آخر یک روزی هرش را می ریزد. گویند در گذشته شاهی وصیت کرد بعد از مرگ من اولین کسیکه وارد شهر شود؛ پادشاه شود. القضا اولین کس، یک گربه بود؛ گربه را آموزش دادند؛ لباس پوشاندند و رفتارش مثل انسان شد و حتی می توانست حرف هم بزند. به مناسبت این فارغ التحصیلی! یک مهمانی ترتیب دادند؛ شاه گربه به تک تک مهمانان خوشامد می گفت. سپس شروع کرد با قاشق مرغ خوردند که ناگاه ازز در دو تا موش وارد شدند؛ جناب گربه همۀ آموزش ها را فراموش کرد و به طینت واقعی اش برگشت و به دنبال موشها افتاد.