خانم حسینی وقتی پدرتان شهید شدند شما چند سال داشتید؟
پدرم 22 اسفند ماه 1363 طی عملیات بدر و در منطقه هورالعظیم به شهادت رسیدند. آن زمان من نزدیک به دو سال داشتم و قاعدتاً چیزی از بابا یادم نمیآید. کمی که بزرگتر شدم، وقتی پدر دوستان و اقوام را میدیدم، احساس میکردم در زندگی پشتوانهای را کم دارم که هیچ چیزی جایش را نخواهد گرفت. پدر، آن هم برای دخترها که باباییترند، شخصیت خاصی است که باید دختر باشی تا چنین احساسی را درک کنی. بنابراین از همان سنین چهار یا پنج سالگی از مادر میخواستم از بابا بگوید و ایشان هم خاطراتی را از شهید تعریف میکردند و رفته رفته شخصیت پدر در ذهنم شکل گرفت.
چه شناختی از پدر به دست آوردید؟ مادرتان چه خاطراتی را از شهید تعریف میکردند؟
مادرم میگفت ایشان جوان شوخ طبعی بود که در جای خودش ذرهای از اعتقادات مذهبیاش کوتاه نمیآمد. اهل نماز اول وقت بود و خصوصاً از غیبت بیزار بود. حتی در محفلی که احتمال غیبت در آن میرفت نمیماند و دیگران را هم از حضور در چنین جلسهای منع میکرد. مادرم خاطره جالبی از پدر تعریف میکند که شاید کمی عجیب هم باشد. ایشان میگفت پدرم قبل از اینکه من و برادرم سید مهدی به دنیا بیاییم به مادر گفته بودند ما صاحب دو فرزند میشویم. اولی پسر است که نامش را سید مهدی میگذاریم، دومی هم که دختر میشود نامش را سمیه بگذاریم. مادر میپرسد از کجا اینها را میدانی و ایشان هم در پاسخ گفته بود به دلم برات شده است. باز مادر میپرسد حالا چرا اسم دخترمان را سمیه بگذاریم، پدر میگوید سمیه اولین شهیده زن اسلام است و دوست دارم دخترم شخصیتی چون این بزرگوار داشته باشد. با شنیدن این خاطرات تصوری که از پدر در ذهن من نقش بست، یک مرد باایمان و بابصیرتی بود که با وجود کمی سواد، از بینش و بصیرت بالایی برخوردار بود. همین بصیرتش هم باعث شد با وجود همسر و دو فرزند، بارها به جبهه برود و نهایتاً شهید شود.
پس پدرتان از رزمندههای پای کار جبهه بودند؟
بله، پدر به صورت بسیجی در جبهه شرکت میکرد. چندین بار هم به جبهه رفته بود و بار آخر مادر به ایشان میگوید چرا این قدر جبهه میروی. چند بار رفتهای دینت را ادا کردهای. اما پدر با اصرار میگوید باید بروم و از شما هم میخواهم قلباً راضی باشید. اگر بمانم و در یک تصادف بمیرم بهتر است یا کشته شدن در راه خدا که افتخار دنیا و آخرت است؟ مادر هم وقتی استدلال پدر را میشنود حرفی نمیزند و ایشان برای آخرین بار خداحافظی میکند و میرود.
پدر شما در عملیات بدر به شهادت رسید و مفقود شدند، از شهادتش باخبر شدید یا مفقودیشان همراه با بیخبری بود؟
اتفاقاً زمان شهادت، پسر عموی پدرم کنار ایشان بوده و متوجه شهادتش میشود. بنابراین از همان زمان مادرم و اقوام میدانستند که ایشان به شهادت رسیده است. منتها شرایط عملیات بدر به گونهای بوده که گویا با محاصره و عقبنشینی رزمندگان امکان برگرداندن پیکر پدر نبوده است و به این ترتیب ایشان مفقود میشوند. همان زمان تشییع جنازه نمادینی صورت میگیرد و به جای پیکر پدر در تابوت گل میگذارند و در یک مزار خالی دفن میکنند. مادر بزرگ ( مادر پدری) که در هنگام کودکی پدر فوت کرده بود و پدر بزرگم نیز کمی بعد از شهادت پدرم تاب فراق فرزندش را نمیآورد و ایشان هم مرحوم میشود.
ماجرای شناسایی پدرتان از طریق خوابی که شما دیده بودید چه بود؟
من کلاً چهار بار خواب پدر را دیدهام. یکبار وقتی که شش سالم بود خواب دیدم در میزنند و وقتی در را باز کردم مردی زانو زد و مرا در آغوش گرفت و گفت پدرت هستم. از همان زمان ارتباط قلبیام با ایشان بیشتر شد. بار دیگر اوایل فروردین سال 93 بود. خواب دیدم دو نفر از طرف بنیاد شهید آمدهاند و میگویند پیکر پدرت برگشته و برای تحویل گرفتنش باید به بنیاد شهید نیشابور بیایید. یک ساعته هم باید خودتان را به آنجا برسانید. در تکاپوی خبر کردن برادرم سید مهدی بودم که از خواب پریدم. چند روز بعد هم به بنیاد شهید نیشابور رفتیم و خواستیم که از ما آزمایش دیانای بگیرند، اما آنها گفتند که چنین امکاناتی ندارند و باید به تهران برویم. گذشت تا اینکه اواخر اردیبهشت ماه خواب دیدم دو تابوت را در حسینیهای گذاشتهاند. صدایی به من میگفت یکی از آنها که نزدیکتر به قبله است پدر توست. این صدا مرتب از من میخواست جلو بروم و خودم شهید را شناسایی کنم. وقتی که جلوتر رفتم و پرچم روی تابوت را برداشتم دیدم رویش با خط بسیار زیبایی نوشته شهید سید علی اکبر حسینی. اتفاقاً وقتی که پدر را به همراه یک شهید دیگر در دررود دفن کردند، حالت دفن این دو درست مثل همانی بود که در خواب دیدم. پدر نسبت به شهید دیگر به قبله نزدیکتر است. به هرحال با دیدن این خواب دیگر مطمئن شدم اتفاقاتی در شرف رخ دادن است. به مادر زنگ زدم و گفتم چنین خوابی دیدهام. ایشان هم گفت مگر نشنیدهای که قرار است دو شهید گمنام به دررود بیاورند. از شنیدن این خبر واقعاً جا خوردم. تا آن زمان از تشییع شهدای گمنام بیخبر بودم و تلاقی این اتفاق با خوابم دیگر مرا مطمئن کرد که پدرم یکی از این دو شهید است.
چطور شما از آمدن دو شهید گمنام به دررود بیخبر بودید؟
من و همسرم در مشهد زندگی میکنیم و مادرم همچنان در روستای زادگاهم دررود زندگی میکند. من اصلاً خبر نداشتم که قرار است دو شهید گمنام به آنجا بیاورند. خلاصه وقتی که فهمیدم چنین اتفاقی افتاده، با همسرم خودمان را به دررود رساندیم و به مسئولان تشییعکننده گفتیم طبق خوابی که دیدهام یکی از این شهدا پدرم است. آنها در ابتدا گفتند که به یک خواب نمیشود اتکا کرد. اصرار کردیم تا اینکه اجازه دادند با تصویر پدرمان در تشییع جنازه شرکت کنیم و ضمناً وقتی اطمینان من را دیدند، همان جا آزمایش خون از من و برادرم گرفتند و گفتند که نمونهها را به تهران میفرستیم و در تطبیق دی انای این دو شهید با نمونه آزمایشتان شما را در اولویت قرار میدهیم. آن روز که به گمانم مصادف با شهادت امام موسی کاظم(ع) بود دو شهید را کمی بالاتر از مهمانسرای دررود و در تپه مرتفعی دفن کردند و ما در انتظار آمدن جواب آزمایش ماندیم.
مهدی دررودی، همسر سمیه سادات حسینی در ادامه این گفتوگو میافزاید: باید این نکته را اضافه کنم که سال 93 و با ورود تعدادی شهید گمنام از مرزها به داخل کشور، درخواست انتقال دو شهید گمنام به دررود از سوی امام جمعه و برخی دیگر از مسئولان دررود پیگیری میشود، این درخواست به سرعت اجابت میشود طوری که مسئولان شهر غافلگیر میشوند و درخواست میکنند در صورت امکان آن دو شهید به جای دیگری انتقال داده شوند و کمی بعد دو شهید گمنام دیگر جایگزین شوند. درخواستشان پذیرفته میشود و تا دو شهید دیگر فرستاده شوند، محل دفنشان نیز آماده میشود. برای این کار بخشی از تپه مرتفعی در اطراف دررود تراشیده میشود و برای سهولت رفت و آمد زائران تمهیداتی اندیشیده میشود. بنابراین خواست خدا بود تا غافلگیری مسئولان دررود عاملی شود برای جابهجایی شهدا و بار دوم همان دو شهیدی به دررود فرستاده میشوند که پدر خانمم یکی از آنها بود. جالب است بدانید تپهای که شهید حسینی در آن دفن شده، درست جایی است که در هنگام حیات خیلی به آنجا علاقه داشته و همراه دوستانش بارها به آن تپه میرفتند.
خانم حسینی عاقبت چطور پدرتان شناسایی شدند؟
تقریباً چند ماه از دادن آزمایش ما گذشته بود. همیشه کسانی هستند که شک و تردید ایجاد میکنند و به من نیز میگفتند تو چطور با یک خواب این قدر مطمئنی پدرت یکی از آن دو شهید است. دل من از این حرفها خیلی گرفته بود. در خلوت خودم به بابا میگفتم: آقا جان تو با خوابت مرا هوایی کردی و حالا چرا خبری از شما نمیرسد. خیلی ناراحت بودم و همان ایام که کمی قبل از عید نوروز سال 94 بود خواب دیدم پدرم روی همان تپهای که اکنون دفن شده ایستاده است. به ایشان گفتم کجایی بابا؟ ایشان هم گفتند چرا ناراحتی دخترم من همین جا هستم و نزدیک شمایم. دیگر یقین کردم که پدرم آنجا دفن شده و از آن روز به بعد عهد کردم که حتی اگر خبری هم نشد، مزار آن شهید روی تپه دررود را به عنوان مزار پدرم زیارت کنم. یعنی همان شهیدی که جلوتر از شهید دیگر و نزدیک به قبله بود. هر وقت هم که منزل مادرم به دررود میرفتیم، حتماً به مزار پدرم سر میزدیم و زیارتشان میکردیم. این درحالی بود که هنوز به شکل رسمی اعلام نکرده بودند آنجا مزار پدرم است.
از آقای دررودی همسر خانم حسینی میپرسیم: نظر شما در خصوص خواب همسرتان و احتمال اینکه پیکر یکی از آن دو شهید گمنام شهید حسینی باشد چه بود؟
همان روز تشییع پیکر این دو شهید گمنام که به ما اجازه دادند با عکس شهید در مراسم باشیم، یک خانمی نزدیک ما آمد و گفت من این شهید را میشناسم. آن خانم حتی یکبار هم شهید را از قبل ندیده بود و تنها با تصویرش ایشان را شناخت. پرسیدیم چطور او را میشناسی و پاسخ داد: دیشب خواب دیدم شهیدی آمد و به من گفت تازه به دررود آمدهام و خیلی خسته و تشنهام. با دیدن عکس شهید شما متوجه شدم که او شهید حسینی است. من همان جا متوجه شدم فرض بگیریم همسرم از سر احساسات دخترانه خوابی دیده باشد، ولی وقتی شهید به خواب خانمی که او را نمیشناخت هم آمده و از آمدنش به دررود گفته بود، مطمئن شدم حتماً خبرهایی در راه است و من هم بیصبرانه منتظر آمدن جواب آزمایش بودم.
آقای دررودی عاقبت کی به شما و خانوادهتان اعلام شد که جواب آزمایش دی انای نشان میدهد پدر خانمتان همان شهید دفن شده در دررود است؟
سهشنبه 27 مرداد 94 بود که از ما خواستند به مناسبت دهه کرامت در گلزار چند شهید گمنام در مشهد شرکت کنیم. ما رفتیم و در آنجا با یک گروه فیلمساز که با بچههای کمیته جستوجوی مفقودین همکاری داشتند آشنا شدیم. آنجا به ما حرفی نزدند و میخواستند مقدمات را بچینند. نهایتاً پنجشنبه با من تماس گرفتند و گفتند که جواب آزمایش آمده و دیگر یقین حاصل شده که شهید حسینی همان شهید دفن شده در دررود است. البته به من گفتند که به همسرم حرفی نزنم. از مشهد تا دررود یک ساعت بیشتر راه نیست. به بهانه شرکت در مراسمی که قرار بود در مزار شهدای گمنام دررود برگزار شود همسرم را بردم و در آنجا به ایشان اعلام کردند که شهید مورد نظر پدرتان است.
خانم حسینی آن لحظه چه احساسی داشتید؟
روز پنجشنبه 29 مردادماه 94 وقتی که به محل دفن پدرم رفتیم به من گفتند چقدر مطمئنی که ایشان پدرت است، هرچند قلباً صددرصد مطمئن بودم که او پدرم است، اما گفتم 99 درصد اطمینان دارم. گفتند اگر همان یک درصد درست از آب دربیاید و پدرتان نباشد چه؟ گفتم که اگر هم اینطور نباشد من باز به زیارت مزار او میآیم انگار که مزار پدرم است. همه شهدا پدران و برادران ما هستند و فرقی ندارد. عاقبت اعلام کردند که آزمایش دی انای نشان میدهد ایشان پدر شماست و جالب اینجاست که آزمایش من نسبت به آزمایش برادرم سید مهدی به پدر نزدیکتر بود. همان جا خدا را شکر کردم و بعد از 31 سال چشم انتظاری با یقین مزار پدر را زیارت کردیم و او از همیشه به ما نزدیکتر بود.
رابطه قلبی شما با پدری که از او خاطرهای نداشتید چطور بود که ایشان به خواب شما آمد و خودش را شناسایی کرد؟
درست است که هرگز پدرم را ندیدم اما همیشه او را شاهد و ناظر زندگیام میدانستم و هر وقت مشکلی برایم پیش میآمد، عکس ایشان را مقابلم میگذاشتم و با او درد دل میکردم. همیشه هم احساس میکردم صدایم را میشنود و خدا را شکر میکنم که ایشان مرا لایق دانست تا پیکرش را اینطور شناسایی کند.
یک طرف این قضیه شاید شخصی باشد و مربوط به رابطه دختری با پدرش، اما ماجرای عجیب شناسایی شهید حسینی هر شنوندهای را به تفکر وامیدارد.
به نظر شما این ماجرا چه پیامی میتواند داشته باشد؟
همان طور که خدا در قرآن فرموده است شهدا زنده هستند، از نظر من حیات واقعی هم نزد شهداست. قطعاً اگر شهدا نباشند جامعه سقوط خواهد کرد و شهدا واسطه فیض بین زمین و آسمان میشوند تا ما در روزمرگیهایمان غرق نشویم و تا آنجا که امکان دارد دست ما را میگیرند. من نه تنها به عنوان دختر شهید بلکه به عنوان یک مسلمان ایرانی خوشحالم در سرزمینی زندگی میکنم که چنین انسانهای پاکی در آن رشد کردند و خونشان را برای حفظ کشور اسلامیمان دادند. سال 93 که پیکر پدر و شهید دیگری را به دررود آوردند، به کفنش نگاه کردیم و دیدیم رویش نوشته شده است یا علی اکبر(ع). نام پدرم هم علیاکبر بود. متولد 1339 و هنگام شهادت 24 سال داشت. جوانی که به تأسی از علی اکبر حسین(ع) جانش را فدای راهی کرد که 1400 سال پیش خون حسین و یارانش بر سر همان عهد و پیمان ریخته شد.
فرازی از وصیتنامه شهید سید علی اکبر حسینی
در 17 اسفند ماه 1363، پنج روز قبل از شهادتش
بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و انا الیه راجعون
با سلام بر منجی عالم بشریت حضرت ختمی مرتب محمد مصطفی(ص) و با درود به سرور شهیدان امام حسین(ع) و با سلام بر مهدی موعود(عج) و نایب برحقش امام خمینی و همه شهدای اسلام.
و اما پدر مهربانم امیدوارم مرا عفو نمایید چون ممکن است دچار اشتباهاتی شده باشم و میدانم چقدر باعث زحمت شما شدهام. اما ای برادرانم آگاه باشید که من خودم به جبهه آمدهام تا به اسلام خدمت نمایم و به یاری امام لبیک بگویم و او را یاری کنم. اگر چنانچه شهادت نصیبم شد، امام را یاری نمایید و تنهایش نگذارید که اگر او را یاری ننمایید، خون تمام شهدا پایمال خواهد شد.
و اما ای خواهرم شما همچون حضرت زینب(س) حجاب را حفظ نمایید که حجاب شما هم جهادت است. و ای دوستان عزیزم چون برادرانم این حکم را به گوش گیرید و به جبههها بروید تا سرباز امام زمان(عج) باشید که این حکومت به حکومت امام زمان(عج) متصل میباشد و در مجالس مذهبی شرکت کنید که این مجالس پشت ابرقدرتها را به خاک میکشد و در مجالس تجمع نمایید و از اتحاد و دوستی هم دوری نکنید و اما همسرم امیدوارم مدت کوتاهی که با هم زندگی کردیم اگر خطایی از من سرزده مرا عفو کنید. بچهها را مواظبت کن و در راه اسلام پرورش بده تا در آینده سربازان امام زمان(عج) باشند.
منبع : پارس
انتهای پیام/