آقای کاظم تجربیات و مشاهدات خود در پاکستان را در قالب کتابی با عنوان ” ناگهان پاکستان- زندگی من در خطرناکترین کشور جهان” به رشته تحریر درآورده است.

 به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، "حسنین کاظم” گزارشگر و خبرنگار معروف مجله آلمانی اشپیگل و سایت اینترنتی اشپیگل آنلاین به مدت چهار سال به عنوان گزارشگر ویژه اشپیگل در کشور پاکستان زندگی می کرد  و در این مدت تجارب تلخ و شیرینی در این کشور خطرناک و پر از تناقض و آکنده از برداشت های انحرافی از اسلام داشته است.
 
آقای کاظم تجربیات و مشاهدات خود در پاکستان را در قالب کتابی با عنوان ” ناگهان پاکستان- زندگی من در خطرناکترین کشور جهان” به رشته تحریر درآورده است. هر یک از تجربه ها و مشاهدات کاظم در یک فصل و یا بخش جداگانه از کتاب آمده و هر موردی داستان مربوط به خود را داشته که البته در نهایت همه رویدادها از ارتباطی مرئی و نامرئی با یکدیگر برخوردار هستند. در این گزارش یکی از تلخ ترین و در عین حال جذاب ترین داستان های این کتاب می آید یعنی قصه یک فنجان چای با فرشته نوجوان مرگ!

با صدای بلند گفتم:” السلام علیکم”. و او سکوت کرد. ما دو نفر در صبح یک روز سرد ماه مارس سال ۲۰۱۲ در یک چایخانه که در واقع یک کلبه حلبی نامطبوع در یک خیابان پر رفت و آمد و خاکی شهر راولپندی بود با هم ملاقات کردیم، در همان چایخانه ای که راننده های کامیون ها صبحانه خود را در آن جا می خوردند.

چند ماه پیش از آن به رابطم با گروه طالبان پاکستان گفته بودم که مایلم با یکی از آن مردان جوانی ملاقات کنم که به اصطلاح در جهاد نام نویسی کرده و قصد دارند به عنوان حمله کننده انتحاری خود را منفجر کنند. می خواستم کشف کنم که این مردان جوان به چه علت و انگیزه ای به ورطه رادیکالیسم می غلطند که همزمان نه تنها از خود بلکه از دیگران نیز به همان اندازه متنفر می شوند و خود و دیگران را به دیار نیستی روانه می کنند. آن فرمانده طالبان از پای تلفن جواب داد:” ببینم چه کار می توانم بکنم”.

مدت زیادی گذشت و هیچ خبری از آن فرمانده که رابط من بود نشد و من هم با خود گفتم که این کار ظاهرا شدنی نیست. اما یک روز با من تماس گرفت و گفت:” یک نفر را دارم. یک پسر کاملا جوان”. سپس نشانی محل را به من داد و زمان ملاقات را تعیین و تاکید و سفارش کرد که به هیچ عنوان نباید موبایل و وسایل عکسبرداری و ضبط صوت با خودم داشته باشم زیرا فرماندهی طالبان به همراه داشتن هرگونه وسیله ای را که بتواند محل حضور افراد این گروه را مشخص کند ممنوع اعلام کرده است.

با خودم گفتم "امیدوارم که طرف هوس نکند من را نیز با خودش به هوا بفرستد”. سپس مانند همیشه مطالبی در مورد مکان و زمان این ملاقات نوشتم و در بالاترین کشو میز تحریر قرار دادم تا اگر اتفاقی برایم افتاد ، همسر و فرزندانم در بی خبری کامل نباشند. با خانواده ام پیش از این توافق کرده بودم که در صورت یک قرارملاقات خطرناک، از قبل به آنها هیچ اطلاعی ندهم.

پسرک خود را امجد می نامید و تقریبا پانزده سال داشت و یک شلوار و جامه بلند و سفید پاکستانی پوشیده بود. با خودم گفتم که خوشبختانه جلیقه نپوشیده است. زیرا در زیر این لباسی که به تن داشت نمی توانست چیزی مخفی کند. پسر جوان و زیبایی بود با چشم های بزرگ و قهوه ای و موهای پرپشت مشکی که هر زمان در زیر نور آفتاب قرار می گرفت تا اندازه ای به سرخی می زد. صورتش صاف بود و خطوط ظریفی داشت و پوستش به دلیل آفتاب تند تابستان کمی سوخته و برنزه بود. اما آیا این جوان شباهتی به جهادی های افراطی داشت؟

آن فرمانده طالبان برایم گفته بود که امجد یک بار سعی کرده بود که خود را در مقابل یک پست ایست بازرسی در پیشاور منفجر کند اما احتمالا به دلیل نقص چاشنی موفق به این کار نشده بود. در همان حال ماموران پلیس نیز متوجه امجد شده بودند اما او موفق به فرار شد. فرمانده طالبان البته گفت که امجد در حال حاضر برای ماموریت بعدی اش آماده می شود:” برای رفتن به بهشت”. فرمانده طالبان در پشت تلفن می خندید و من نمی دانستم که از روی خوشحالی می خندد یا این جوان را به خاطر حماقتش مسخره می کند.

امجد شروع به صحبت کرد. از خودش گفت که زاده و بزرگ شده دهکده ای واقع در منطقه وزیرستان شمالی است و از پدرش که با دوچرخه اش آهن قراضه جمع می کند و با فروش آن زندگی را اداره می کند:” اما این پول برای سیر کردن شکم همه ما کفایت نمی کند”.
 
امجد تعریف کرد که یک روز یک روحانی از یکی از مدارس قرآن که فاصله زیادی با دهکده آنها داشت به آن جا می آید و  از امجد می خواهد که همراه او به مدرسه برود:” پدر و مادرم خوشحال شدند زیرا مدرسه هیچ شهریه ای برای درس و اقامت دانش آموزان نمی گرفت”. امجد در آن زمان هشت ساله بود و گاه به پدر و گاه به عمویش در کارها کمک می کرد. او تا آن زمان به مدرسه نرفته بود زیرا والدینش از عهده مخارج مدرسه برنمی آمدند.

پدر و مادر امجد عقیده داشتند که آن روحانی را خدا برای آنها فرستاده است. آنها خیال می کردند که به این ترتیب پسرشان باسواد می شود بدون آن که پولی پرداخت کند. اما این را نمی دانستند که پسرشان هزینه این کار را با جانش پرداخت خواهد کرد و آن مرد روحانی نیز در این مورد هیچ صحبتی نکرد.

از امجد پرسیدم:” از کجا متوجه شدی که باید برای عملیات انتحاری آماده شوی؟”.

چشمان امجد تنگ شد و گفت:” من خیلی قرآن می خوانم. هر روز و روزی چندین ساعت. در قرآن نوشته است که کافرانی که علیه اسلام هستند باید کشته شوند”. با خودم فکر کردم در آلمان رویای یک جوان هم سن و سال امجد داشتن یک دوچرخه یا یک کامپیوتر با سرعت بیشتر است. اما امجد آرزو دارد که در جنگ علیه کفار کشته شود. از قرار معلوم آن مغزشویی های چند ساله بی اثر نبوده است.

یک روز به او گفته شد که باید یک جلیقه پوشیده و خود را به کافران نزدیک کند و هر زمان که به فاصله مطلوب رسید خود را منفجر کند:” به من گفته شده است که به این صورت مستقیما به بهشت می روم”.

از او پرسیدم که پدر و مادرش در این مورد چه نظری دارند؟

امجد کمی فکر کرد و سپس شانه ای بالا انداخت و گفت:” نمی دانم. چند سال است که دیگر آنها را ندیده ام. اما معلمم گفت که در در صورت شهادت من آنها زندگی درازی خواهند داشت و پول زیادی به دست خواهند آورد و به من افتخار می کنند”.

"ترسی نداری؟”

به علامت نفی سری تکان داد و گفت:” دردی ندارد. اصلا چیزی متوجه نمی شویم و ناگهان خود را در بهشت می بینیم”.

به امجد خیره شدم. این پسر چه کم از این دنیا می داند. کامیون های رنگارنگ پاکستانی در آن بیرون در حال رفت و آمد بودند و گرد و غبار به هوا می پراکندند، گرد و غباری که به داخل این چایخانه کوچک نیز نفوذ می کرد. پیشخدمت شیرچای شیرین با کیک آورد. از پنجره مردی را با ریش بلند سیاه دیدم که لباس سراسر مشکی پوشیده بود. در حالی که به یک موتورسیکلت تکیه داشت می توانستم هفت تیرش را ببینم.

از امجد پرسیدم که آیا آن مرد را می شناسد و او در حالی که سر تکان می داد گفت که همان مرد او را به این جا آورده است.

"آیا معلم تو است؟” و پاسخ:” نه فقط یک کمک دهنده است”.

امجد کیک خود را با شیر چای نخورد بلکه فنجانش را داخل نعلبکی خالی کرد و مانند یک پیرمرد هورت کشید.

هر دو سکوت کرده بودیم.

افکار مختلف و عجیبی در سرم رژه می رفت: پسری جوان، یک تروریست ، یک نوجوان فقیر، یک قربانی، یک قاتل، یک قاتل انتحاری. چرا دست به این کار می زند؟ چگونه می توانم او را از این کار بازدارم؟ اصلا چرا با او ملاقات کردم؟ و چرا اکنون هوای این کلبه این اندازه داغ است؟ یک مگس روی پیشانی امجد نشست. و او هیچ حرکتی برای راندن مگس نکرد. آیا اصلا متوجه وجود آن مگس شده بود؟

امجد گفت:” کافی است!”. و ناگهان آن مرد کمک دهنده و راننده موتورسیکلت در چهارچوب در ظاهر شد و به او اشاره کرد.

با خودم فکر کردم که شاید ملاقات با این پسرک کار اشتباهی بوده است. طبیعتا برای آن که تصویری جامع از آن چه می گذرد داشته باشیم باید حرف های همه طرف ها را گوش بدهیم. اما با این اطلاعات چه کار می شود کرد؟ آیا اصلا می توان نام این حرف ها را اطلاعات گذاشت؟ اطلاعات و اگاهی که نتواند کاری انجام دهد و از وقوع امری جلوگیری کرده و چیزی را تغییر بدهد چه حاصلی دارد؟

امجد از روی صندلی بلند شد و در حالی که دست آن راننده بر شانه اش بود از آن کلبه بیرون رفت. آنها سوار بر آن موتور شدند و با سرعت محل را ترک کردند.

منبع:شفقنا
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.