به گزارش خبرنگار
اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حمید بعیدی نژاد در سه پست اینستاگرامی خاطرات و دل نوشته های خود را منتشر کرده است.
وی در اینستاپست خود نوشت: در چنين روزي درچهارم سپتامبر سال 1843 يعني دقيقا 172 سال پيش وقتي ويكتور هوگو در شهري دور از پاريس در تعطيلات بود، بيكباره در روزنامه خواند كه دخترش لئوپولدين همراه شوهرجوانش كه تازه به ازدواج هم درآمده بودند، در رودخانه سن در منطقه اي بنام "ويلكيه" غرق شده اند(عكس بالا).
دختر هوگو بر اثر واژگوني قايق داخل رود "سِن" مي افتد وهمسر لئوپولدين كه ميخواسته او را نجات دهد نيز خود در سن غرق ميشود. حادثه بسيار شوك آور بود. براي ويكتور هوگو كه در آنزمان چهل و يك سال داشت، چنانچه خود ميگويد، دختر بسيار عزيزش بيكباره ديگر نبود و به ابديت پر كشيده بود.
اين حادثه بسيار تلخ تاثير عميقي بر روح ويكتور هوگو بر جاي گذاشت و در روزها ، ماهها و حتي سالهاي بعدي سروده هايي خطاب به دخترش نوشت كه هر يك در اوج احساسات و زيباييهاي ادبي قرار دارند. از جمله شعري كه ويكتور هوگو دقيقا در سالروز حادثه چهار سال بعد در همان روز نوشت، "در ويلكيه" نام دارد.
ويكتور هوگو در ايران بعنوان يك داستان نويس بزرگ با كتابهايي مانند بينوايان و بعد نوتردام پاريس شناخته ميشود، ولي واقعيت آنست كه وي غير از عرصه داستان نويسي از بزرگترين ادبا و شعراي سبك رمانتيسم است كه شعرهايش در مضمون و سبك در سطحي بسيار عالي قرار دارند.
از آنجا كه ترجمه اين اشعار از زبان هوگو به فارسي با حفظ آهنگهاي وزن و قافيه آنها امكان ندارد، براي نمونه خلاصه اي از "محتواي" شعر "در ويلكيه" كه آنرا از زبان فرانسه ترجمه كرده و با ترجمه انگليسي آن تطبيق داده ام، براي مطالعه شما تقديم ميكنم. اين شعر نجواي ويكتور هوگو با خداوند پس از مرگ دخترش ميباشد و لذا لازم به يادآوري است كه خواندن اين شعر نبايد در فضاي عقلي-كلامي و استدلالي صورت گيرد، بلكه بايد شعر را در فضاي روحي تألمات يك پدر دلسوخته بعد از اتفاق بسيار ناگوار غرق شدن دخترش خواند و از آن لذت برد:
حالا كه از پاريس با آن سنگفرشها و سنگهاي مرمري و آسمان مه آلودش دور هستم،
حالا كه در كنار امواج نشسته ام و در چشم انداز دلنواز اين افق آرام ميتوانم به حقيقتهاي عميق درون وجودم فكر كنم و به شكوفه هاي زيباي روي چمن ها بنگرم،
حالا كه در اين آرامش غمناك به سنگي مينگرم كه دخترم براي هميشه زير آن آرميده است،
حالا با تماشاي اين آيات زيباي الهي در كنار دشتها، جنگلها، تپه ها و چشمه هاي نقره فام، معجزات تو را، اي پروردگار، و هم كوچكي خود را در برابر تو مي بينم، و در آن هنگام است كه خودم را در برابر عظمت تو باز مي يابم و پيدا ميكنم. (بخش دوم در پست بعدي)
حمید بعیدی نژاد در پست دوم خود نوشت: حال نزد تو مي آيم و با خودم تكه هاي قلبم را كه مملوّ از زيبايي و شكوه توست و تو آنرا شكسته اي را نيز با خود نزد تو مي آورم.
آمده ام اعتراف كنم كه تو خوبي، مهرباني و حيّ و زنده اي. و ميپذيرم كه تو تنها موجودي هستي كه به آنچه ميكني علم و آگاهي كامل داري، و اما در برابر تو، انسان چيزي جز شاخه درخت نازكي كه به بادي مي لرزد نيست.
نزد تو زانو مي زنم و شهادت ميدهم كه تو تنهايي، بي منتهايي، حق و مطلق هستي، و شهادت ميدهم كه خوب و درست است كه قلبم جريحه دار شده، چرا كه تو آنرا خواسته اي و من هيچگاه در برابر اراده تو نخواهم ايستاد. روح انسان از مصيبت به مصيبتي و انسان از ساحل به ساحلي به ابديت در حركت است.
ما انسانها هيچگاه بيش از يك جنبه از امور را نمي بينيم و طرف ديگر امور براي ما هميشه مجهولي است كه در تاريكي عميقي باقي ميماند. انسان مصائب را تحمل مي كنداما دليل آنرا نمي داند. هر چه را انسان مالك است در نهايت سرنوشت از او ميگيرد تا در مسير اين روزهايي كه اينقدر تند و سريع مي گذرند انسان چنان ريشه نگيرد كه خانه و خانواده اي بسازد و بتواند بگويد اين خانه من، اين باغ من و اين محبوب منست. و انسان مقدر است كه چشم خود را خيلي زود بر همه اين چيزها ببندد و بعد بدون آنكه كسي بتواند كاري برايش انجام دهد به دوره پيري وارد گردد.
خدايا اگر امور دنيا همين طور هستند كه بايد باشند من هم آنرا مي پذيرم.
خدايا ميدانم كه انسان در برابر عظمت خلقت تو در آسمانها و زمين چون يك اتم است و مي دانم كه كارهاي زيادي هست كه بايد در آن بالا انجام دهي و درد يك دردمند، بچه اي كه مرده است و يا غم مادري كه بچه خود را از دست داده در مقابل عظمت كبريايي تو چيزهايي بسيار كوچكي هستند.
خوب ميدانم كه مقدر چنين است كه بهر حال زماني ميوه ها از درخت فرو افتند، پرهاي پرندگان بريزند و عطر گُلها از دست بروند، و ميدانم كه در گردش جهان كساني هم بهر حال ممكن است زير چرخ بزرگ خلقت قرار گيرند.
ميدانم كه روزها، ماهها، سالها و همچنين چشمهايي كه زير اين آسمان مي گريند همه ميگذرند، مي دانم كه درخت بايد رشد كند و بچه ها هم مي ميرند. خدايا مي دانم كه در آن بالا در آسمان تو، در وراي ابرها، و هم در زير اين آسمان آبي خيلي كارها انجام مي دهي كه ما دليل آنها را نميدانيم، و رنج انسان هم يكي از همانها است، و شايد در طرح وسيع و عظيم تو در هستي، لازم است امواج اتفاقات و گردابهاي سياه موجودات شادكامي را هم از ميان بردارند. ( قسمت پاياني در پست بعدي)
وی اینستاپست آخر خود را اینطور نوشت: خدايا ميدانم كه احمقانه است كه انسان به خودش جرات دهد كه كار تو را به سوال بكشد، منهم نه تو را مورد سوال قرار ميدهم نه حرفي به اعتراض به زبان مي آورم، اما حداقل بگذار كه بگريم و اشك بريزم. اي خدا بگذار اشكها بر گونه هايم جاري شوند، چون تو خود خواسته اي كه ما اينگونه باشيم. بگذار روي اين سنگ قبر سرد خم شوم و از فرزندم بپرسم: آيا حضورم در اينجا را حس ميكني؟
بگذار وقت غروب، وقتي همه جا در سكوت فرو رفته است، بر قبر او افتم و با او حرف بزنم، و آن فرشته زيباي من هم مثل اينكه چشمان آسماني اش را باز كرده به حرفم گوش كند.
خدايا با برگرداندن چشمان پر از غبطه خود به گذشته، بدون آنكه بتوانم راه آرامشي براي خودم بيابم، هميشه به آن لحظه اي مينگرم كه دخترم را مي بينم كه بالهايش را باز ميكند و پٓر ميكشد و دور ميشود. اين لحظه را تا بميرم خواهم ديد، لحظه اي كه اشك برايش معنا ندارد. لحظه اي كه مي گريستم و ميگفتم: يعني بچه اي كه همين الان با من بود، ديگر او را ندارم؟
خدايا! بچه ها از ضروريات زندگي ما هستند و در ميان تمام سختيهايي كه در زندگي ميكشيم، فقط آن موجودات زيبا هستند كه انگار وقتي مي آيند دري از بهشت به روي ما باز مي شود. وقتي انسان براي شانزده سال شاهد آنست كه وجه ديگري از خودِ اوست كه رشد ميكند و فرزند، روح و خانه او را روشني مي بخشد، و اينكه فرزند تنها چيز زيبايي است كه از ميان آنچه انسان ميتواند در اين دنياي خاكي آرزوي داشتن آنرا داشته باشد، براي او به ارمغان گذاشته شده است، بايد بپذيريم كه خيلي سخت است كه رفتن فرزند از اين دنيا را به تماشا بنشينيم. (پايان)
انتهای پیام/