به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان به نقل از شرق: همیشه آرزو کردهام در سفرههای خالی، حداقل نانی برای خوردن وجود داشته باشد. وقتهای زیادی به رستوران رفتهام و صورت چسبیدهشده به شیشه یک کودک کار، لقمه گوارا را به دهانم زهر کرده. آیا من حق دارم غذای خوب بخورم؟ لباسی که دوست دارم بخرم و زندگی آسودهای داشته باشم؟ پس دیگران چه؟ آنهایی که در سفرههای خالیشان، حتی نانی برای خوردن ندارد. چرا این روزها پشت شیشه نانواییها میشود دید که نوشته شده، نان نسیه نداریم. چرا حروف حساب دفتری نداریم، در بقالیها درشتتر نوشته میشود؟ آیا این کلمات مخاطبان بیشتری پیدا کرده است؟
ایران کشور فقیری نیست. جدا از نفت و تمام فراوردههایش، زمانی محصولات غیرنفتی درجه یک هم داشته است؛ زعفران، فرش، خرما، میگو، پسته، انار و خیلی چیزهای دیگر که امکان صادرات و جذب ارز و سرمایه را برای این مملکت و آدمهایش داشته است. اما آیا باید باور کنیم همهچیز نابود شده است؟
بارها افراد زیادی از من پرسیدهاند این آدمها را از کجا پیدا میکنی و من با تعجب به آنها نگاه کردهام. از کجا پیدا میکنم؟! مگر دوروبرمان را نمیبینیم. اگر زمانی در این شهر جایی به نام حلبیآباد وجود داشت که آدمهای فقیر در آن زندگی میکردند، حالا حلبیآبادنشینها در تمام شهر پخش شدهاند. خندهدار است. خندهدار و البته ترسناک. در این مملکت یا باید خیلی پولدار باشی یا خیلی فقیر، حد وسطی هم وجود ندارد. اگر زمانی مردم هشتشان گرو نهشان بود؛ حالا دیگر گرو یازدهشان است. دردناکتر در همین روزهای تازهسپریشده، سفرههای رنگینی است که میان خانهها، اغلب به چشم و همچشمی پهن و جمع شد و تالارهایی که حتی یک روز هم چراغهایشان برای برگزاری افطاریهای مجلل خانوادههای متمول خاموش نشد.
فاطمه
پول چرک کف دست نیست. پول خوشبختی میآورد. پول از آدم، آدم درست میکند و نمیگذارد وسط زمین و هوا دستوپا بزنی. پول از علم هم مهمتر است. وقتی پول باشد میتوانی درس بخوانی. پول که نباشد باید مثل فاطمه گدایی کنی و شبها گوشه خیابان بخوابی.
فاطمه پیر است؛ خیلیپیر، اما خودش نمیداند چندسالش است. دست و پایش لقوه دارد و میلرزد. فاطمه در این دنیا هیچکسی را ندارد. همه او را از یاد بردهاند. اصلا کسی را ندارد که به او فکر کند.
فاطمهخانم روزی اهل همدان بوده. این را از لهجهای که هنوز با اوست، میشود فهمید. مادرش وقتی خیلی بچه بوده، میمیرد و داستان زنبابای بد، گریبان او را هم میگیرد. آنقدر کتک میخورد که همان کودکی فرار میکند و از روستا میرود همدان، خانه تنها خواهر تنیاش. خواهر فاطمه، شش بچه قدونیمقد داشته با یک شوهر نانوا و هشتی که همیشه گرو یازده بوده. مهمان یک روز، مهمان دو روز. نمیشود که سه، چهار سال مهمان یک خانواده عیالوار بود و اخم و تخم داماد نانوا را ندید و هزار گوشه و کنایه را به جان نخرید. شوهر میخواهد خواهر فاطمه را طلاق دهد. با شش بچه قدونیمقد. فاطمه حالا ١٤، ١٥ساله شده، اما این بهانهها را خوب میفهمد. دو تا تکه لباس و گالشهایش را برمیدارد و با همسایهای که میگوید تهران بهشت است، راهی شهر میشود. اما فاطمه کجا و تهران کجا... . بدبختیهای فاطمه از همین جاهاست که بیشتر و بیشتر میشود. انگار که تا روستا و همدان بوده، بهشت بوده و حالا.... فاطمه وسط جهنم زندگی میکند، سالهای زیاد، اما مرگ تنها بچهاش او را له میکند. نابود میکند. دختری که درست ١٤، ١٥ساله بوده و دو روز دیگر قرار نامزدی و بلهبران داشته. دخترک خوش و خندان ایستاده وسط کوچه منتظر فاطمه بوده که بیاید بروند، چیزی بخرند. فاطمه نمیداند چرا دلش یک دفعه شور افتاده، گفته دختر مواظب ماشین باش. دخترک رها میخندد که ماشین کجا بود. فاطمه در را میبندد و میآید بیرون. دست مریمش را سفت میگیرد که ناغافل اجل از راه میرسد و پرتشان میکند آن طرف خیابان. دختر جابهجا میمیرد و فاطمه بهقول خودش چلاق میشود. عصایی که فاطمه دارد از همان تصادف است، و رانندهای که فرار میکند و پشت سرش را هم نگاه نمیکند.
فاطمهخانم نمیداند چند سالش است، ولی پیر است؛ خیلی پیر، آنقدر که تمام بدنش میلرزد. اما من فاطمه را وقتی دیدم که در خانهای خدمت میکرد. فاطمه داشت در و پنجره پاک میکرد و من همان وسط خیابان نشستم به گریهکردن. فاطمه میخواهد یکی از خودش مراقبت کند، نه اینکه در این سن و سال خدمتگزار کسان دیگری بشود.
فاطمه را بانو معرفی میکند. قبلا در زیرزمین خانه بانو زندگی میکرد، اما دیگر نتوانسته پول اجاره را جور کند. بانو هم دستوبالش تنگ بوده. خودش هم در آن خانه مستأجر است. یک اتاق را خودش و پسرش و نوهاش برداشتهاند، یک اتاق دیگر را هم دادهاند به فاطمه که کمکی باشد برای آنها. چشم امیدش به همین چندرغاز اجاره زیرزمین است. بانو چیزی نمیگوید، اما خود فاطمه میفهمد. فاطمه اسباب زیادی ندارد. اما همان را هم نمیشود که کول کند و بنشیند وسط خیابان. یکی از مغازهدارها محض رضای خدا، اجازه میدهد فاطمه چیزهایش را روی پشتبام مغازه بگذارد. اگر بین خودمان باشد، روزهایی است که فاطمه رویش را کیپ میکند و چهار تا خیابان بالاتر گدایی میکند. برای یک تکه نان. میگوید بدبختی نان هم گران شده. دیگر پنیر هم نمیشود خرید گذاشت لای نان و سق زد. قدیمها یک سیر پنیر میخریدم و شکمم را سیر میکردم، اما حالا. مگر چقدر درمیآورم که بتوانم نان و پنیر با هم بخرم. میکوبد به شکم نحیفش و میگوید کارد بخورد این وامانده. تمام هم نمیشود که بروم کپه مرگم را بگذارم و بمیرم. آخ که اگر میشد بمیرم. چه نعمتی است مرگ. به خدا، به قرآن. میگوید میشود با دو، سه میلیون و صد تومان، دویست تومان اجاره، در همین محل اتاقی کرایه کرد. اما کو؟ کو پول؟ یکی، دوبار وقت گدایی مرا گرفتند و بردند یک جای دور. نمیدانم قم بود، یک گورستانی بود دیگر. کجا بروم. برگشتم همین تهران خرابشده. من دختر جوانم اسیر همین خاک است. کجا بگذارم بروم. شبهای جمعه چشم به راهم است. با همین چشم و چال، عصازنان میروم دیدنش. چشمهای فاطمه در پردهای خاکستری فرو شده. چیزی مثل آبسیاه یا آبمروارید. مدام از آن مثل چشمهای کوچک آب بیرون میریزد. میگوید تار میبینم. همین کافی است. شیشهها را آنقدر میسابم نکند جاییش لک باشد و ندیده باشم. صاحبکارم را باید راضی نگه دارم. چارهای نیست. شبهایی هست که فاطمه کنار خیابان میخوابد. تکهای پارچه روی سرش میاندازد و خلاص. فاطمه شب و روز مرگ را صدا میزند و اجل برایش ناز میکند.
ستاره
ستاره را که میبینی میگویی شیرین ٨٠ سال دارد، ولی ستاره فقط ٥٩ سال دارد. در شناسنامه او نوشته شده است؛ چهارم شهریور ١٣٣٥. ستاره از تمام دنیا یک حَسَن دارد و بس. به زبان نمیآورد، ولی شاید اگر حسن نبود، کمی از غصههای بزرگش سبکتر میشد. حسن ٣٦سال دارد، ولی مثل پیرمردها قوز کرده و از فرط لاغری، دست که بزنی میشکند. حسن اصلا در این دنیا نیست. در اتاق خرابه بالای پشت بام، میان بودن و نبودنی دستوپا میزند که فقط اسمش زندگی است. ستاره خانم تنهاست. تنها خوشبختیاش داشتن یک سقف است. خانهای کوچک با دو اتاق کوچکتر. اتاق پایین را اجاره داده و در اتاق بالا خودش زندگی میکند. حسن در خرپشته زندگی میکند. جایی میان خرتوپرتهای فراموششده. میان بوی نا. بوی پوسیدگی چیزهای کهنه. حسن ١٤ سال تمام است که سخت اعتیاد دارد. ستاره هر چه داشته و نداشته پای حسن ریخته تا او را ترک دهد. نشده که نشده. سر و وضعش مثل کارتنخوابهاست. مثل آنها که باید از جوی کنار خیابان جمع شوند. آنقدر با کسی حرف نزده که حرفزدن یادش رفته است. صدایش از آدمیزاد برگشته. چند سال پیش حالش آنقدر خراب میشود که خودش را آتش میزند. از پلههای خرپشته پایین میآید و صاف مینشیند روبهروی ستاره. صورت مادرش را میبوسد و شیشه آبی را که در دست داشته روی خودش میریزد. آب نبوده. بوی نفت که همهجا را برمیدارد ستاره شستش خبردار میشود. حسن کبریت را که میکشد یک دفعه همهجا آتش میشود. یک گلوله آتش. رها شده در خانه، میان پلهها، داخل حیاط. ستاره فقط جیغ میکشد. سوار ویلچر است و نمیداند چه خاکی به سرش بریزد. اگر پول، پول میآورد، بدبختی هم بدبختی میآورد. وقتی بدبختی، مستأجرت هم درست وسط آتشگرفتن، آنقدر نشئه است که حال کمککردن ندارد و پسرت هی بیشتر و بیشتر میسوزد و... .
بیمارستان ده میلیون پول میخواهد. ستاره چنین پولی ندارد. یک دفعه معلوم نیست از کجا و از کدام آسمان، ستاره بخت چشمکی میزند و کسی پول بیمارستان را یکجا حساب میکند. حسن زنده میماند، اما مدتی طولانی بستری میشود. یکی از روزهایی که ستاره کنار تخت حسن تیمارداری میکند، با زنی شروع به صحبت میکند. او هم درست مثل ستاره لهجه لری دارد. او هم اهل خرمآباد است. یک سؤال زن میپرسد، یکی ستاره؛ معلوم میشود زن جوان دختر خواهر ستاره است. زن، خالهای را که هرگز ندیده در آغوش میفشارد و خانواده را از خرمآباد خبر میکند. خانه ستاره پر میشود از فامیل گمشده، اما چه فامیلی. نبودشان بهتر از بودنشان است. ستاره همان وقتها داشته خانهاش را عوض میکرده، از این کوچه، به چهار تا کوچه بالاتر. داروندارش را میدهد دست همین فامیل گمشده. خواهر، برادر، دختر خواهر. ستاره میگوید بنگاهی کم قیمت گذاشت روی خانه. منم که روی ویلچر؛ آن موقع تازه سکته کرده بودم. هنوز مثل الان، با عصا هم نمیتوانستم راه بروم. نمیدانستم دارند سرم کلاه میگذارند. گریه کردم که خدایا با این پول مگر میتوانم باز یک سقفی بالای سرم داشته باشم؟ فکر کردم ٣٠ متر خانه را دارم میفروشم این قدر تومان. پس دیگر ١٠ متر هم نمیتوانستم بخرم. بنگاهی یاالله گفت و صاف آمد نشست کنار دختر خواهرم. همان که در بیمارستان دیده بودم. شک کردم. مگر میشناختند هم را؟! زار و زندگیم را که بالا کشیدند، فهمیدم بنگاهی شوهرش بوده. خدا بیامرزد پدر و مادر مهندس را. او هوشیارم کرد. ولی چه موقعی... تهمانده پول و چیزهایی که مانده بود را جمعوجور کردم آمدم اینجا. خدا را میلیون مرتبه شکر. همان بهتر که بیکسوکار باشم. آخر بیانصافها از من، از من کندید و بردید؟! من که الان سه شب و سه روز است یک تکه نان هم برای خوردن ندارم؟ در یخچال را باز کنید. تو را به خدا باز کنید. چه میبینید. یک پارچ آب. بالای یخچال را باز کنید. خواهش میکنم. ایناها. یک قالب یخ. این است تمام چیزی که برای خوردن دارم. چه بخورم؟ دیوارها را گاز بزنم یا درها را بکنم بخورم. این است وضعیت زندگی من. ببینید. قبض آب، برق، گاز. رویش چه نوشته شده. قطع فوری. قطع فوری. به خدا خسته شدم. قند دارم. مریضم. دست تنهایم. اتاق پایین را اجاره دادم ماهی دویست تومان. با دویست تومان چه کار کنم؟ چه کار میشود کرد، شما بگویید.
زری موسیقی
زری خانم میگوید یک زمانی خیابان برایم بسته میشد. جوان بودم. خیلی جوان. کو. حالایم را ببین. چی مانده از من. هیچی.
خدا نگذرد از مادرم... . او هم بدبخت بود. بیسواد بود. من را شوهر داد به یک مرد ٤٠ساله. ١١ سالم بود. با یک مرد که جای بابایم بود ازدواج کردم. تپتپ بچه آوردم. سه شکم پشت سر هم. شوهرم زود سقط شد مرد. آن سه تا بچه هم، همهشان مردند. نه تو کوچکیها. نه. بزرگ بودند. داغشان را دیدم. اول دختر جوانم مرد. آرزوی ١٨ سالم. تصادف کرد. در همین بیمارستان لقمان، بغل برادرش جان داد. پسر بزرگم ٣٥ سالش بود. حمیدرضا از غصه خواهرش سکته کرد و مرد. پسر کوچکم هم تصادف کرد و از بین رفت. حمیدرضا که مرد دلم خوش بود، که بچهاش یتیم شده، ولی هنوز مادر دارد. خدا بزرگ است. میگذرد. سه سال نگذشت که زد و مادر بچه هم مرد. بچه را آوردم پیش خودم. چه آوردنی!!! چه جوری باید تأمینش میکردم. او را، خودم را. زد و افتادم زندان. به چه جرمی؟ قاچاق. میدانی حسرتم چیست؟ هیچوقت، در این همه بازجوییها، هیچکس نپرسید چرا؟ همهپرسیدند چقدر، چه کسی...
همه با انگشت نشانم دادند. هیچ دستی به مهربانی به پشتم ننشست که چرا. کسی کمکم نکرد. من گرگ نبودم. آدمها مرا گرگ کردند. جامعه مرا گرگ میخواست. از زندان که آمدم نوهام دیگر مال من نبود. حامد را برده بودند بهزیستی. بچهام حالا ١٨ سالش است. با مددکارش مدام در ارتباطم. برای خودش هم یک خط خریدم، با هم تلفنی حرف میزنیم. میگویند بیا ببرش. دلم میخواهد، آرزویم است. اما کجا. کجا بیاورمش؟ در این زیر پله؟
دوازده شکم زاییدم. چیزی از من نمانده. یک دندان هم به دهان ندارم. حال و روزم را که میبینی. زندگیام به سختی و هرطور که بشود... میگذرد. میفهمی که چه میگویم. فکر میکنی آسان است؟
شوهر اولم که مرد، شدم زن عارف ترکه. چه شوهری. شرخر و زورگیر بود. تمام فلاح میشناختندش. ١٠ روز تمام من را دزدید و زندانیام کرد در خانه خودش تا مرا بگیرد. نمیخواستم از چاله در بیایم و بیفتم توی چاه. نمیخواستم زنش بشوم. تا راضی نشدم بهم دست نزد. پشت در اتاق خوابید و نشست تا به زور راضیام کرد. چه رضایتی. خون به جگرم کرد. شکاک بود. در کوچه، یکی، دو دفعه بیشتر میرفت میآمد، میگفت بهخاطر تو بوده. یکی سوت میزد از زیر پنجره رد میشد، میگفت برای تو دارد سوت میزند. بدبختم کرد. فقط میخواست بچه تو دامنم بگذارد. در و دیوار را بههم میدوخت که مدام یا حامله باشم یا بچه شیر بدهم. بچه تو بغلم خواب بود، نصف شب. یکهو میدیدم زیر گلویم دارد میسوزد. چشم باز میکردم. میدیدم خدای من، چاقو گذاشته روی گردنم. زار میزدم که چه شده عارف. باز کی از کوچه رد شده؟ بابا ساعت سه صبح است. ولم کن. دست از سرم بردار. میگفت من بمیرم، زن کی میشوی. دیوانه بود. شکاک بود. اوایل انقلاب بستنش به گلوله. تمام روزنامهها نوشتند، عارف شرور معروف فلاح کشته شد. چهارتا بچه ازش داشتم. لاتها و شرورهای محل جمع شدند که زن عارف ناموس ماست. نمیگذاریم آب تو دلش تکان بخورد. دروغ میگفتند پدرسگها. بچههایم را برداشتم و گموگور شدم. ولی پیشانینوشت که بد باشد، تقدیر که چپ بنشیند، نشسته دیگر. سر از زندان و هزار ناکجاآباد دیگر درمیآوری. معتاد میشوی. بدبخت میشوی. جوانی و عمر نازنینت برباد میشود. هیچی دیگر از شما نمیماند.
ببین زندگیام را نگاه کن. میدانی چندسال زندان بودم. زندگیام زیر صفر است. در زیرزمین زندگی میکنم. زیر یک راهپله. یک دست رختخواب دارم. چندتکه لباس کهنه و یک تلویزیون قدیمی. حتی میز ندارم که تلویزیون را روی آن بگذارم. یخچال و گاز و پنکه و تخت و کمد که پیشکش. ماهی ١٥٠ هزار تومان برای همین یکتکه جا اجاره میدهم. دو ماه است همین را هم نداشتم که بدهم.
سراغ بچههایم نمیروم. دلم که خیلی تنگ بشود، میروم از دور نگاهشان میکنم. زن دارند، شوهر دارند. ولی آنها بدون من خوشبختترند. دلم نمیخواهد از عروس و داماد، یا حتی بچههای خودم کنایه و سرزنش بشنوم. زندگیام هر گندی که بوده، مال خودم بوده. از خودم مایه گذاشتم. از دیوار کسی هم بالا نرفتم. حالا روزگارم اینه، هست دیگر، چه کنم. امروز اگر شما نبودید من را ببرید بیمارستان، تا حالا صد دفعه از تب مرده بودم. میمردم. راحت میشدم به خدا. برای کی مهم است مگر؟ بود و نبود من.
انتهای پیام/