نمیدانم خانوادههای دیگر هم اجازه درس خواندن به دختران را نمیدهند و اگر هم بدهند با میل و رغبت نیست. خدایا، چرا ما باید در این وضعیت باشیم؟... خدایا، فقط ما باید در این وضعیت بسوزیم؟... آیا این عدل است؟... اینها فکرهایی است که هر شب اشکهایم را در زمان خوابیدن بر گونههایم جاری میکند.
سالها گذشت، روزی در خانه نشسته و با خانواده در حال تماشای تلویزیون بودیم، فیلم اکشنی در حال پخش بود؛ پر از هیجان و صحنههای زیبا اما خشن! در فیلم، دو گروه مسلح و خشن برای رسیدن به پول و قدرت به جان یکدیگر افتاده بودند؛ فیلمی هیجانانگیز که کمتر سابقه پخش در تلویزیون داشت، مدتی هرچند کوتاه من و خانوادهام را از دنیای واقعی و پرتنشی که ما در آن به سر میبردیم، جدا میکرد. در حین خیالپردازیهایی که در ذهن خودم تصور میکردم و تضادهایی که با دنیای غیرواقعیام وجود داشت، فیلم به جایی رسید که یکی از زنهای عضو گروههای مسلح و تروریستی فیلم در درگیری با گروه دیگر محاصره شد و برای اینکه به گروگان آنها در نیاید و اطلاعات گروه خود را فاش نکند، خود را کشت. در آن زمان که من در حال خیالپردازی بودم خیلی متوجه نشدم که فیلم چه شد اما کمی مسیر خیالپردازیهای من را عوض کرد و در حالی که داشتم به سختیها و مشکلات زندگی خودم و اطرافیانم فکر میکردم، ناگهان کار آن زن، بهعنوان گزینهای برای فرار از مشکلات به ذهن من خطور کرد. در همین افکار غرق بودم که ناگهان پدرم با لحن همیشگی خود داد زد: «دِ تلویزیون دیگه ره، خبری ره بِل»! ما هم که از پدرم ترس بسیاری داشتیم، بهسرعت کانال را عوض کردیم! همانطور که داشتم در دنیای خودم سیر میکردم به تلویزیون هم نگاه میکردم اما صدای آن را نمیشنیدم که ناگهان زیرنویسی نظر من را به خودش جلب کرد: دختر جوانی در ولایتی خودش را آتش زد. این جمله مرا به فکر فرو برد. خبر حاکی از این بود که سالانه 2300 نفر دست به این عمل میزنند. با خودم فکر کردم افغانستان به کجا میرود، برای چهکسی؟ برای چی؟ دلیل خودکشیها چیست؟ نمیدانم اما هرچه هست من که جرأت این کار را ندارم، در آن دنیا چکار کنم! این دنیا ارزش ندارد و میگذرد.
آن روزها گذشت با تمام سختیها و مشکلاتش. اکنون در حال اتمام مقطع کارشناسی ارشدم و با عبدالله همسرم و گلچهره دخترم از یک رفاه نسبی لذت میبرم. آن روزها، دختربچهای را به یادم میآورد که همیشه در حال گریه از رنج و تبعیض و کتک بود و حالا ارشد مدیریت است. وای خدا... چه روزهایی بود اما من اجازه نمیدهم دخترم آن شرایط را بچشد و حتی لحظهای آن را تجربه کند.
روزها و سالها میگذرد، وضعیت بهگونهای شده است که انگار مردم افغانستان با جنگ، حمله انتحاری و کشتار عجین شدهاند و آنقدر این صحنهها را در شبکههای ماهوارهای و تلویزیونی و رسانههای دیگر میبینند که مدت همدردی آنها با قربانیان ساعاتی به طول نمیانجامد. اکنون که گلچهره بزرگ شده، جنس مشکلاتش با من و زمان من فرق کرده است. در زمانی که من تمام دغدغهام درس خواندن، ازدواج، رهایی از مشکلات و سختیها بود، گلچهره دم از برابری اجتماعی و دموکراسی میزند. در زمانی که انتهای تصور من کار در شرکت و سازمانی بود، اکنون گلچهره رؤیای رسیدن به پست و مقامی در دولت و یا سازمانهای دولتی را در سر میپروراند. در زمانی که مشکلات و سختیها مرا به گوشهای میراند، با سپردن خودم به خدا کنج خانه همدم درددلها و اشکهایم شده بود، اما حالا زمانه گلچهره را به خیابانها و برپایی تظاهرات و خودمحوری کشانده است. اگر زمانی تفریحم تماشای تلویزیون و شوق خواندن کتاب و بیرون رفتن با خانواده بود، اکنون تفریح دخترم تماشای فیلمهای هالیوودی و پیکنیک رفتن با دوستانش شده است.
روزها همچنان میگذشت و زندگی با سرعت باورنکردنیاش به پیش در حرکت بود که روزی اتفاق عجیبی رخ داد و مسیر و جریان زندگی مرا تحت تأثیر قرار داد. در آن روز گلچهره با حالی عجیب بهسراغم آمد. مادر... مادر... بعضیها چرا خودکشی میکنند؟ لحظهای حس سردی سرتاپایم را فراگرفت بهگونهای که انگار تمام اندامهایم از کار افتادهاند اما پس از لحظهای مکث خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: چطور دخترم؟ چی شده؟ کسی خودکشی کرده؟ تو میخواهی خودکشی کنی؟ گلچهره در حالی که پس از این سؤال ترسی در چشمانش دیده نمیشد، با خنده گوشه لبش جواب داد: نه مامان، کسی خودکشی نکرده... من! من! من و خودکشی! نه مامان، نگران نشو!
آن روز گذشت، با وجود اینکه مسئله بیاهمیتی به نظر میرسید اما تا مدتها فکر مرا به خودش مشغول کرده بود تا جایی که یک روز تصمیم گرفتم کمی در زمینه «خودکشی» بهویژه در افغانستان تحقیق کنم و اطلاعاتم را بالا ببرم. سری به اینترنت زدم و در صفحات سایتهای مختلف بهدنبال آمار خودکشی و عوامل این اقدام گشتم.
وقتی که در خصوص عوامل و دلایل خودکشی در صفحات روانشناسها، جامعهشناسها و مقالات افراد مختلف جستجو میکردم، اطلاعاتی را یافتم که قابل توجه و کمی نگرانکننده بود مانند اعتیاد، مشکلات روحی و روانی، مشکلات خانوادگی، افسردگی، ناآرامی در خانواده و اجتماع، خشونت، گاهی عشق، اجبار به کاری ناخواسته، شکست و ناامیدی، تنبیه دیگران، بیانگیزگی و ... . زمانی که کمی اطلاعات در مورد عوامل خودکشی به دست آوردم، کمی به فکر فرو رفتم و روی این موضوع تمرکز کردم که افغانستان با توجه به عوامل گفته شده برای خودکشی، پس باید در صدر فهرست کشورها در زمینه خودکشی باشد. زمانی که خواندم سالانه حدود 2300 نفر در افغانستان اقدام به خودکشی میکنند، مطمئن شدم که افغانستان در این زمینه وضعیت بسیار ناگوار و نگرانکنندهای را دارد اما وقتی آمارها را بررسی میکردم تضادی درون مرا برآشفت.
افغانستان با وجود همه کمبودها و وضعیت ناگواری که رسانهها از آن به معرض نمایش میگذارند، در رتبه صد و سیزدهم در فهرست کشورها در زمینه خودکشی قرار دارد؛ حتی پس از کشورهایی که بهلحاظ رفاه و سطح آگاهی و امنیت و ثبات اجتماعی در بالاترین رتبههای جهان قرار دارند. کشورهایی مانند ایرلند، فنلاند، سوئیس، هلند، سوئد، انگلیس، آمریکا، فرانسه، آلمان، استرالیا، ایتالیا و نروژ که براساس معیارهای مختلف جزو برترین کشورهای جهان هستند، آمارهای خودکشی در آنها حتی از کشورهای جنگزده مانند افغانستان، عراق، سوریه، لیبی و پاکستان هم بیشتر است. همینطور که این تضادها مرا در اعماق تخیل غرق کرده بود، ناگهان این فکر مرا از دنیای غیرواقعی در آورد که نکند دخترم دست به این اقدام بزند. اگرچه ترسی وجودم را لرزاند اما باز هم به خودم امید میدادم که این مسئله اتفاق نخواهد افتاد. اما از آنجایی که رشته تحصیلی من مدیریت بود، یاد گرفته بودم که بازهم اقدامات پیشگیرانه را انجام دهم، به همین دلیل روزی بهدور از چشمان شوهر و دخترم نزد روانشناس و جامعهشناسانی رفتم و آنها پس از اینکه اطلاعاتی در مورد وضعیت روحی، جسمی و اخلاقی دخترم به آنها دادم، گفتند: بهنظر ما دختر تو در آینده دست به این اقدام نخواهد زد.
سالها گذشت و دخترم پس از فارغالتحصیلی در رشته علوم اجتماعی با یک استاد دانشگاه ازدواج کرد. بعد از گذشت یک سال از ازدواجشان نوهام فریبا به دنیا آمد! زندگی ما خوب و خوش میگذشت تا اینکه پس از سالها، زمانی که فریبا و فیروز برادرش که 2 سال از خودش کوچکتر بود راهی اروپا شدند و بعد از مدت کوتاهی با پذیرفته شدن در آنجا مشغول به تحصیل شدند.
هر از گاهی که از تحصیلات و مدرسهشان سؤال میکردم، رفتارهای پرخاشگرانه و خشن بعضی از دانشآموزان را که انجام میدادند، میشد بهراحتی از لابهلای حرفهایشان شنید که گاهی تأسف مرگ آنها را که خودکشی کرده بودند، میخوردند. حرفهایشان گاهی مرا به یاد همان تحقیقات گذشتهام میانداخت و خدا را شکر میکردم که توانسته بودم فضای امنی را برای خانوادهام ایجاد کنم.
روزها به همین منوال میگذشت و موفقیتهای خوبی را نیز کسب میکردیم، که خبر تکان دهندهای تمام روزهای خوبمان را سیاه کرد. تماس تلفنی که از طرف یکی از همسایههای خانه نوهام در اروپا که خبر خودکشی نوهام فریبا را داد، حس غم و اندوه فراوانی را برایم به وجود آورد.
با همان حس غمبار و شکستهای که داشتم به فکر فرو رفتم که چرا این اتفاق برای نوه من با وجود شرایط خوب و رفاهی که داشته، افتاده است؟ اتفاقی که هیچکدام از عاملان اصلی تحقیقاتم مثل اعتیاد، خشونت خانگی و... را شامل نمیشد. تفکراتم در مورد این قضیه مرا به کودکیام برگرداند و این فکر که خودکشی کنم! و حرف دخترم که روزی در مورد خودکشی از من پرسید و حالا نوهام که خودکشی کرده است.
خدایا، آیا یک فکر هم میتواند بهصورت ارثی منتقل شود و تا این حد بزرگ شود که منجر به چنین عملی شود؟... آیا آن جرقه کودکی که به ذهن من خورده بود، با رفتارهای ناخودآگاهم به فرزندانم منتقل شده است؟... آیا این فکر در ذهن مادرم هم بوده است؟
منبع:تسنیم
انتهای پیام/