به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان :
به آینه نگاه میکنیم نه آینهای که خود را درآن ببینیم به نظر من همه شهر آینهای بزرگ است که یک وجب را بزرگتر از حد خود نشان میدهد، به راستی چرا انسان وقتی به تو در توی زندگیش نرسیده گم میشود و به جای جمع کردن خار و خاشاک در مشتش فراموش میکند به آسمان نگاهی داشته باشد.
این روزها خیلی ها میخواهند به هر قیمتی که شده خود را بالای سر دیگری برسانند و تاج فلک را بر سر خود بگذارند و لقمه نانشان را بزرگتر از حد درون دهانشان جا کنند، گویی نمیدانند دنیا با تمام داشتهها روزی برایشان تمام میشود و مهمان خانهای میشوند که میزبانش خاک است.
امروز برای نخستین بار به جایی رفتیم که سکوت عجیبش مرا به فکر فرو برد؛ چقدر اینجا آرام است حتی صدای تکان خوردن برگهاهم به گوشت نمیرسد، انگار اینجا زمان از حرکت ایستاده و ذهن آدمی را تسخیر میکند.
اینجا تنها جایی است که نیاز نیست خود را دیگری نشان دهیم چرا که این خانه با تمامی خانههایی که دیدهایم فرق بسیار دارد و بیشک همه ما یکی از آن را با اندک تفاوتی خواهیم داشت چه آنکه نان به دهانش نمیرسد و سرما و گرما به استخوانش چنگ میزند و در هم میشکند و چه آنکه از فرط حرص مال، آمال دیگران را در چهار دیواری خود نقش زده و خود را بالاتر از کائنات میبیند!
به راستی همه ما به جایی خواهیم رفت که تنها اندکی از مال جیبمان را میخواهد...
اینجا بهشت زهراست، پایان همه ناپایانها و من برای نخستین بار برای پاسخ به تمام سوالاتم که چطور آن همه آرزو، امید و زندگی در جایی به این کوچکی آرام میگیرد، پای به این مکان گذاشتهام.
راه زیادی برای رسیدن به غسالخانه بهشت زهرا (س) باید طی میکردم تا با واقعیتهایی روبه رو شوم که تا به امروز حتی فکرشم هم به ذهن نرسیده بود.
غسالخانه را بعد از پرس و جوهای بسیار پیدا کردم و به در آنجا رسیدم ؛ با کمی تردید در را گشودم و با جمعی از کارمندان زن جوان که شاید کمترین آنها 27 و 28 سال داشت روبه رو شدم. کارهای آنها توجهم را جلب کرد، اینجا هر کسی میداند چکار میکند برعکس هر مرد و زنی که در دنیای بیرون اینجا هر روزشان با هزاران سوال "چه کنم" آغاز میشود...
اینجا یکی شمارههای مردگان را ثبت میکند یکی مشغول شستن پیکرهای بیجان بر روی سنگ مرمر سیاه میشود و دیگری آب پاکی را روی آنها میریزد و لباس آخرت برتنشان میکند.
باورم نمیشد این من بودم که برای اولین بار، بدون ترس و تپش قلب مشغول دیدن کارهای آنها بودم. شاید دیدن آن صحنهها برای هر کسی که تصوری از کار غسالی ندارد ترسناک باشد اما دختران غسال اینجا دست از دل شسته آرامشی در وجودشان موج میزند که انگار هیچ کاری نمیکنند!
در حال و هوای خود بودم که آمنه یکی از دختران غسال گفت: حالت خوب است، ترسیدی؟ با کمی تأمل گفتم نمیدانم شاید اینجا بودن مرا فقط به فکر برده کی نوبت من میشود، آمنه لبخند زد و رفت انگار زندگی با مرگ آنها را نترس کرده است، انگار این آدمیان افلاکیاند و هر لحظه منتظرند تا روی همین سنگها آرام گیرند! چقدر عجیب است.
این آرامش با صدای شیون خانواده عزاداری که پیکر بیجان عزیزشان را در لباس آخرت میگیرند درهم میشکند.
از غسالخانه خارج شدم و به محل تحویل عروجیان رسیدم . در بخش عروجیان (محل تحویل اجساد) قیامتی به پا شده بود گویا پیکر متعلق به یک جوان بود صدای شیون و ناله مادرش بغض گلویم را در هم شکست، چشمان مادر لحظه به لحظه به دنبال پیکر بیجان فرزندش پر اشک تر میشد، خواهرش دیگر رمق صدا کردن نام برادرش را نداشت و چهره معصوم پدر تکیه زده بر دیوار داغ بزرگی را نشان میداد.
وقتی این صحنه را دیدم یک سوال ذهنم را مشغول کرد و اینکه چرا؟ چه چیزی باعث مرگ این پسر شده است؟
وقتی از همراهان پرسیدم، گفتند مهدی (متوفی) کلاه ایمنی نداشته و تصادف و ضربه سر، اجلش شده است.
مادر فریاد میزد مهدی چرا کلاه نگذاشتی! اما دیگر دیر بود خیلی دیر!
این یکی از هزاران تراژدی است که میتواند پای ما را به بهشت زهرا (س )بکشاند، اما آیا برای روزی که خودمان مهمان ابدی این محل هستیم آمادهایم...
گزارش : مینا افسریان
انتهای پیام/