به گزارش
باشگاه شبانه،اگر در همان ابتدا از دخالت هايش در امور زندگي ام جلوگيري مي کردم، اين وضع زندگي ام نبود که...
زن جوان در ادامه گفت وگويش به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سجاد مشهد گفت: من و نيما زندگي شيرين و خوبي داشتيم در کنار همديگر احساس آرامش و خوشبختي مي کرديم زيرا با آن چه که داشتم قانع بودم و در کنار محبت هاي نيما مشکلي در زندگي نداشتم.
با به دنيا آمدن فرزندم شيريني زندگي مان دوچندان شد از اين که خدا به ما فرزند سالمي داده بود خدا را شاکر بوديم و لحظات به ياد ماندني قشنگي را ۳ نفري در کنار يکديگر مي گذرانديم تا اين که پاي خواهرم به زندگي ما باز شد. او هر روز به بهانه کمک به من در نگه داري از پسرم اوقاتش را در خانه ما مي گذراند.
خواهرم بيش از حد حساس و مغرور بود و نمي توانست با کسي کنار بيايد و هميشه تنها بود. آرزو هر موقع مي آمد، سعي مي کرد عيب و ايرادي از نيما پيدا و مدام مرا سرزنش کند و به من نسبت بي عرضه بودن بدهد. اوايل حرف هايش را با شوخي و خنده رد مي کردم ميان کلامش مي پريدم تا شايد موضوع صحبتش را عوض کنم و ادامه ندهد، ولي اين کار فايده اي نداشت.
او هر روز بيشتر دخالت مي کرد تا جايي که همسرم با ورودش به خانه متوجه حضور آرزو مي شد چرا که تغييرات رفتار و حرکات مرا مي ديد. کم کم حرف هاي آرزو در من تأثير گذاشت و به پيشنهاد او منزلم را به همراه فرزندم ترک کردم تا به قول آرزو همسرم خودش را عوض کند. چون به اين نتيجه رسيده بودم که ديگر نمي توانم با شرايطي که او دارد به زندگي ام ادامه بدهم.
با رها کردن همسر و زندگي ام خودم را در شرايط سختي قرار دادم و با نوزاد شيرخواره ام به منزل يکي از بستگان دورم رفتيم که دخترشان نيز با آرزو دوست بود و ما را مي شناختند.
بعد از گذشت يک ماه سردي نگاه صاحبخانه برايم سخت شد تصميم گرفتم براي تأمين هزينه هاي زندگي سر کار بروم. مجبور به جدايي از فرزندم شدم. او را نزد خواهرم در خانه گذاشتم و در کارخانه اي مشغول کار شدم. غروب خسته و کوفته به منزل باز مي گشتم.
روزها خيلي برايم سخت و طاقت فرسا شده بود. سر کار به زندگي راحت و شيرينم فکر مي کردم که چطور به خاطر عقايد پوچ و بي منطق خواهرم آن را فنا کردم، همسرم را از خودم رنجاندم، بي خبر او را ترک کردم! تنها با گذشت چند ماه از اين وضعيت خسته شدم که يک روز از طريق بستگانم متوجه شدم همسرم در پي پيدا کردن ما به پليس مراجعه کرده است.
خيلي زود ما را به مرکز مشاوره کلانتري فرا خواندند. با ديدن همسرم گويي دنيا را به من بخشيدند، آرمين نيز در آغوش پدرش آرام گرفته گويي دلتنگي هايش به پايان رسيده بود.
او با زمزمه هاي دلنشين پدرش به خواب رفت در حالي که چشمان همسرم همچنان به صورت او خيره مانده بود. آن جا بود که بغض ۹ ماه فراق و هجرانم ترکيد و هق هق گريه هايم تمام فضاي اتاق را پر کرد.
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
انتهای پیام/